بازگشت

قصه شگفت انگيز ذوالقرنين


« ذوالقرنين » كيست؟



او مردي است كه افكار فلاسفه و محققان را از دير باز تاكنون، به خود مشغول داشته است. افراد بسياري، براي شناخت او تلاش فراوان كرده اند.قبل از اينكه، داستان ذوالقرنين را بياموزيم، يادآور مي شويم كه قرآن از ذكر اين داستانهاي شگفت انگيز (داستان اصحاب كهف، موسي و خضر و ذوالقرنين)، اهداف بسياري دارد.



شايد يكي از مهمترين اين اهداف ، بيرون بردن شعاع ديد و انديشه انسان از زندگي معمولي است و تذكر دايم اين نكته كه: عالم و حقايق آن، منحصر به آنچه مي بينيم و به آن خو گرفته ايم نيست؛ بلكه حقايقي بسيار دقيق و شگفت، در پس اين ديد و نگاه ظاهري نهفته است.خداوند ، به ذوالقرنين قدرت و نيروي فراواني مي بخشد و او نيز، از اين وسايل استفاده كرده و به سير و سياحت بر زمين مي پردازد.او به اندازه اي راه مي پيمايد كه به محل غروب خورشيد مي رسد. در آن محل، احساس مي كند که خورشيد در چشمه يا درياي تيره و گل آلودي فرو مي رود. در اين محل، با عده اي از آدمهاي خوب و بد آشنا مي شود. خداوند به او مي فرمايد: « آيا مي خواهي آنها را مجازات كني؟ يا راه و روشي بهتر را در ميان آنها انتخاب مي كني؟ » (كهف 86)



ذوالقرنين پاسخ مي دهد: « ستمكاران را مجازات خواهم كرد ؛ اما كسي را كه ايمان آورد و عمل شايسته انجام دهد، پاداش خواهم داد.» (كهف 88)



ذوالقرنين، مدتي را در اين محل باقي مي ماند و سپس به طرف مشرق حركت مي كند و آن قدر به راه خويش ادامه مي هد تا به محلي مي رسد كه خورشيد از آن نقطه طلوع مي كند.



در آنجا، مشاهده كرد كه خورشيد بر جمعيتي طلوع مي كند، كه پوشش كمي داشتند و خانه و مسكن مناسبي هم نداشتند كه آنها را در مقابل تابش نور خورشيد محافظت نمايد.



اقامت ذوالقرنين در آن منطقه، مدت زيادي طول نمي كشد و او ، دوباره عزم سفر مي كند: در راه خويش، به سرزميني وسيع مي رسد كه بعد از دو كوه قرار گرفته است. در اين سرزمين ، ذوالقرنين باز هم با صحنه اي عجيب روبرو مي گردد: مردماني كه هيچ سخني را نمي فهميدند و اصلاً نميشد با آنها ارتباط زباني برقرار كرد . (كهف 93) اما، اين مردم دشمني خونخوار و ستمگر داشتند كه به نام قوم « يأجوج و مأجوج » معروف بود. چون آنها فهميده بودند كه ذوالقرنين يك انسان معمولي نيست و داراي قدرت و امكانات بسياري است، آمدن او را به شهر خود، غنيمت دانستند و با هر سخني و اشاره اي كه بود فهماندند كه: «اي ذوالقرنين! قوم يأجوج و مأجوج ، در اين سرزمين فساد مي كنند ، آيا ممكن است ما هزينه اي در اختيار تو بگذاريم كه ميان ما و آنها سدي ايجاد كني؟ » (كهف 95) ذوالقرنين پاسخ داد كه : « آنچه را خداوند در اختيارم گذاشته است، از آنچه شما مي خواهيد بدهيد، بهتر است.»



قوم يأجوج و مأجوج ، چه افرادي بودند؟ يأجوج و مأجوج ،نام دو قبيله وحشي و خونخوار بوده است كه مزاحمت بسيار زيادي را براي همسايگان خويش فراهم مي ساختند.اين قبايل در دورترين نقطه شمال آسيا زندگي مي كردند و مردماني نيرومند ، جنگجو و غارتگر بودند. در اين منطقه مثل اينكه، چشمه جوشاني از انسان وجود داشت و مردم آن، به سرعت زاد و ولد ميكردند و پس از مدتي كه تعداد نفرات آنها زياد مي شد، به سمت شرق يا جنوب سرزمين خودشان، سرازير مي شدند. آنها مانند سيل خروشان، اين سرزمينها را زير پوشش خود قرار مي دادند و به تدريج در آنجا ساكن مي شدند. منطقه اي از قوم يأجوج و مأجوج در آن مي زيستند، در حال حاضر، تبت و مغولستان ناميده مي شود. سدي بسيار محكم براي جلوگيري از نفوذ دشمن ذوالقرنين، هنگامي كه احساس كرد آن مردمان احتياج به كمك دارند و قوم يأجوج و مأجوج نيز ، بسيار ستمگر و خونريز هستند، به آنها گفت : « مرا با نيروي خودتان ياري دهيد تا ميان شما و اين دو قوم ستمگر، سد نيرومندي ايجاد كنم. » آنها پذيرفتند و به دستور ذوالقرنين ، قطعات بزرگي از آهن را آماده ساختند . هنگامي كه قطعات آهن آماده شد ، دستور چيدن آنها را بروي يكديگر صادر كرد و بدين ترتيب، فضاي خالي ميان دو كوه را با همين قطعات بزرگ آهن پر كرد. البته چون در ميان اين دو كوه شكافي قرار داشت و قوم يأجوج و مأجوج از همين شكاف مي گذشتند و بر سر اهالي آن منطقه هجوم مي بردند، ذوالقرنين تصميم داشت كه اين شكاف را هر طور شده است ، پر سازد. بعد از پر شدن شكاف ميان كوهها، او گفت: « اكنون ، مواد آتشزا بياوريد و آن را در دو طرف اين سد آهن قرار دهيد و با وسايلي كه در اختيار داريد، در آن آتش بدميد تا قطعات آن را سرخ و گداخته كند. » چندين ساعت گذشت و آن مردم، به طور جدي و با كوشش بسيار، آن قدر به دميدن خود ادامه دادند كه قطعات آهن نرم شده و به يكديگر جوش خوردند. آن روز كه گذشت ، افراد آن سرزمين مشاهده كردند كه سدي بسيار مستحكم و نيرومند براي آنها ساخته شده است، اما يك اشكال وجود داشت: اين سد ممكن بود كه بر اثر مرور زمان دچار فرسودگي و پوسيدگي گردد و باز هم حوادث تلخ براي آن مردم تكرار گردد. بنابراين ، ذوالقرنين به آنها گفت : « مس ذوب شده براي من بياوريد تا روي اين سد بريزم. » هنگامي كه كار پايان يافت، مردم از وضع دفاعي شهر خويش آگاهي يافتند و فهميدند كه قوم يأجوج و مأجوج ديگر نمي توانند كوچكترين آسيبي به آنها رسانند؛ بنابراين به شادي و سرور و پايكوبي پرداختند. آنها منتظر بودند كه ذوالقرنين به رسم پادشاهان متكبر مغرور براي آنها سخنراني كند و از اينكه چنين كار مهمي را انجام داده است ، مباهات كند و بر خود ببالد ، ولي خيلي زود فهميدند كه در اشتباه هستند و اين مرد خدا ، اخلاق ديگري دارد. او با نهايت ادب اظهار داشت كه : « اين كار، از رحمت پروردگار من است!» (كهف 98) مردم با شنيدن اين سخن ساكت شدند، ذوالقرنين نيز كه بر يك بلندي ايستاده بود ، سخني نمي گفت و به چهره مردم مي نگريست. او احساس مي كرد كه همه اهالي آن شهر در انتظار هستند تا سخني ديگر را از او بشنوند. درست بود كه ذوالقرنين، با بيان آن جمله، تمامي آنچه را كه بايد بگويد گفته بود، ولي روح تشنه و منتظر جمعيت ، آرامش بيشتري را مي طلبيد؛ آرامشي كه فقط با شنيدن سخنان ارزشمند آن مرد الهي، در وجود آنها پديدار ميگشت. ذوالقرنين، چشمان خود را به آسمان دوخت و با نگاه خويش از خداوند سپاسگزاري كرد و بعد، در حالي كه به چهره مردم مي نگريست ، گفت: ـ اي مردم ! اگر مي بينيد كه من علم و دانش در اختيار دارم، و به وسيله آن مي توانم چنين گام مهمي را بردارم، از ناحيه خدواند است. اگر قدرت و نفوذ سخن دارم كه اين چنين شما را مشتاق شنيدن سخنم كرده است، آن هم از طرف او مي باشد. ـ اي مردم ! باز هم مي گويم كه من از خودم چيزي ندارم كه بخواهم بر خويشتن ببالم، و كار مهمي نكرده ام كه بر گردن بندگان خدا منت بگذارم ! ذوالقرنين، باز هم ساكت گرديد و با نگاهي سريع، چهره يكايك جمعيت حاضر را از نظر گذراند. او ميخواست آخرين سخن حق خويش را بر زبان بياورد . وقتي احساس كرد كه همگي مردم ، آماده شنيدن هستند، گفت: گمان نكنيد كه اين يك سد جاوداني و ابدي است؛ نه هنگامي كه فرمان پروردگارم فرا برسد، آن را در هم مي كوبد و اينجا را به يك سرزمين صاف و هموار تبديل مي كند. اين وعده پروردگار من حق است.