بازگشت

نبرد حق و باطل درقرآن(1)




درجهان بيني توحيدي اصالت قائل شدن براي شر، ظلمت، باطل، عبث و اين گونه امور امكان پذير نيست يعني اينها با جهان بيني توحيدي سازگار نيست. جهان بيني توحيدي اساس خلقت را برخير و حسن و نيكي مي داند كه درآيه هايي از قبيل الذي احسن كل شي خلقه 1 يا: ربنا الذي اعطي كل شيء خلقه 2 روشن است، و بعلاوه منطقاً هم چنين است. اين مسئله يكي از مهمترين و عميق ترين مسائل الهيات است و از يك نظر مشكله خيلي بزرگي است كه بسياري درهمين جا لغزيده و به ماديگري گرايش پيدا كرده اند يعني گفته اند كه اگر عالم چنان مبدئي داشته باشد كه الهيون مي گويند (مبدأ مستجمع جميع صفات كماليه) بايد خلقت، خير محض و حق محض و نور محض باشد و حال آنكه ما درخلقت اين جور نمي بينيم. ما خلقت را لااقل مخلوطي از ايندو مي بينيم 3 و جهان موجود جهان مطلوب نيست (تعبيري كه بعضي به كار مي برند). اگر جهان مطلوب مي بود بايد به گونه ديگري مي بود. ما اينها را درعدل الهي تا حد زيادي مطرح كرده ايم.



تقرير مطلب به زبان حكمت الهي

جوابي كه الهيون مي دهند، نه فقط به عنوان يك جواب براي اينها، بلكه اصلاً حل مسئله في حد ذاته به اين صورت است كه اصالت با خير و حق و حسن كمال و زيبايي است؛ نقصها، باطلها، شرها ضرورتهايي هستند كه لازمه هستي آن خيرها و حق ها هستند، به صورت يك سلسله لوازم ذاتي لاينفك، ولي نه لوازمي كه اصالت دارند بلكه لوازمي كه وقتي اينها را با مقايسه با حق و خير بسنجيم به منزله نمودهايي هستند در مقابل بودها، اما اين نمودها لازمه اين بوده است كه اگر آن بودها بخواهند باشند اين نمودها هم قهراً هستند.

البته اين مطلب به نحو عالي درمحل خودش بيان شده است. درآن مرحله خيلي دقيقش - كه آن كمتر به ذهن عامه مي رسد - نظير پيدايش ماهيت است به تبع وجود. خير محض، هستي است ولي درعين حال درمرتبه ذات هستي كه مرتبه ذات حق است نه ماهيت است و نه نيستي، اما لازمه فعل بودن يك فعل و اينكه چيزي فعل يك فاعل (ذات باري) باشد تأخر از فاعل است يعني يك نوع ضعف وجود درمقايسه با فاعل است والا آن فعل فعل نيست. و ازهمين جا ماهيت پيدا مي شود كه لازمه فعل بودن، ماهيت داشتن است. و همين طور باز فعل فعل قهراً يك درجه از آن نازلتر خواهد بود. و به اين ترتيب نيستي در عين اينكه اصالت ندارد، در هستي راه پيدا مي كند؛ تامي رسيم به عالم طبيعت كه از نظر علم الهي و حكمت الهي ضعيفترين عوالم وجود و هستي است. در اينجا نشانه هاي ضعف وجود- كه به يك اعتبار نشانه هاي ضعف وجود است و به يك اعتبار نشانه هاي ماهيت و نيستي- بيشتر پديدار است.

پس شر و نيستي در عين اينكه اصالت ندارند و محال است اصالت داشته باشند و سنخ وجود باشند در عين حال از لوازم لاينفك درجات پايين هستي است. و به اين ترتيب اگر ما نظام هستي را از آن جهت كه هستي است و از بالا ببينيم اصلاً نيستي و حتي ماهيتي نمي توانيم ببينيم، باطل را نمي توانيم ببينيم چون از آن بالا كه نگاه كنيم اصلاً چيزي نيست. ولي اگر از نظر ديگر ببينيم، آنچه كه شر يا باطل است و چيزهايي كه از شئون شر و باطل است مثل سايه اي كه از يك شاخص نمودار مي شود براي ذهن ما نمود پيدا مي كند. اين، طرز تقرير مطلب با زبان حكمت الهي بود.

ما اكنون به كل عالم هستي كار نداريم چون بحث ما بحث تاريخ و بحث جامعه انساني است كه ]مسئله شر و باطل[ در انسان و جامعه انساني با قياسهاي انساني چگونه است؟

بعضي طبيعت انسان و قهراً جامعه انسان را شر محض مي دانند و هر تز اصلاحي را محكوم مي كنند و بلكه هر تز اصلاحي را نيرنگ ديگر و شر ديگري براي بشر مي شمارند و به هيچ مدينه فاضله وطرحي قائل نيستند و مي گويند يك شري در عالم پديد آمده و هست تا وقتي كه خودش خود به خودبه دست خودش يا باعامل ديگري از بين برود؛ و گفتيم از نظر اينها خودكشي يگانه خير عالم است چون وقتي كه هستي شر بود قهراً نيستي خير مي شود، وقتي كه حيات بدترين پديده ها بود قهراً قطع حيات خير مي شود. در عالم اگر يك خير وجود داشته باشد همان بريدن اين شر است كه اسمش حيات است. و گفتيم كه فلسفه مادي قهراً نمي تواند ديدش نسبت به عالم ديد خوشبينانه باشد همچنان كه فلسفه الهي هم از آن جهت كه فلسفه الهي است نمي تواند ديدش نسبت به جهان ديد بدبينانه باشد و چنين چيزي محال است مگر اينكه كسي اصلاً حكمت الهي را درك نكرده باشد.

حكمت الهي همه چيز عالم را در بسم الله الرحمن الرحيم خلاصه مي كند. مي گويد ظهر الوجود ببسم الله الرحمن الرحيم. يعني از يك ديد خيلي عالي جز الله و رحمانيت الله و رحيميت الله چيز ديگري نيست، كه تصورش خيلي مشكل است ولي اگر انسان به اين تصور برسد خيلي عالي و لطيف است. پس در اين ديد جز الله و رحمانيت الله و رحيميت الله چيزي نيست؛ عالم دو وجهه و دو چهره دارد: چهره از اويي و چهره به سوي اويي. چهره از اويي رحمانيتش است و چهره به سوي اويي رحيميتش، و ساير اسماءالهي اسمهاي درجه دوم و سوم و درجات بعد يعني اسم هاي تبعي هستند. مثلاً خداوند الجبار يا المنتقم هم هست اما اصالت مال رحمانيت و رحيميتش است يعني الجباريه و المنتقدميه هم درواقع از همان رحمانيت و رحيميت ناشي مي شود، قهر هم از لطف ناشي مي شود، يعني آن اصالتي كه لطف دارد قهر ندارد.

اصلاً ديد توحيدي نمي تواند غير از اين باشد، و نه تنها ديد توحيدي، بلكه ديد واقعي فلسفي نسبت به هستي و اصلاً ديدهستي شناسي واقعي نمي تواند غير از اين باشد.



نگاه ماركسيسم به تاريخ

حالا مي رويم سراغ جامعه انساني. گفتيم اين مكتب مادي معاصر ما برخلاف مكتب هاي مادي ديگر خواسته در عين مادي بودن، يك نوع نظر خوشبينانه اي را در جامعه انساني وارد كند بدون آنكه هيچ اصالتي براي انسان قائل شده باشد، براساس ماترياليسم تاريخي كه مبتني بر مسئله اصالت ابزار است و محل بحث ماست و آن اين است كه انسان نه خوب است و نه بد، چون غريزه ندارد، نه غريزه خوب نه غريزه بد، همه چيز را جامعه به او مي دهد. انسان در ذات خودش نه خوب است و نه بد، جامعه است كه خوبش مي كند و جامعه است كه بدش مي كند. جامعه را چه خوب مي كند و چه بد مي كند؟ جامعه هم تابع وضع ابزار توليد است، تا ابزار توليد چگونه اقتضا كند. ابزار توليد در دو مرحله اقتضا مي كند جامعه خوب باشد، انسان خوب مي شود. يكي مرحله ابتداي ابتدا كه ابزار توليد درنهايت درجه ضعف است و زندگي اشتراكي انسانها را ايجاب مي كند.آن وقت در انسان هاي آن جامعه ديگر بدي و ظلم و حرص و طمع و افساد و قتل و آدم كشي نيست چون موجباتش نيست. يكي هم در آخرين مرحله اي كه ابزار توليد آنقدر بزرگ مي شود و رشد مي كند كه باز جز اينكه زندگي به صورت اشتراكي دربيايد راهي باقي نمي گذارد. باز ابزار توليد به جامعه شكل ديگر مي دهد، انسان ها خوب مي شوند (زيرا انسان اصالت ندارد). باز همه برادر و برابر و «ما» مي شوند، همه حسدها مي ريزد، همه طمع ها مي رود، همه عقده ها خالي مي شود و انسان ها انسان به معني واقعي مي شوند. اما در فاصله اين دو، از اشتراك اوليه تا اشتراك نهايي كه هنوز نرسيده ايم، يعني فاصله اي كه تاريخ را تشكيل مي دهد، دوره ظلماني تاريخ بشر است.

چون دوره مالكيت است. ابزار توليد درحالتي بوده كه جبراً مالكيت اختصاصي و وضع طبقاتي و وجود دو طبقه و وضع ارباب و برده را به شكلهاي مختلف خودش ايجاد كرده، و فساد و ظلم و ستم و شر و كبر و حسد و طمع و ظلم و خونريزي مولود همين نظام ارباب و بردگي است و آن هم مولود مالكيت است و مالكيت هم مولود درجه خاصي از رشد ابزار توليدي است. اين وضع هم با تز، اصلاح، آمدن يك پيغمبر يا مصلح اصلاح شدني نيست. جبر ابزار توليد است، نمي تواند غير از اين باشد؛ هرچند كه انسان در طول تاريخ طرح عدالت را ريخته است.

اين طرح عدالتهايي كه در طول تاريخ ريخته اند يا نهضتهاي عملي كه در طول تاريخ به نام عدالت و خير و اخلاق عاليه شده است، اينها يا اصلاً ماهيتش خدعه و فريب بوده يعني نيرنگ ديگري بوده باز براي همان استثمار كردن، خودش باطل ديگري بوده براي محكم كردن زنجيرهاي استعمار و استثمار و بهره كشي، يا اگر اين نهضتها احياناً از ميان طبقه استثمار شده نه براي استثمار كردن بلكه براي پاره كردن زنجيرهاي استثمار پيدا شده، چون برخلاف جبر تاريخ بوده (حركتي بوده برخلاف جريان آب، برخلاف اصل مالكيت) براي يك مدت موقت- مثل برقي كه در يك بيابان ظلماني مي زند- يك كاري مي توانسته بكند ولي مثل همان حركت برخلاف جريان آب نمي توانسته ادامه داشته باشد. بعد اين نهضتها نه تنها خاموش شده، بلكه هماني كه آمده بود براي اينكه اين زنجيرها را پاره كند خودش به صورت زنجير جديدي برروي آن زنجيرهاي قديم درآمد و نمي شد غير از اين باشد، زيرا جبر تاريخ بود. و بنابراين در اين دوره اي كه دوره پيغمبران و ظهور مذاهب و ظهور تمدنهاست، تا عصر ما، بر تاريخ بشريت جز ظلمت و شر و باطل چيزي حكومت نداشته. خيري نبوده يا اگر- احياناً از طرف طبقه استثمار شده- بوده است نمي توانسته دوام داشته باشد، زيرا خلاف جبر تاريخ بوده. و قهراً اين رشته ادامه دارد تا آن وقتي كه مرحله اشتراك نهايي برسد. هر وقت مرحله اشتراك نهايي رسيد- كه آن هم تابع تكامل ابزار توليد است- آنوقت ]انسان خوب[ خواهد شد و الا فايده اي ندارد. ولهذا گفتيم كساني كه از اين فلسفه پيروي مي كنند، در تاريخ نگاري بزرگترين خيانتها را به بشريت مرتكب مي شوند يعني كوشش مي كنند صفحات تاريخ را تاريك تاريك جلوه بدهند و تاريخ را مساوي «تاريك» قرار بدهند و همواره آن قسمتهاي تاريك تاريخ را به رو بياورند و روي قسمتهاي روشنش را بپوشانند و يا حتي آنها را توجيه بد كنند كه اشتباه مي كنيد، آنها هم خدعه و فريبي بوده و واقعيتي در كار نبوده است.

در سابق، من يك سخنراني كردم تحت عنوان «حماسه حسيني»، انتقادي مي كردم از برخي منبري ها و روضه خوانها؛ گفتم كه حادثه عاشورا دوچهره و دو صفحه دارد. يك صفحه سياه دارد و يك صفحه سفيد. سكه اي است كه دو رو دارد. آن صفحه سياه را كه نگاه مي كنيم، در آنجا ظلم و قساوت و بي رحمي و نامردي و جنايت مي بينيم، مظهر اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك 4 است. قهرمان اين صحنه ابن زياد و عمرسعد و يزيد و شمربن ذي الجوشن و سنان بن انس و حرمله كوفي و امثال اينها هستند. و آن صفحه سفيد را كه نگاه مي كنيم، همين طوري كه اين صفحه از سياهترين صفحه هاي تاريخ است آن صفحه از درخشانترين صفحات تاريخ است. در آن صفحه ما ايمان و حقيقت و توكل و اعتماد به خدا و مجاهدت و صبر در مقابل سختيها و رضا و توكل مي بينيم. در اينجا آن قسمت دوم آيه را كه خدا گفت: اني اعلم ما لاتعلمون5 مي بينيم. قهرمانهاي اين صحنه تيپهاي ديگري هستند، خود امام حسين، برادرهاي امام حسين، فرزندان امام حسين، برادرزادگان امام حسين و اصحاب امام حسين. اگر قسمتهاي زيباي اين صفحه را در مقابل قسمتهاي زشت آن صفحه قرار بدهيم نه تنهاكمتر نيست بلكه بر آن مي چربد. ولي برخي منبريها مثل اينكه عادت دارند كه هميشه آن صفحه سياه تاريخ را براي مردم بازگو كنند. گويي اين تاريخ صفحه سفيد ندارد و امام حسين و اصحاب و كسان او مردمي بودند كه فقط نفله شدند، افرادي بودند كه فقط مظلوم واقع شدند و هيچ «قهرماني» در كار خودشان نداشتند، فقط يك مردم بيچاره مفلوك مظلومي بودند كه ظلم زياد به آنها شد. در صورتي كه قضيه دو طرف دارد و اين طرف بر آن طرف مي چربد.



ايراد وارد بر مورخان ماترياليست

حالا عين همين ايرادي كه به برخي منبريها وارد است به تاريخ نويسهاي ماترياليست وارد است كه اينها هم كوشش دارند صفحات تاريخ بشريت را سياه سياه جلوه بدهند، يعني برخلاف فلسفه شان است كه زيباييها را ارائه بدهند. اگر بخواهند زيباييها را نشان بدهند پس تكليف فلسفه ماديت تاريخي چيست؟ آنها بايد بگويند از آن زماني كه مالكيت پيدا شد انسان از انسانيت خودش خارج شد و به اصطلاح ماركس از خود بيگانه شد، استثمارگر به شكلي از انسانيت خارج شد، استثمارشده را به شكل ديگري از انسانيت خارج كردند. انسان آن وقت انسان بود كه دوره اشتراك اوليه بود و آن وقت به انسانيت خودش بازگشت مي كند كه دوره اشتراك ثانوي برسد. اين دوره وسط دوره انكار انسانيت است كه انسان انسانيت خودش را انكار كرده است. دوره اول تز انسانيت بوده و انسان در اين دوره انسانيت خودش را وضع كرده است. اين دوره وسط دوره انكار انسانيت بوده. و دوره اي كه انسان به انسانيت خودش - منتها در سطح بالاتر - بازگشت مي كند فقط آن وقتي است كه ابزار توليد جبراً انسان را به انسانيت خودش باز مي گرداند (به انسان مربوط نيست.) اين دوره ديگر دوره انسانيت نيست، دوره انسان از انسانيت بيرون رفته است. تاريخ انسان از انسانيت بيرون رفته كه ديگر نمي تواند يك جنبه درخشاني داشته باشد.

اما آيا واقعاً اين با منطق قرآن جور در مي آيد؟ قرآني كه نه مي گويد طبيعت انسان شر محض است و نه مي گويد انسان فاقد طبيعت است و فاقد هرگونه سرشت خير و شر است و سرشت خير و شر را جامعه به او مي دهد، جامعه هم در اين جهت تابع درجه تكامل ابزار توليد است، بلكه به «سرشت» براي انسان قائل است، سرشت علوي ملكوتي فطري از يك طرف و سرشت حيواني از طرف ديگر، كه سرشت حيواني، هم شر و باطل است هم شر و باطل نيست. چرا؟ اگر انسان آن سرشت علوي را نمي داشت و مي خواست حيوان باشد، ]سرشت حيواني فقط خير بود.[ در حد حيوانيت مگر انسان چه دارد؟ انسان شهوت دارد حيوان هم شهوت دارد. مگر شهوت در حيوان بد است؟ اتفاقاً كمال است. انواع شهوات. مثلاً ميل به خوردن دارد، انسان هم ميل به خوردن دارد. ولي انسان سرشت علوي ملكوتي نيز دارد، فطره الله دارد يعني كمال لايتناهي را مي خواهد، خدا را مي خواهد كه كمال لايتناهي است، يعني حس قناعت ناپذيري. اگر حيوانيت انسان تابع فطرت و سرشت ملكوتي انسان باشد، خير محض مي شود و حيوانيت انسان بايد باشد. انسان نبايد حيوانيت را قطع كند؛ مثلا هرانساني خودش كاري كند كه ديگر ميل به غذا نداشته باشد، ميل جنسي هم نداشته باشد؛ دراين صورت حيات ادامه پيدا نمي كند.

] وجود آن[ براساس يك حكمتي است. كي باطل پديد مي آيد؟ زماني كه اين دو حق به گونه اي به اصطلاح با يكديگر پيچ بخورند كه مسير عوض بشود، يعني به جاي اينكه حيوانيت در استخدام انسانيت قرار بگيرد انسانيت در استخدام حيوانيت قرار بگيرد. آن ميل به لايتناهي به صورت مثلاً شهوت لايتناهي درآيد. پول لايتناهي مي خواهد. بازهم لايتناهي مي خواهد اما آن لايتناهي را در پول مي خواهد، در جاه مي خواهد، در مقام مي خواهد، در امور مادي دنيوي مي خواهد. به تعبير قرآن؛ ناكسوا روسهم. 6 سرش بايد روبه بالا باشد، سرش را روبه پايين كرده. پس اينجاست كه شر و بطلان به عنوان يك امر نسبي و يك امر تبعي و طفيلي و به عنوان يك نمود راه پيدا مي كند. مثلاً ظلم از اينجا پيدا مي شود. ستمگر مي خواهد آن حس خدايي خودش را بجاي آنكه از آن مسير خدايي ارضا كند از اين مسير غيرخدايي و به تعبير قرآن شيطاني ارضا كند.

بنابر اين در منطق قرآن كه براي انسان سرشت حيواني و سرشت انساني قائل است و هردو در ذات خود و به خودي خود حق هستند و بطلان و شر از يك نوع تغيير مسير پيدا مي شود كه لازمه مرتبه وجودي انسان يعني مختار بودن و آزاد بودن و انتخابگري انسان است، تاريخ نمي تواند به اين شكل باشد كه تمام آن محكوم شر و باطل باشد و حق يكسره مغلوب باشد. اختلاف و جنگ بين حق اصيل - كه اصالت با اوست - و باطل غير اصيل هميشه صورت مي گيرد ولي اين امر نمي تواند به اين شكل باشد كه هميشه حق مغلوب و باطل غالب و حاكم است؛ آن كه استمرار دارد و زندگي و تمدن را ادامه داده است باطل بوده، حق چيزي بوده كه يك وقتي نمايشي داده، جرقه اي زده، بعد فوراً خاموش شده و از بين رفته و فقط باطل بوده كه اين زندگي را تا اينجا ادامه داده است. قرآن درست عكس اين مطلب را مي گويد؛ يعني قرآن به نزاع و تنازع ميان حق و باطل 7 قائل است.


پاورقي



.1 سجده/7

.2 طه / .50

.3 عده اي بيش از اين مقدار مي گويند.

.4 بقره/ .30

.5 بقره / .30

.6 سجده / .12

.7 به همين معنايي كه براي باطل قائل است ]يعني امر غير