بازگشت

جلسه بيست و پنجم


بسم الله الرحمن الرحيم

ممكن نيست پيامبر جانشين معين نكرده باشد

يا على ! انت وصيى و ابو ولدى و زوج ابنتى و خليفتى على امتى فى حياتى و بعد موتى امرك امرى و نهيك نهيى اقسم بالذى بعثنى بالنبوة و جعلنى خير البرية انك الحجة الله على خلقه و امينه على سره و خليفته فى عباده ؛

اى على ! تو وصى من و پدر و فرزندانم و شوهر دخترم و جانشين من بر امتم در زمان حياتم هستى و بعد از مردنم ، فرمان تو فرمان من و نهى تو نهى من است . قسم مى خورم به آن خدايى كه مرا به پيغمبرى برانگيخت و بهترين مردم قرار داد كه به راستى تو حجت خدا بر تمام مخلوقات و امين او بر ارزش و نماينده او در ميان بندگانش هستى .

در اين فراز از خطبه ، رسول اكرم صلى الله عليه و آله چند موضوع را تذكر داده است كه به آنها اشاره اى مى كنم .

موضوع اول ، وصيت آن حضرت به اميرالمومنين عليهما السلام و قرار دادن او به جاى خود و نصب خلافت و جانشينى او است . تمام دعواها و بدبختى ها و گرفتارى هاى مسلمانان ، از مخالفت با همين دستور، سرچشمه مى گيرد. قابل ذكر است كه با ناديده گرفتن آيات و روايات ، و با در نظر گرفتن اين كه وصيت كردن ، مستحب است و دستور خود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است . سوال مى شود كه آيا عقل يك نفر مسلمان قبول مى كند كه آن حضرت مردم را به حال خود گذشته باشد؟ و هيچ كار به كار آن ها نداشته باشد؟ و هر خاكى به سر خودشان ريختند بريزند و هر پيامدى داشته باشد مانعى ندارد؟ و هر چه به سرشان آمد بيايد؟ و هزار تالى فاسد ديگر؟ اهل بيتش را با داشتن آن همه دشمن ، رها كرده باشد؟ حاشا و كلا با در نظر گرفتن اين كه پيامبر، عقل كل است و بايد وظيفه امت را مشخص كند، و تكليفشان را روشن نمايد، بدون وصيت و تعيين خليفه و جانشين رفته باشد؟ هرگز! هرگز! و هزار هرگز! بلكه در موارد مختلف و پيش آمده هاى گوناگون و مناسبتهاى متعدد، در همه جا و هر زمانى و هر مناسبتى موضوع جانشينى و وصايت را تكرار كرده است و على بن ابيطالب عليه السلام را منصوب به خلافت و وصايت فرموده است .

نخستين روز دعوت آشكار پيامبر

در نسختين روزى كه ماءمور شد رسالت خود را به بستگانش ابلاغ كند و آيه (و انذر عشيرتك الاقربين ) (386) نازل شد، پيامبر به همه گفت كه على وصى و جانشين او است .

همچنين در روز آخرين كه مى خواست وصيتنامه بنويسيد و عمر مانع شد نيز اين امر مهم را بيان كرد.

در بين اين دو مورد نيز، در عرض بيست و سه سال رسالت و نبوت در همه جا و به هر مناسبتى ، آن را متذكر مى شد، و به مردم گوشزد مى كرد كه مهمتر از همه روز عيد غدير و نصب رسمى اميرالمؤ منين عليه السلام به خلافت و جانشينى در حضور بيش از يكصد هزار جمعيت كه شرح هر كدام را فشرده به عرض مى رسانم .

نكته : برادران ، حضرت موسى كه براى مدت كوتاهى فقط چهل روز براى آوردن الواح ، مى خواست ، از بين قومش برود، به نص آيه قرآن ، برادرش هارون را خليفه و جانشين قرار داد؛ حال چه طور ممكن است رسول گرامى اسلام بخواهد از دنيا برود و مى داند كه اين دين ، آخرين اديان الهى است و بايد تا روز قيامت باشد و ضامن سعادت مردم باشد، ولى جانشين و خليفه معين نكند و مردم را مثل گله گوسفندان بدون چوپان بگذارد و عجيبتر آن كه ابوبكر، دايه مهربان تر از مادر بشود و جانشين معين كند؟! و عمر هم عثمان را معين كند (آن هم به شكل خاصى كه در شوراى شش نفره گذاشتند؛ به ترتيبى كه عثمان خليفه شود)

خداوند متعال درباره حضرت موسى ، در قرآن كريم چنين مى فرمايد:

و واعدنا موسى ثلاثين ليلة و اتممناها بعشر فتم ميقات ربه اربعين ليلة وقال موسى لاخيه هارون اخلفنى فى قومى و اصلح ولاتتبع سبيل المفسدين (387).

ما با موسى سى شب وعده گذاشتيم ، و بعد، آن را با ده شب كامل نموديم . پس ميعاد پروردگارش چهل شب تمام شد و موسى به برادرش هارون گفت : جانشين من در ميان قومم باش و آنان را اصلاح كن و از روش ‍ مفسدان پيروى مكن .

در تواريخ اسلامى كه شيعه و سنى نقل كرده اند، آمده است : هنگامى كه آيه شريفه (و انذر عشيرتك الاقربين ) (388) در سال سوم بعثت نازل شد، رسول اكرم صلى الله عليه و آله ماءمور ابلاغ علنى اسلام گشت و تا آن زمان ، دعوت مخفيانه بود، و عده كمى اسلام را آورده بودند؛ بنابراين حضرت بستگان نزديكش را - كه حدود چهل نفر بودند - به خانه ابواطالب دعوت كرد و حضرت حمزه و ابواطالب و عباس و ابولهب نيز حضور داشتند و پس از صرف غذا كه به نظر آنان كم بود ولى حضرت فرمود: بسم الله بگوييد و بخوريد، همه سير مى شويد، و همينطور هم شد. حضرت خواست موضوع را بيان كند؛ ولى ابولهب نگذاشت كه حضرت ابلاغ رسالت كند؛ بنابراين براى روز دوم ، آن ها را دعوت كرد و پس از صرف غذا رسول خدا صلى الله عليه و آله آنها را از شما مرا، در اين امر يارى كند، برادر من و وصى من و جانشين من خواهد بود چند مرتبه حضرت اين سخن را تكرار كرده و در هر مرتبه اميرالمؤ منين عليه السلام را كه از همه كوچكتر بود، برمى خاست و اظهار پذيرش و يارى مينمود. پس رسول اكرم صلى الله عليه و آله دست بر گردن اميرالمؤ منين عليه السلام گذاشت و فرمود:

هذا اخى و وصيى و خليفتى فاسمعوا له و اطيعوا

اين برادر من و وصى من و جانشين من در بين شما است ؛ پس كلام او را گوش كنيد و از او اطاعت كنيد.

پس جمعيت از جا بلند شدند، در حالى كه مى خنديدند و به ابى طالب مى گفتند: به تو دستور داد كه به فرمان پسرت گوش كنى و او را اطاعت كنى (389).

نصب خلافت در آخرين مرتبه

و اما نصب خلافت در مرتبه آخرين ، در حال رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله بود كه حضرت خواست وصيت نامه كتبى بنويسد و كار را تمام كند؛ ولى عمر مانع شد؛ تا كنون هرچه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره خلافت على عليه السلام فرموده بود؛ شفاهى بود و قابل انكار ولى وقتى نوشتن در كار آمد كار مشكل مى شود؛ بنابراين عمر، ديد بايد از اساس جلوگيرى كند و مانع نوشتن شود، تا بعدها كار بيخ پيدا نكند؛ و برنامه شان خراب نشود.

برادران ، شيعه و سنى نقل كرده اند، كه در روز پنج شنبه سه روز قبل از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله اصحاب در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله جمع شده بودند حضرت فرمود:

ايتونى بكتف و دواة لاكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده ابدا

كاغذ و قلمى بياوريد، تا براى شما نوشته اى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد.

عمر متوجه شد كه حضرت مى خواهد چه بنويسد و صريحا اسم على عليه السلام را به عنوان خليفه و جانشين بياورد و معين كند؛ بنابراين مانع شد و گفت : لازم نيست نوشته اى بنويسد، ان الرجل ليهجر حسبنا كتاب الله ؛ اين مرد هذيان ميگويد. قرآن - كتاب خدا - براى ما بس است .

بعضى به او اعتراض كردند: اين چه حرفى است مى گويى ؟! رسول خدا جز وحى و كلام حق نمى گويد: و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى (390) و بعضى نيز او را تاءييد كردند. اختلاف و سر و صدا و مشاجره شد با اين كه قرآن مى فرمايد:

يا ايهاالذين آمنوا لاترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى و لاتجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم و انتم لاتشعرون (391).

اى كسانى كه ايمان آورده ايد صداى خد را بلندتر از صداى رسول خدا نكنيد، و آنگونه كه با همديگر بلند بلند حرف مى زنيد، با پيامبر با صداى بلند حرف نزنيد.

بعد از آن ، بعضى عرض كردند: يا رسول الله ! آيا كاغذ و قلم بياوريم ، بنويسيد؟ ابعد الذى قلتم ؟ لابعد از آن كلامى كه گفتيد؟ خير؛ يعنى ديگر نوشته اعتبار ندارد. خواهيد گفت : وقتى نوشت كه حواس نداشت و نستجير بالله هذيان مى گفت .

قوموا عنى ؛ برخيزيد بيرون برويد، (كه شما را نبنيم ) بلند شدند و بيرون رفتند.

جناب آقاى دكتر سيد محمد تيجانى كه به مذهب شيعه گرويده است چندين كتاب جالب استدلالى نوشته است در اولين كتابش به نام ثم اهتديت (392) آنگاه هدايت شوم (كه انصافا بسيار جالب و تحقيقى است و خيلى خوش بيان است . و موجب شيعه شدن جمع زيادى گرديد) درباره اين موضوع مى نويسد.

جا دارد بپرسم پس چرا وقتى پيغمبر فرمود: قوموا عنى و آن ها را بيرون كرد نگفتند هذيان مى گويد؟! آرى ، چون به هدف خود رسيدند و نقشه آنها گرفت ، ديگر نياز به ماندن نزد حضرت نداشتند.

ابن عباس گريه مى كرد و مى گفت :

ان الرزية كل الرزية يوم الخميس ما حال بين رسول الله صلى الله عليه و آله وبين ان يكتب لهم ذلك الكتاب

تمام مصيبت و بالاترين مصيبت ، همان روز پنج شنبه واقع شد كه عمر نگذاشت رسول خدا صلى الله عليه و آله آن نوشته و كتاب را بنويسد (393) بنده عرض مى كنم خاكم بر دهن يعنى پيامبر نه مى دانست كه خدا كافى است ولى عمر مى دانست يا اينكه مى خواست بين امت ايجاد اختلاف و نزاع شود.



توجيه ابن ابى الحديد كلام عمر را

ابن ابى الحديد، معتزلى در شرح نهج البلاغه در جمله اى كه اميرالمؤ منين عليه السلام درباره عمر فرمود: در خطبه شقشقيه فصيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها ؛

ابوبكر خلافت را در شخصى قرار داد (عمر) كه خيلى خشن و تندخو، و بدزبان و بدبرخورد، و پراشتباه بود.

چند مورد از خشونت و بدرفتارى و بدزبانى عمر را يادآورى نموده و مى نويسد:

از جمله كلمات خشن عمر، آن گفتارى است كه در زمان مرض رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت ؛ ولى معاذالله بايد به خدا پناه برد كه ظاهر اين گفتار را عمر قصد كرده باشد وليكن خشونت ذاتى و صراحت لهجه داشته كه اينگونه تعبير كرده است و بهتر اين بود كه بگويد: رسول خدا، تحت تاءثير مرض قرار گرفته ، يا حالش سخت بد است . و كان الاحسن ان يقول مغمور او مغلوب بالمرض و حاشاه ان يعنى بها غير ذلك (394).

و در شرح خطبه 223 كه مى فرمايد:

لله بلاد فلان فقد قوم الاود كه مى گويند: اميرالمؤ منين عليه السلام تعريف از عمر نموده است ؛ (وليب حاج شيخ شوشترى در كتاب پر ارج بهج الصباغه مى فرمايد: سيد رضى ، اشتباها اين كلام را به حضرت نسبت داده است ) (395)؛ ابن ابى الحديد درباره حالات عمر، داد سخن را داده است و مطاعن و بدى هاى او را نيز نقل نموده و به خيال خودش پاسخ داده است ولى تمام توجيهاتش غلط و غير قابل قبول است شايد از ته دل خودش هم نمى پذيرد (396)

همچنين در خطبه 190 كه اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: من در هيچ موردى ، رسول خدا صلى الله عليه و آله را رد ننموده ام ؛ مى گويد: اين كلام حضرت ، تعريض است بر عمر كه در چند مورد، كلام رسول خدا را رد نموده ؛ گرچه صريحا اسم نمى برد، ولى مى گويد: مثل جريان صلح حديبيه كه بر رسول خدا اعتراض نمود و گفت : من اين صلح را قبول ندارم ، و اگر كسى كمكم مى كرد، چنين و چنان مى كردم تا جايى كه شريكش ‍ ابوبكر به او گفت : و يحك الزم غرزه فوالله انه لرسول الله و ان الله لايضيعه ؛

واى بر تو! گوش به حرف او بده ، سوگند به خدا! او رسول الله است و خدا او را فراموش نميكند.

او چند مورد ديگر، اعتراض عمر را بر رسول خدا صلى الله عليه و آله ذكر مى كند و مى گويد: تمام اين كارها دليل بر قبح و بد ذاتى اين مرد نيست ؛ بلكه اين شخص ذاتا تندخو و شر مطلب و خشن بوده است و هرچه مى گفته از آن طبع سرچشمه گرفته است (397).

نصب على عليه السلام به خلافت در روز غدير

و اما نصب اميرالمومنين عليه السلام به خلافت ، در روز عيد غدير كه مثل روز، روشن است . به مثل عربى كالشمس فى النهار است . و اگر كسى آن را انكار و يا تاويل كند؛ درست مثل كسى است كه جلوى چشم خود را در آفتاب گرفته و بگويد: كو خورشيد؟ كجا است نور؟ كى گفته كه روز است ؟

مرحوم علامه مجلسى در بحار الانوار، احاديث آن را تا اندازه اى از شيعه و سنى جمع آورى نموده است (398) و مرحوم علامه امينى در الغدير و قبل از او سيد مير حامد حسينى در عقبات الانوار و پيش از هر دو، قاضى نورى الله شوشترى در احقاق الحق موضوع را آشكار بيان كرده ، اتمام حجت بر همگان نموده اند.

ما دو نوع حديث داريم : يكى متواتر كه جمعيت زيادى ، خبرى را نقل كنند كه امكان و احتمال ساختگى بودن آن نرود و انسان ، اطمينان به آن خبر پيدا كند؛ دوم ، حديث غير متواتر يا آحاد كه افراد كمى ، خبرى را نقل كنند.

مرحوم علامه امينى در كتاب پر ارج الغدير اثبات نموده كه حديث غدير، در تمام دوازده قرن بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله به طور متواتر نقل شده و شعراى هر قرنى ، آن را به شعر سروده اند و تمام استدلال او به كتاب ها و گفتار برادران اهل تسنن است (399)

فشرده حديث آن كه در سال دهم هجرت ، رسول اكرم صلى الله عليه و آله با اعلام قبلى در بين تمام قبايل كه بيش از يك صد هزار نفر شركت كردند - به حج رفت و حج با جا آورد. پس از بازگشت ، در سرزمين جحفه (غدير خم ) - جايى كه اهل يمن و شام و مدينه از هم جدا مى شدند، در هواى گرم ، حضرت دستور داد، تا همه جمع شوند. كسانى كه جلو رفته بودند، برگشتند و صبر كرد تا كسانى كه عقب بودند برسند. نماز ظهر ادا شد. پس حضرت ، يك خطبه بليغ ، و كامل خواند. سپس از آنان اعتراف گرفت : لست اولى بكم من انفسكم ؟؛ آيا من بر شما مولا و صاحب اختيار نيستم ؟ همه گفتند: بلى يا رسول الله ! پس دست امير المومنين عليه السلام را گرفت و بلند كرد حتى بان بياض ابطيهما، تا آن جا كه سفيدى زير بغل هر دو پيدا گشت ، و فرمود:

من كنت مولاه فهذا على مولاه ، الهم و ال من والاه و عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله و ادر الحق معه حيث دار؛

هر كس من مولاى او هستم ، پس اين على نيز مولاى اوست . خدايا! دوست بدار، دوست دار على را و دشمن بدار، دشمن على را و يارى نما هر كسى كه او را يارى كند و ذليل فرما هر كسى كه او را يارى نكند و حق را هميشه با او برقرار فرما.

سپس عمامه خود را بر سر او گذاشت و خيمه اى براى او ترتيب داد كه همه خدمتش بروند و به او تبريك بگويند. همه آمدند و تهنيت گفتند. از همه زودتر، ابوبكر و عمر آمدند كه مى گفتند:

بخ بخ لك يا على اصبحت و امسيت مولى كل مومن و مومنه ؛

مبارك باد بر تو يا على ! هم اكنون تو مولاى هر مرد مومن و زن مومنه گرديدى .

برادران من از صدها نفر كه حديث غدير را نقل كرده اند، يك نفر را نام مى برم كه از دانشمندان اهل سنت و او آقاى ابن حجر عسقلانى است . كتابى دارد به نام الصواعق المحرقه فى رد اهل البدع و الزندقه ؛ صاعقه آتشين در رد شيعه . او در صفحه 24 كتاب خويش ، حديث را نقل مى كند و بعد مى گويد.

اين حديث ، صحيح است و هيچ شكى در آن نيست و جماعت زيادى از علما آن را نقل نموده اند و بعد به خيال خودش معنى حديث را تاويل مى كند. آرى تعصب نمى گذارد حق را به پذيرد.

موضوع ديگرى كه در اين خطبه ، رسول اكرم صلى الله عليه و آله خطاب به امير المومنين عليه السلام فرمود: اين است كه : و زوج ابنتى ، يا على ؛ تو شوهر دخترم هستى . معلوم مى شود كه اين مسئله ، موضوع مهم و داراى فضيلت والايى است كه حضرت رسول تذكر داده است . تزويج آن دو بزرگوار در يك روايت شب پنجشنبه 21 محرم سال سوم هجرى و در روايت ديگر يكم يا ششم ماه ذيحجه بوده است . (400)

فضيلت ازدواج على عليه السلام با حضرت زهرا (س )

در بحار الانوار از امالى شيخ طوسى نقل مى كند كه : (401)

امير المومنين عليه السلام به قصد خواستگارى حضرت زهرا عليه السلام ، خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله مشرف شد. پيامبر خنديد و فرمود: يا على ! براى چه كارى آمده اى ؟ عرض كرد: يا رسول الله شما نسبت نزديك مرا به خودتان مى دانيد. من اولين كسى بودم كه اسلام را پذيرفتم و در تمام غزوات و همه جا شما را يارى نمودم . حضرت فرمود: تمام اين فضايل درست است و حتى تو، برتر از آنى انت افضل مما تذكر.

عرض كرد: پس فاطمه را به من تزويج كنيد فرمود: يا على ! پيش از تو كسانى او را خواستگارى نموده اند؛ ولى هنگامى كه به او گفته ام ، از نگاهش متوجه شدم راضى نيست . حالا تو در جاى خود باش ، تا به او بگويم ببينم چه پاسخ مى دهد.

پس حضرت بر فاطمه اطهر وارد، شد و با مقدماتى فرمود: يا فاطمه ! على بن ابيطالب را از جهت فاميلى و فضيلت و اسلام مى شناسى . ضمنا من از خدا تقاضا كرده ام كه بهترين مخلوق خود و عزيزترين فرد را با تو تزويج كند، فعلا او براى خواستگارى تو آمده است نظر تو چيست ؟ پس حضرت ساكت ماند و چيزى نگفت و صورت برنگرداند و آثار نارضايتى در صورت او نبود. پس حضرت رسول از جا بلند شد در حالى كه مى فرمود: الله اكبر سكوتها اقرارها سكوت او اقرار اوست .

پس جبرئيل نازل شد و عرض كرد: يا محمد! فاطمه را به على تزويج كن ، زيرا خدا او را براى على و على را براى او پسنديده است پس رسول خدا صلى الله عليه و آله ايشان را تزويج نمود.

اميرالمؤ منين عليه السلام مى فرمايد: پس حضرت ، دست مرا گرفت و كنار فاطمه اطهر نشانيد و فرمود بگو: بسم الله و على بركة الله و ماشاءالله لاحول ولاقوة الابالله توكلت على الله

بعد حضرت فرمود:

اللهم انهما احب خلقك الى فابحهما و بارك فى ذريتهما و اجعل عليهمما منك حافظا انى اعيذهمابك و ذريتهما من الشيطان الرجيم ؛

خدايا! محبوبترين مخلوقات ، در نزد من اين دو عزيزند خدايا! تو هم ايشان را دوست بدار و ذريه ايشان را مبارك بگردان خدايا! تو خود حافظ ونگه دار آنان باش خدايا! من ايشان و ذريه آن ها را از شر شيطان رجيم به تو مى سپارم .

آن دو روايت كه از زمان تزويج آن دو بزرگوار عرض كردم (اول ذيحجه و يا بيست و يكم محرم ) به نظرم آمد كه جمع بين آن ها به اين مى شود كه عقد حضرت ، اول يا ششم ذى حجه بوده و عروسى آنان ، شب بيست و يكم محرم بوده است ؛ يعنى حدود پنجاه روز عقد بدون عروسى داشته اند.

ازدواج اميرالمؤ منين عليه السلام با حضرت زهرا عليهاالسلام بيانگر فضيلت هر دوى آنها است ؛ بنابراين در حديث معتبرى بحارالانوار، از شيخ صدوق از امام صادق عليه السلام نقل مى كند و حضرت نه اسم براى حضرت فاطمه بيان مى فرمايد در آخر آن مى فرمايد:

لو لا ان اميرالمؤ منين عليه السلام تزويجها لما كان لها كفوا الى يوم القيمة على وجه الارض آدم فمن دونه ؛ (402)

اگر اميرالمؤ منين با فاطمه ازدواج نمى كرد، براى فاطمه ، همسر قابلى بر روى كره زمين نبود تا روز قيامت از آدم گرفته تا هر كس كه فكر كنى .

و اين حديث خود دليل است بر برترى آن بزرگواران ، بر تمام انبياء حتى پيامبران اولوالعزم ؛ بنابراين خصيصه ازدواج اميرالمؤ منين با حضرت زهرا مورد حسادت و غبطه دوست و دشمن بوده است . در كتاب احقاق الحق (403) روايتى از چهارده نفر از دانشمندان اهل سنت نقل مى كند كه عمر گفته است .

على بن ابى طالب سه خصلت داشته است كه نزد من ، داشتن يكى از آنها بهتر است از داشتن شتران سرخ مو و قيمتى : تزويج او با فاطمه ، دختر رسول خدا؛ ساكن بودن او، در مسجد النبى ، همانند خود پيامبر (نبستن در خانه او به مسجد)؛ دادن پرچم فتح به دست او، در روز جنگ خيبر.

اولاد فاطمه (س ) حقيقتا اولاد رسول الله هستند

برادران در فراز ديگرى از خطبه رسول اكرم صلى الله عليه و آله به اميرالمؤ منين مى فرمايد: و ابوولدى ، يا على ! تو پدر فرزندان من هستى ؛ يعنى اولاد اميرالمؤ منين عليه السلام در عين حالى كه اولاد صلبى آن حضرت اند، فرزندان رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى باشند.

در بسيارى از روايات از امام حسن و امام حسين عليه السلام و همچنين ساير ائمه اطهار عليهم السلام نسبت به رسول اكرم صلى الله عليه و آله تعبير به ابن شده است (ابن رسول الله ) و در بحارالانوار، از معجم طبرانى و اربعين موذن و تاريخ خطيب روايتى از جابر نقل مى كندكه به اين صورت كه :

قال النبى صلى الله عليه و آله : ان الله عزوجل جعل ذرية كل نبى من صلبه خاصة و جعل ذريتى من صلبى و من صلب على بن ابيطالب ان كلى بنى بنت ينسبون الى ابيهم الا اولاد فاطمة فانى انا ابوهم (404).

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: به درستى كه خدا عزوجل ذريه هر پيامبر را فقط از صلب خودش قرار داده است ولى ذريه مرا از صلب خودم و صلب على بن ابيطالب قرار داده است . به راستى فرزندان ، هر دختر به پدر نسبت داده مى شوند، به جز اولاد فاطمه پس به درستى كه من خودم پدر ايشان هستم .

اما دشمنان نتوانستند كه اين فضيلت ائمه اطهار (به خصوص امام حسن و امام حسين ) را قبول كنند؛ بنابراين ايراد مى گرفتند كه چرا آنها را فرزندان پيامبر مى دانيد در حالى كه فرزندان دختر انسان ، فرزند حساب نمى شود؟ وبعد به شعر جاهلى استدلال مى كنند:

بنو بنا ابنائنا و بناتنا بنونهن ابناء الرجال الا باعد ؛ پسران ما فقط پسران ما هستند؛ ولى دخترهاى ما، پسرانشان پسران مردان غريبه اند.

در بسيارى از روايات و داستان ها، پاسخ اين گروه ، داده شده است ؛ به عنوان مثال ، در بحارالانوار، از احتجاج طبرسى (405) نقل شده كه امام باقر عليه السلام به ابى الجارود - كه يكى از اصحاب حضرت است و اسم او زياد بن منذر است و اول شيعه بوده و بعد زيدى شده است و ظاهرا ثقه است - مى فرمايد:

يا ابا جارود! درباره امام حسن و امام حسين چه مى گويند؟ عرض كرد: كه آنها انكار مى كنند كه اين دو پسران رسول خدا باشند. فرمود: خوب شما به چه استدلال مى كنيد؟ عرض كرد: به آيه اى كه حضرت عيسى را ذريه ابراهيم شمرده است و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و مويس و هارون و كذلك نجزى المحسنين و زكريا و يحيى و عيسى و الياس كل من الصالحين (406) و همچنين به آيه مباهله كه مى فرمايد:

فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابنائكم و نسائكم و انفسنا و انفسكم (407) كه رسول خدا ب نصاراى نجران فرمود: شما پسرانتان و ما نيز پسرانمان را دعوت مى كنيم ... و در آن روز، حضرت فقط از پسران ، حسن و حسين را آورده بود.

امام باقر فرمود: آن ها چه مى گويند؟ ابوالاجارود گفت : اولاد دختر، جزء اولا انسان هستند ولى از صلب انسان نيستند.

حضرت فرمود: اى اباالجارود! به خدا سوگند! آيه اى به تو ياد مى دهم كه اولاد دختر را از صلب انسان مى داند و كسى اين آيه را رد نمى كند مگر آنكه كافر باشد او گفت : فدايت شوم چيست آن آيه ؟ حضرت فرمود:

حرمت عليكم امهاتكم و بناتكم و اخواتكم و حلائل ابنائكم الذين من اصلابكم (408) حرام است بر شما مادرانتان ، و دخترانتان و خواهرانتان .... و همسرانتان شما كه از صلب شما باشند.

اى اباالجارد! از اين آقايان بپرس : آيا حلال است براى رسول خدا صلى الله عليه و آله كه با همسران امام حسن وامام حسين ازدواج كند؟ اگر پاسخ مثبت بدهند و بگويند جايز است والله دروغ گفته اند، و اگر بگويند، جايز نيست ، پس آن دو بزرگوار، پسران صلبى رسول خدا صلى الله عليه و آله خواهند بود و همسران آنها بر حضرت حرام نيستند، مگر به جهت آنكه آنان پسران صلبى رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى باشند.

ببينيد چه استدلال شيرينى است كه انصافا پاسخ دندان شكن است روايت جالب ديگرى نيز براى شما بخوانم :

استدلال امام رضا عليه السلام بر ماءمون

بحارالانوار، از كتاب الفصول سيد مرتضى نقل مى كند: (409) هنگامى كه امام رضا عليه السلام و ماءمون در خراسان بودند، يك روز با هم قدم مى زدند. ماءمون عرض كرد: يا اباالحسن ! من درباره يك موضوع ، فكر كرده ام كه ما و شما در نسب مثل هم هستيم و فضيلت هر دو طايفه (يعنى بنى عباس و اولاد ابوطالب ) يكسان است و به نظر من ، تعصب و هواى نفس سبب شده كه شيعيان ، شما را افضل و برتر بدانند.

حضرت فرمود: اين سخن تو پاسخ داد اگر مايلى جوابت را بگويم و اگر مايل نيستى كه هيچ ماءمون و عرض كرد: من اين موضوع را ياد آور شدم كه اگر شما پاسخى داريد، بفرماييد.

امام رضا عليه السلام فرمود: اى ماءمون ! تو را به خدا قسم ، مى دهم ! اگر فرضا، الان رسول خدا صلى الله عليه و آله از پشت تپه زنده شود و به قدرت خدا ظاهر شود و از تو دخترت را خواستگارى نمايد، آيا دخترت را به ازدواج آن حضرت در مى آورى ؟ ماءمون گفت : سبحان الله مگر مى شود: كسى از رسول خدا صلى الله عليه و آله روگردان باشد؟

امام رضا عليه السلام فرمود: حال چه فكر مى كنى ، آيا حلال است كه ، آن حضرت دختر مرا خواستگارى نمايد؟

ماءمون كمى ساكت ماند، بعد گفت : آرى به خدا قسم شما از نظر رحم ، به رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديكتر هستيد (يعنى درست است كه ما هر دو فرزندان عموى پيامبريم ، ولى شما مادرتان فاطمه اطهر - دختر رسول خدا - است و ما اين امتياز را نداريم ).

تا كور شود هر آنكه نتواند ديد.

بحر نبوت دو گهر پروريد

چون كه به درياى ولايت رسيد

بى حد و مواج ، هم اين و هم آن

بينهما برزخ لايبغيان

نور و صفاشان ، به هم آويخته

پش شده لبريز و گهر ريخته

آن دو گهر فاطمه را نور عين

لؤ لؤ و مرجان حسن است و حسين (410)

آرى ، براى فرزند حضرت زهرا، چه بدون واسطه و چه با واسطه ائمه اطهار عليهم السلام و همه جا و به مناسبت هاى مختلف تذكر داده اند .

ذكر توسل به حضرت زينب (س )

السلام عليك يا اباعبدالله و على الارواح التى حلت بفنائك

حضرت زينب (س ) از همان قتلگاه كه برنامه تبليغى خود را شروع كرد، خود را فرزند رسول الله معرفى مى كند صورت خود را به طرف مدينه برگردانيد، و خطاب به پيامبر گرامى فرمود: و گفت : يا جدا يا رسول الله هذا حسينك مرمل بالدماء... اى جد بزرگوار يا رسول الله اين حسين عزيز كرده تو است ...

در دروازه كوفه هم كه خطبه خواند فرمود: الحمدلله و الصلاة ، و السلام على ابى محمد و آله الاطهار؛ سلام و درود بر پدرم رسول خدا.

واقعا چه قدر شرمندگى و ذلت است براى كسانى كه به ظاهر خود را مسلمان و پيرو رسول الله بدانند و اينگونه با فرزندان آن حضرت رفتار كنند(411).

بار ديگر در مجلس يزيد فرمود:

و انى لاستصغر قدرك ... امن العدل يابن الطلقاء، تخديرك ، حرائرك و امائك و سوقك بنات رسول الله سبايا قد هتكت ستورهن و ابديت و جوههن ... (412).

اى يزيد! من تو را كوچكتر و بى مقدارتر از آن مى دانم كه با تو حرف بزنم ، ولى اين كار درستى است اى پسر آزاد شدگان روز فتح مكه ! كه تو زنها و كنيزان خود را پشت پرده قرار دادى ، ولى دختران رسول خدا را شهر به شهر به عنوان اسيرى مى گردانى و نهايت بى احترامى به آنان را روا مى دارى ؟! آرى تو فرزند هند جگر خوارى و بيش از اين از تو تواضع نيست .

ببينيد چه تقابلى بيان مى كند، تو فرزند طلقاء يعنى ابوسفيان ، و هند جگرخوار و ما دختران فاطمه و رسول خدا صلى الله عليه و آله هستيم .

لاحول ولاقوة الابالله العلى العظيم .

پاورقي



386- سوره شعراء آيه 214

387- سوره اعراف آيه 142

388- سوره شعراء آيه 214

389- رك : المراجعات ، ص 144؛ بحارالانوار، ج 18، ص 216 - 211؛ و احقاق الحق ، ج 4 ص 60 به بعد

390- سوره نجم آيات 4 -3

391- سوره حجرات آيه 2

392- آنگاه هدايت شدم به فارسى به همين نام ترجمه شده است

393- رك : ملل و نحل شهرستانى ، ج 1، ص 30 و صحيح بخارى ، ج 3، ص باب قول المريض قوموا عنى ؛ و صحيح مسلم ج 5، ص 75؛ و مسند احمد، ج 1، ص 355 و ج 5، ص 116، و تاريخ طبرى ج 3، ص ‍ 193؛ و تاريخ ابن اثير ج 2 ص 320 به نقل از ثم اهتديت

394- ابن ابى الحديد معتزلى شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 183

395- شرح بهج الصباغة ، جلد 6، ص 234

396- شرح ابن ابى الحديد، معتزلى ، ج 12، ص 3 به بعد

397- نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 10، ص 180

398- بحار الانوار، ج 37، ص 253 - 108.

399- راويان حديث غدير، از صحابه يكصد و ده نفر، از ص 14 تا ص 61، ج 1، الغدير و راويان از تابعين 84 نفر از ص 62 تا ص 73 و راويان از اصحاب حديث و حافظين 360 نفر از ص 73 تا ص 151 و نيز ر.ك : المراجعات از ص 201 تا ص 220.

400- بحار الانوار، ج 43 ص 92.

401- بحار الانوار، ج 43 ص 93.

402- بحارالانوار، ج 43، ص 10

403- احقاق الحق ، ج 4، ص 468

404- بحارالانوار، ج 43، ص 284

405- بحارالانوار، ج 43، ص 232

406- سوره انعام آيه 84، و 85

407- سوره ال عمران ، آى 61

408- سوره نساء آيه 22

409- بحارالانوار، ج 10، ص 349

410- ديوان حسان اى اشكها، بريزيد، ص 107

411- ر.ك : به جلسه دهم

412- بحارالانوار ج 45، ص 133 و ص 157