بازگشت

على(ع) و كارگزاران نا صالح


درآمد:

پيش از معرفى برخى از چهره هاى شاخص كه در نظام حكومتى على (ع) داراى كارنامه منفى و نامطلوب بوده اند, به طور فشرده به بررسى علل و عوامل ظهور و پيدايش چهره هاى منفى و ناكارآمد در ميان مديران و كارگزاران حكومت علوى مى پردازيم.



1ـ فقدان ظرفيت لازم در تحقق حكومت بر اساس عدل و داد

امام (ع) سياست خويش را در عرصه هاى گوناگون بويژه حقوقى, مالى و ادارى بر پايه قسط و عدالت, تساوى و برابرى استوار ساخت. در مسايل حقوقى يعنى مساوات در برابر قانون كه در يك حكومت اسلامى مطرح است, همان طور كه از پيامبر (ص) در اين باره نقل گرديده است: ((الناس إمام الحق سوإ)) مردم در برابر قانون برابرند اين معنا در كلمات اميرالمومنين(ع) فراوان قابل مشاهده است و در خطبه هاى مختلف مسإله مساوات در برابر قانون نسبت به تمامى طبقات و اقشار جامعه مطرح است, حتى راجع به حقوق اقليت هاى مذهبى مسائلى را در ميان مى گذارند. فرد ضعيف و فرودستى كه اغلب در ميان جامعه مورد اعتنا نيست, نزد على (ع) آنقدر با ارزش و كريم است كه حق او را از دنياپرستان و سردمداران ظلم و ستم باز پس مى گيرد و اشخاص متمول و زالو صفت كه به حسب ظاهر قوى و نيرومند بوده و همواره از فزونى مال و دارايى هاى خود مى نازند, نزد آن حضرت به قدرى ضعيف و ناتوانند كه حقوق ديگران را از آنها باز مى ستاند.

لذا حضرت با قاطعيت تمام مى فرمايد:

((الذليل عندى عزيز حتى آخذ الحق له, والقوى عندى ضعيف حتى آخذ الحق منه))(1) خوار نزد من گرامى است تا حق وى را بازستانم و نيرومند نزد من ناتوان است تا حق ديگرى را از او باز ستانم.

تا آنجا كه حضرت قسم ياد مى كند كه حقوق برحق محرومان و ستمديدگان را از دست زورگويان و چپاولگران بيرون خواهد كشيد و در اين راه از هيچ تلاشى فروگذار نخواهد كرد.

لذا مى فرمايد:

به خدا سوگند:داد مظلوم را از ظالم مى گيرم و ظالم را مهار مى كنم تا آنكه او را به سوى حق متمايل سازم. اگر چه بر آن تمايلى نداشته باشد.(2)

آرى على (ع) مرد حق و حقيقت است و نام على (ع) تداعى كننده راستى و عدالت. و عدالت و حقيقت گرد محور او مى چرخد, چنانچه كسى بخواهد حقيقت را بيابد بايد آن را در شخصيت آن حضرت جستجو كند و از سوى ديگر اگر به دنبال على (ع) باشد بايد در ميدان عدالت و حقيقت جوياى او باشد و اساسا اين دو تفكيك ناپذير و هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد. بنابراين اگر كسى در خلاف مسير آن مرد الهى گام بردارد به اميد آنكه وصول به حقيقت محدود به همان راه است, سخت در اشتباه است و هرگز به مطلوب نخواهد رسيد.

از اين رو حضرت مى فرمايد:

((عزب رإى امرىء تخلف عنى))(3) رإى كسى كه از من تخلف نمايد, دور از واقعيت است (و بر خلاف حق قدم برداشته است.

بدين ترتيب على (ع) همگان را توصيه مى نمايد كه خود را به جاذبه حقيقت نزديك كنيد و از چراغ تابناك حقيقت خويشتن را از ظلمت و تيرگى رهايى بخشيد و با آن باطل را از خود دور سازيد تا به سر منزل مقصود واصل گرديد.

از آنجا كه حضرت خود محور حقيقت و همواره در برابر باطل در ستيز و غلبه است از كارگزارانش پيوسته مى خواهد اعمال خود را با حقيقت بسنجند و مبادا آن را با باطل مختلط سازند. منتها با كمال تإسف برخى از كارگزاران خودسرانه عمل نموده و بدون در نظر گرفتن توصيه هاى حضرت امير (ع) و مشورت با فرهيختگان و نخبگان سياسى اقداماتى را انجام مى دادند.



2ـ عدم جسارت و قاطعيت در رعايت تساوى حقوق انسانها (در دو قلمرو فرد و اجتماع)

در حكومت علوى, حاكم در امور حقوقى مى بايست قاطع بوده و نسبت به همه به طور يكسان برخورد نمايد مبادا خواهان امتيازات طبقاتى و برترى نژادى باشد و گروهى را بر گروهى ديگر ترجيح دهد و بدين ترتيب شكاف و رخنه اى ميان آنان ايجاد نمايد.

چنانكه حضرت به استانداران و كارگزاران خويش اتخاذ همان روش و رفتارى را فرمان مى دهد كه خود بدان پايبند است يعنى خشونت در مقام دين خدا به گونه اى كه در ايجاد قسط و عدالت, مراعات اولاد و نزديكان روا نباشد, چنانكه رفتار خود او با ((عقيل)) و ((ابن عباس)) بلكه با اولادش در تاريخ ضبط است. چنانكه روايت شده عبدالله پسر جعفر طيار به على (ع) عرض كرد: اى امير مومنان چه مى شد اگر دستور مى فرموديد براى گذراندن زندگى به من چيزى داده مى شد, به خدا سوگند هيچ مالى براى گذراندن زندگى ندارم مگر آنكه مركب سوارى خود را بفروشم! حضرت در پاسخ فرمود:نه به خدا سوگند هيچ چيزى براى تو ندارم جز آنكه از عمويت بخواهى دزدى كند و به تو بدهد!(4).

حضرت امير (ع) پيوسته كارگزاران خود را توصيه مى كند به رعايت عدالت و انصاف و تإكيد دارد بر اينكه مبادا مصالح دين خدا تحت الشعاع روابط و علاقه هاى شخصى قرار گيرد, بلكه آنچه بايد همواره مورد نظر والى باشد حفظ تعادل و توازن در همه جوانب در ميان اجتماع است. زيرا معيار اگر سلايق شخصى و يا اولويت هاى مبتنى بر قوم و خويشى و ارادت هاى فردى و گروهى باشد, همواره تخريب افكار عمومى و ترويج فساد اجتماعى و در نهايت تضعيف حكومت اسلامى به واسطه ظلم ناشى از آن را به همراه خواهد داشت.

همان گونه كه ملاحظه مى فرماييد, حضرت امير(ع) اصول و خطوط كلى وظايف كارگزاران را در قالب خطبه ها, بخش نامه ها و دستورالعمل ها به آنها گوشزد فرمودند, ليكن بعضى از كارگزاران به خاطر عدم وجود ظرفيت لازم در اداره جامعه بر اساس عدل و مساوات, از آن ها غفلت مى ورزيدند و در واقع با اين عمل سهل انگارانه خود, سدى بر راه اقدامات اصلاحى و سازنده حضرت ايجاد مى كردند.



3ـ ناسازگارى رياست طلبى, مقام دوستى با اقدامات اصلاحى امام(ع)

حضرت امير(ع) از حكومت و زعامت به عنوان پست و مقام دنيوى تلقى نمى كند, بلكه اگر كسى در صدد رسيدن به اين هدف و در جهت اشباع حس جاه طلبى خود و يا از آن براى شهرت طلبى و يا دستيابى به مقاصد مادى و دنيايى, بهره گيرد, از نظرگاه آن حضرت, عنصرى فرومايه و نامطلوب است. لذا حضرت معتقد است حكومت چنانچه وسيله اى باشد براى اجراى عدالت و احقاق حقوق آحاد جامعه, آن وقت يك پديده مقدس و با ارزش خواهد بود و مسلما حفاظت و نگهبانى از چنين حكومتى در حقيقت دفاع از عدالت است. آنچه از كلمات حضرت امير(ع) بر مىآيد و به عنوان قاعده كلى مى توان ابراز داشت اين است كه حكومت به خودى خود فاقد ارزش و اعتبار است مگر آنكه در سايه آن مساوات و برابرى حكمفرما گرديده و عدالت در همه ابعاد آن در جامعه تحقق يابد.

اين است تئورى و انديشه پاك حضرت امير(ع) در مقوله حكومتى, ولى با كمال تإسف در عصر حاكميت آن حضرت بسان ديگر اعصار برخى از اشخاص كم ظرفيت به محض اينكه به جاه و مقامى دست مى يافتند, چنان تغيير و دگرگونى در آنها ايجاد مى گرديد كه در شرايط عادى نه تنها چنين حالتى در آنان وجود نداشته بلكه ديگران را به خاطر چنين صفاتى سرزنش مى كردند.

راستى چگونه بعضى از افراد اين گونه اند؟ آيا با اعطاى مقام و يا فزونى ثروت ناشى از آن, به شخصيت حقيقى انسان هم چيزى افزوده مى گردد؟ يا او را ذاتا تغيير مى دهد؟ على(ع) طى بخشنامه اى به سران حكومت نوشته اند:

فزونى مال و مقام نبايد باعث تغيير رفتار والى گردد كه به زير دستان نظر و توجهى نداشته باشد و تحقيقا عطا و بخشش هايى كه خداوند به او ارزانى داشته مى بايست وسيله اى براى آشنايى و نزديك شدن به بندگان خدا و مهربانى با برادران دينى خود قرار دهد.(5)

از ديدگاه حضرت تغيير رفتار از هر زمامدار و كارگزارى ناپسند است, به ويژه كارگزارى كه در حكومت اسلامى و تحت نظر پيشواى مسلمانان مشغول خدمت است و به امر او به فعاليت هاى سياسى و اجتماعى اقدام مى ورزد, قطعا چنين مقام مسوولى بايستى از هر حيث الگو باشد تا براى امت اسلامى اطمينان حاصل گردد كه او و هم طرازانش شيفته كار و خدمت اند نه تشنه قدرت و رياست.

لذا على (ع) با وجود رفت و آمدهاى مكرر برخى از افراد نظير طلحه و زبير و پافشارى ايشان بر تصاحب مصادر قدرت و كسب مقامات سياسى و اجتماعى بسان عصر عثمان كه در صدر خلافت قرار داشته اند و به منافعى رسيدند پيشنهادات آنها را نپذيرفتند(6) زيرا آنان اساسا در پى مطامع مادى و دست يابى به قدرت بودند و نمى توانستند با حضرت مشاركت جويند و در جهت تحكيم بنياد حكومت حقيقى اسلام و تقويت بنيه دينى و فرهنگى جامعه گام هاى ارزنده اى بردارند, لذا برخى از كارگزاران حضرت امير(ع) به خاطر اتخاذ روشهاى سازشكارانه توإم با امتيازطلبى و شهرت جويى كه با سيره انقلابى آن حضرت در تعارض بود, بر كنار شدند و به خاطر ترس از عدالت على (ع) به معاويه ملحق گرديدند. و اين نشانگر آن است كه آنها بندگان دنيا بودند نه تسليم شوندگان در برابر حق.

مسلما پس از مطالعه چهره هاى منفى كارگزاران حكومت حضرت امير(ع) اين معنا را به روشنى تصديق خواهيد نمود. لازم به يادآورى است به جهت رعايت اختصار تنها به شناسايى چهره هاى شاخص اقدام شده است, آن هم در ميان استانداران و فرمانداران و گرنه معرفى چهره هاى منفى در ميان كارگزاران امور اقتصادى (گردآوران ماليات), بازرسان و قضات و نيز كاتبان و دبيران, مجال ديگرى را مى طلبد تا به همه ابعاد آن پرداخته شود.

حال معرفى برخى از چهره هاى منفى كارگزاران على (ع) و عكس العمل حضرت امير(ع) را در پى مى خوانيد:



1ـ ابوموسى اشعرى استاندار كوفه

اين شخص از سوى عثمان استاندار كوفه بود و حضرت على (ع) نيز به دلايلى او را ابقا نمود. ليكن نهايتا همان گونه كه پيش بينى مى شد در طول مسووليت خويش داراى كارنامه درخشانى نبود بلكه اغلب اوقات در برابر حكومت حضرت امير (ع) موضعگيرى مى نموده است. بديهى است كه از طرف عثمان به مدت زيادى حاكم دو شهر مهم و استراتژيك بصره و كوفه بوده است, عدم تبعيت وى از حقيقت و فرمانبردارى از حكومت مركزى به رهبرى اميرالمومنين على (ع) دور از انتظار نيست, مضافا بر اينكه ابوموسى از جمله منافقينى بوده است كه مى خواستند پيامبر(ص) را پس از بازگشت از غزوه تبوك, ترور نمايند. بى سبب نيست كه پيامبر(ص) در روايتى در خصوص پرچمداران مسلمانان در روز قيامت مى فرمايد: ((سومين پرچم گمراهى با جاثليق اين امت, ابوموسى اشعرى است)).(7)

او به حسب ظاهر صورتى اسلامى دارد ولى در حقيقت بزرگترين و خطرناكترين صدمه را بر اسلام وارد ساخته است.

او كسى است كه در پيدايش خوارج نقش مهمى داشت و با افكار ارتجاعى و اعمال سبكسرانه خويش مسير حكومت اسلامى را منحرف ساخت. او با اينكه چندين سال از زندگى خود را در مجالست و مصاحبت با پيغمبر بزرگ اسلام (ص) بسر برد, ولى در نتيجه حماقت و كوتاه فكرى خود هرگز نتوانست هدفهاى اسلام را درك كند, او تنها به فرمول هاى خشكى از اسلام و به برخى مسايل آنهم به طور سطحى آشنا گشت. او مرد مرده دل و ساده لوحى بود كه در دوران زندگى اش اسلام را از ديد انزوا و سازش با همه, و آرامش و سكون هر چند به قيمت از دست رفتن حقايق باشد, مى نگريست و درست مى توان او را نقطه مقابل حضرت امير مومنان(ع) و شاگردان او كه افرادى پر تحرك بودند دانست, يعنى على (ع) مظهر جنبش و اعتلا و سربلندى اسلام و ابوموسى خواستار سكوت و قناعت به وضع موجود بود(8) او هر چند به شخصيت علمى و معنوى حضرت اعتراف مى كرد, اما از آن حيث كه مى خواهد انقلابى بپا كند و جامعه را متحول سازد و دست به اصلاحات سازنده بزند و اجتماعات دينى را از استثمار و استبعاد رهايى بخشد و دستهاى مستكبران و زورگويان و زراندوزان را از سطوح مختلف جامعه كوتاه كند و حكومتى بر اساس عدل و قسط با الهام از تعاليم الهى بر قرار سازد به او علاقه اى چندان نشان نمى دهد و از وى حمايت نمى كند. لذا به مردم كوفه مى گفت:

((امام هدى و بيعته صحيحه الا إنه لايجوز القتال معه لا هل القبله))(9) على پيشواى هدايت است و بيعت مردم با او صحيح است ولى همكارى با او براى مبارزه كردن با مسلمانان جايز نيست!

او آن هنگام كه فرماندار كوفه بود و ارتش اسلام به رهبرى اميرمومنان(ع) مشغول مبارزه باتبعيض طلبانى چون طلحه و زيبر بود و مى بايست بنابر وظيفه فرمانداريش سر باز و اسلحه و خواروبار به ميدان جنگ بفرستد از اين وظيفه حياتى و حساس خوددارى مى كرد و چنين كارى را به مصلحت اسلام نمى دانست! او نه تنها از انجام اين وظيفه خوددارى مى كرد بلكه رسما با نظر امير مومنان(ع) اظهار مخالفت مى كرد و مجامعى را در حوزه فرمانروايى اش ((كوفه)) تشكيل مى داد و در آن مجامع به سخنرانى مى پرداخت و در ضمن آن مردم را از تحرك و جنبش عليه يغما گران بر حذر مى داشت, در اين هنگام امير مومنان(ع) چون افكار پريشان اين فرماندار ارتجاعى را شنيد با فرستادن فرزند برومندش حضرت امام حسن مجتبى(ع) و افسرانى رشيد مانند عمار و مالك به انضمام نامه اى شديداللحن او را به مبارزه و همفكرى و اتحاد دعوت كرد. (10) هنگامى كه نامه حضرت به دستش رسيد, او نه تنها به محتواى نامه چندان اهميتى نداد بلكه با احضار مردم كوفه در مسجد بزرگ شهر و در برابر آن دو افسر نامبرده به ايراد سخنرانى پرداخت و همگان را به اصطلاح, خيرخواهانه به صلح و سازش و پرهيز از جهاد و مبارزه دعوت كرد و تنها راه درست و مطلوب را در همين مى دانست و به اين صورت رسما از فرمان اميرالمومنين(ع) سر باز زد. بديهى است, او با عملش راهى را طى كرد كه معاويه در سركوبى مجاهدان حق و تلاشگران طريق آزادى و عدالت پيموده است.

احنف بن قيس درباره او گفته است: در ژرفاى وجودش فرو رفتم او را سطحى و كوته نظر يافتم, او مردى است يمنى و قبيله اش دوستدار معاويه.(11)



2ـ زياد بن ابيه فرماندار فارس

سميه مادر زياد, از زنان بدكاره عرب به شمار مىآمد. وى شوهرى با نام عبيد داشت. و لذا به زياد, ابن عبيد مى گفتند. شيخ طوسى مى فرمايد: زياد بن عبيد كارگزار حضرت على (ع) بر بصره بود.(12) به او زياد بن سميه و بعد از الحاق به معاويه او را زيادبن ابوسفيان نيز گفته اند اما وى به زياد بن ابيه مشهور است. نخستين كسى كه به او زياد بن ابيه گفت, عايشه بود. زياد در طائف در سال فتح مكه يا سال اول هجرت, به دنيا آمد.(13)

حضرت امير(ع) درسال 39 هجرى زياد را در كرمان و فارس به امارت منصوب نمود. سبب آن, اين بود كه پس از قتل ابن حضرمى در بصره, مردم دچار اختلاف و كشمكش شده بودند و بعضى هم بر ضد على (ع) شورش كردند. اهل فارس و كرمان نيز به طمع افتادند كه ماليات و خراج را نپردازند. اهل هر شهر و ناحيه, عامل خود را از ميان خود اخراج و طرد كردند. اهل فارس هم سهل بن حنيف والى على(ع) را از آنجا طرد كردند, على(ع) با مردم مشورت كرد كه مردى سياستمدار, دانا, مدبر, آگاه به اوضاع سياست و با كفايت انتخاب كند. ابن عباس, زياد را براى ولايت فارس پيشنهاد كرده بود و جاريه بن قدامه نيز او را تإييد نمود. لذا حضرت, زياد را با تعداد بسيارى نيروى نظامى با همكارى ابن عباس به فارس فرستاد. زياد نزد يكايك سران و بزرگان نماينده مى فرستاد و آنها را به اطاعت و تسليم و ترك خلاف, دعوت و وعده مساعدت مى داد و از عاقبت عصيان بر حذر مى داشت كه هر كه تمرد كند, گرفتار خواهد شد و نيز يكى را بر ديگرى برانگيخت كه خود مبتلاى جنگ داخلى شوند, تا اينكه تمام فارس را تحت سيطره خود در آورد و كرمان را همين گونه تسليم خود ساخت و از كرمان به فارس برگشت و مردم, همه آرام گرفتند. او در استخر در يك قلعه موسوم به قلعه زياد سكنى گزيد كه همان قلعه بعد از آن, پناهگاه منصور يشكرى شد و به نام قلعه منصور معروف گرديد.

معاويه همواره مى كوشيد تا زياد را به سوى خود بكشاند و او را از على(ع) جدا كند. چنانكه معاويه با ارسال نامه اى او را به سوى خويش فرا خواند, آنگاه زياد نامه اى به حضرت امير(ع) نوشت و به انضمام نامه معاويه به كوفه ارسال نمود.

سپس حضرت امير(ع) نامه اى به زياد نوشت و او را از مكر معاويه, بر حذر داشت. اساسا زياد به خاطر مبهم بودن وضع پدرى خود و نامعلومى آن بشدت نگران بود و پيوسته احساس حقارت مى نمود و با خواندن نامه حضرت امير(ع)(14) تازه به اين مسإله مى انديشيد كه گويا ابوسفيان شهادت داده است كه او پدر زياد است. اين امر پس از شهادت اميرالمومنين(ع) و صلح امام حسن (ع) به آنجايى مى انجامد كه معاويه طى نامه اى از او درخواست بيعت مى كند و در آن نامه موضوع الحاق زياد به ابوسفيان را مطرح مى سازد,(15) آنگاه زياد در پاسخ به نامه معاويه, نامه اى مى نويسد و درخواست هايى را مطرح مى كند و معاويه به برآوردن همه خواسته هايش ملتزم مى شود, و بدين ترتيب زياد به معاويه ملحق شد و معاويه نيز او را حاكم عراق قرار داد. از آن پس زياد خود را زياد بن ابوسفيان مى خواند و با همين نام, نامه ها را امضا مى كرد.

زياد در اين زمان با شيعيان على (ع) به شدت مبارزه مى كرد, و آنها را مورد عذاب و شكنجه قرار مى داد به گونه اى كه مردم را جلو قصر كوفه جمع مى كرد و آنها را وادار به لعن على(ع) مى نمود و هر كسى كه امتناع مى ورزيد, او را با شمشير از بين مى برد.(16)

وقتى كه امام مجتبى(ع) ديد زياد بن ابيه ظلم مى كند و عده اى از ياران على(ع) را به شهادت مى رساند, او را نفرين كرد و آنگاه به بيمارى طاعون يا فلج دچار شد و از دنيا رفت.(17)



3ـ اشعث بن قيس كارگزار آذربايجان

اشعث به معناى مرد ژوليده موى مى باشد و اسم او معدى كرب بود. مرحوم شيخ طوسى در كتاب رجالش او را جزو ياران حضرت امير(ع) ذكر كرده, آنگاه مى گويد: او خارجى و ملعون گرديد.(18)

امام صادق(ع) درباره اشعث و خاندان او مى فرمايد: اشعث بن قيس در ريختن خون حضرت على (ع) شركت داشت و دخترش, جعده, امام حسن(ع) را مسموم كرد و محمد, فرزندش, در ريختن خون امام حسين (ع) شريك بود.(19) و محمد بن اشعث, مسلم را در كوفه دستگير و تسليم ابن زياد نمود. اشعث بن قيس كارگزار عثمان بر آذربايجان بود و عثمان هر سال صد هزار درهم از خراج آذربايجان را به او مى بخشيد. لذا او در مصرف اموال مسلمين براى خود محدوديتى قايل نبود و زمانى كه بر چيزى قسم خورد و برخلاف آن عمل كرد, پانزده هزار درهم كفاره داد.(20)

حضرت پس از جنگ جمل, به كوفه آمد و نامه اى براى اشعث بن قيس كه در آن وقت از سوى عثمان والى آذربايجان بود توسط زياد بن مرحب همدانى فرستاد.

محتواى نامه حضرت چنين است:

امابعد: اگر سستى هايى در تو رخ نمى داد, پيش از ديگران در اين امر اقدام مى كردى و شايد آخر كارت, باعث ستايش و جبران اول آن بگردد و بعضى از آن, بعضى ديگر را جبران كند اگراز خدا پروا داشته باشى. همان گونه كه مى دانى مردم بامن بيعت كردند و طلحه و زبير نيز در شمار اولين افرادى بودند كه با من بيعت كردند, سپس بى هيچ عذرى بيعت مرا نقض كردند و عايشه را از خانه اش بيرون آورده, به سوى بصره راهى شدند. پس من نيز با مهاجرين و انصار به طرف آنان رفتم و ايشان را ديدم و به حفظ عهد و پيمان نقض شده, دعوت كردم, ولى از من رخ برتافتند. پس من اتمام حجت كردم و نسبت به باقى مانده ياران آنها خوشرفتارى نمودم و بدان كه حكومت وعمل, طعمه اى براى رزق و خوراك تو نيست, بلكه آن امانت و سپرده اى در گردن توست و تو نگهبانى نسبت به كسى كه بالاتر از توست. تو را نمى رسد كه در كار رعيت به ميل خود رفتار نمايى و نمى رسد كه متوجه كار بندگى شوى, مگر به اعتماد امر و فرمانى كه به تو رسيده باشد. و در دستهاى توست مال و دارايى خداوند و تو خزانه دار اموال خدا هستى, تا آنها را به من تسليم نمايى و اميد است من بدترين والى ها و فرماندهان براى تو نباشم. والسلام.(21)

اشعث پس از قرائت نامه حضرت امير(ع) و ايراد سخنرانى براى مردم, به منزل خود رفت و يارانش را دعوت كرد و به آنها گفت: نامه على مرا نگران كرده است. او مى خواهد اموال آذربايجان را از من بگيرد و من مى خواهم به كارگزاران معاويه بپيوندم ولى او با توبيخ و ملامت مردم روبرو مى شود. حضرت از اين ماجرا اطلاع مى يابد, آنگاه نامه اى براى وى نوشت و او را توبيخ نمود و دستور داد كه به كوفه بيايد و حجر بن عدى كه مإمور حضرت امير(ع) بود, او را به كوفه آورد.



آشنايى بيشتر با اشعث بن قيس

اين شخص داراى كارنامه سياهى است خواندنى, او در زمان پيامبر(ص) به اسلام گراييد و پس از رحلت پيامبر (ص) در زمان خلافت ابوبكر از اسلام روى گردانيد و مرتد شد. بعلاوه با جمع آورى خويشان و بستگان خود سر به طغيان نهاد و آنان را وادار كرد كه عليه حكومت وقت مبارزه كنند. ولى ديرى نپاييد كه چون شكست و نابودى خود را حتمى ديد افراد خود را تسليم كرد و توبه كنان به مركز حكومت اسلامى يعنى مدينه شتافت و با ابوبكر ملاقات كرد و در اين ضمن نه تنها از مجازات ابوبكر رهايى يافت, بلكه با خواهر او ((ام فروه)) ازدواج نمود و بدين صورت نزد وى تقرب يافته داماد خليفه وقت گرديد. او در دوران حكومت عمر نقشى نداشت. اما در زمان عثمان دوباره چهره اش ظاهر گرديد و به انجام برخى از امور دولتى در داخل ايران از جانب دولت عثمان مإمور شد و همان طور كه پيش از اين بيان شد در زمان حكومت امير مومنان (ع) مدت كوتاهى فرماندار آذربايجان بود تا اينكه از اين منصب بر كنار شد.(22)

اشعث اصولا مردى متكبر و رياست طلب بود و هيچ گاه تصور نمى كرد از كار بركنار شود, لذا از تمام فرصت ها بهره مى جست تا مانعى در راه اقدامات سازنده حضرت امير(ع) ايجاد نمايد. بدين خاطر است كه ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه مى گويد:اشعث در زمان خلافت على (ع) جزو منافقين به شمار مى رفت و نقش او در ميان اصحاب اميرالمومنين (ع) همانند نقش عبدالله بن ابى در ميان اصحاب رسول خدا بود هر يك از آنها در عصر خود در رإس گروه منافقين بودند. در زمان خلافت حضرت امير(ع) هر توطئه و اضطراب و خيانتى كه به وجود مىآمد, منشإ آن اشعث بود. (23)





رفت و آمد اشعث به منزل حضرت امير(ع)

اشعث به منظور جلب رضايت حضرت و تثبيت موقعيت سياسى و اجتماعى خويش پيوسته به نزد حضرت على (ع) مى رفت و حتى برخى اوقات با خود هدايايى نيز براى آن حضرت مى برد تا به خيال واهى خويش آن شخصيت والاى انسانى و الهى را بفريبد! چنانكه خود آن حضرت اين داستان را چنين شرح مى دهد:

شگفت تر از سرگذشت عقيل آن است كه شخصى (اشعث بن قيس) در شب نزد ما آمد با ارمغانى در ظرف سر بسته و حلوايى كه آن را دشمن داشته, به آن بدبين بودم, به طورى كه گويا با آب دهن يا قى مار خمير شده بود! به او گفتم:آيا اين عطيه است يا زكات يا صدقه, كه زكات و صدقه بر ما اهل بيت حرام است, گفت صدقه و زكات نيست, بلكه هديه است. پس گفتم:مادرت در سوگ تو, بنشيند!آيا از راه دين خدا آمده اى مرا بفريبى؟آيا درك نكرده, نمى فهمى,, يا ديوانه اى يا بيهوده سخن مى گويى؟! سوگند به خدا اگر هفت اقليم را با هر چه در زير آسمانهاى آنهاست به من دهند براى اين كه خدا را درباره مورچه اى كه پوست جوى از آن بربايم نافرمانى نمايم نمى كنم و به تحقيق دنياى شما نزد من پست تر و خوارتر است از برگى كه در دهان ملخى باشد كه آن را مى جود, على را چه كار است با نعمتى كه از دست مى رود و خوشى كه بر جا نمى ماند!به خدا پناه مى برم از خواب عقل و زشتى لغزش و تنها از او يارى مى جوييم.(24)



اشعث افسرى ماجراجو

((اشعث)) در جنگ صفين به عنوان يك افسر نظامى در ميان سربازان اسلام پيكار مى كرد ولى چون در بين مردم يمن موقعيتى داشت و قدرى سرشناس نيز بود, مى توانست از موقعيت خود سوء استفاده كند, از اينرو در انتخاب اجبارى حكمين حضرت موافق با انتخاب ابن عباس بود واكثريت موافق با ابوموسى اشعرى بودند. ((اشعث)) در انتخاب ابوموسى از همه بيشتر پافشارى مى كرد, زيرا آنها ابوموسى را مرد صلح و آرامش مى دانستند تا جايى كه حاضر نشدند لااقل ((احنف بن قيس)) كه از ابوموسى عاقل تر بود انتخاب شود, يا بعد از ((ابوموسى)) نماينده دوم باشد. عاقبت با اين كيفيت ننگين و دردناك حكمين انتخاب گرديدند.(25) لذا اشعث همواره مورد ملامت و نفرين حضرت على (ع) قرار داشت. چنانكه حضرت در ارتباط با حكمين خطبه اى ايراد فرمود, آنگاه خطاب به اشعث بن قيس با لحنى تند فرمود:

ما يدريك ما على مما لى, عليك لعنه الله ولعنه اللا عنين! حائك ابن حائك! منافق ابن كافر! والله لقد إسرك الكفر مره والاسلام إخرى! فما فداك من واحده منهما مالك ولا حسبك! وان امرإ دل على قومه السيف, وساق اليهم الحتف, لحرى إن يمقته الاقرب, ولا يإمنه الابعد(26) تو چه مى دانى كه چه بر ضرر و چه بر نفع من است؟ لعنت خدا و لعنت و نفرين لعنت كنندگان بر تو باد اى متكبر متكبرزاده, منافق پسر كافر! سوگند به خدا در كفر يك مرتبه اسير شدى و در اسلام بار ديگر و حسب و بزرگى, ترا از يكى از اين دو اسيرى نجات نداد. مردى كه قوم خود را به شمشير راهنما باشد و ايشان را به مرگ سوق دهد, سزاوار است نزديكان, دشمنش بدارند و بيگانگان, به او اطمينان نكنند.



4 ـ منذر بن جارود عبدى فرماندار اصطخر فارس

منذربن جارود توسط حضرت امير (ع) به عنوان فرماندار اصطخر برگزيده شد. او به حسب ظاهر فردى شريف بود. منذر جزو صحابه محسوب نمى گردد و اساسا پيامبر را ملاقات نكرده است. او در فخر فروشى زبانزد بوده است.(27) منتها پدرش فردى صالح و نيك سيرت بود و همواره در ترغيب مردم به تقويت بنيه دينى خويش مى كوشيد. نقل است كه حضرت امير (ع) منذر را به ولايت فارس منصوب نمودولى او در اموال خراج خيانت ورزيد و چهارصدهزار درهم از آنان را براى خود برداشت.

حضرت امير (ع) پس از اطلاع از خيانت منذر نامه اى به اين مضمون براى وى ارسال فرمود:

پس از حمد خدا و درود بر پيامبر اكرم (ص): ((فان صلاح إبيك غرنى منك, و ظننت إنك تتبع هديه, و تسلك سبيله)) نيكى پدرت مرا فريب داد و گمان كردم كه از روش او پيروى مى كنى و به راه او مى روى, پس ناگاه به من خبر رسيد كه خيانت كرده اى و براى هواى نفس خود فرمانبرى را رها نمى كنى و براى آخرتت توشه اى نمى گذارى, دنياى خويش را با ويرانى آخرت آباد مى سازى و با بريدن از دينت, به خويشانت مى پيوندى! اگر آنچه (خيانت) كه از تو به من خبر رسيده, راست باشد شتر اهل تو و دوال كفشت (جايى كه انگشت بزرگ پا در كفشهاى عربى قرار مى گيرد)از تو بهتر است و كسى كه مانند تو باشد شايسته نيست به وسيله او رخنه اى بسته شود, يا امرى انجام گيرد يا مقام او را بالا برند, يا در امانت شريكش كنند يا براى جمع آورى خراج او را بگمارند. پس هنگامى كه اين نامه ام به تو مى رسد, نزد من بيا. ان شإ الله)).

سيد رضى(ره) مى فرمايد: منذر كسى است كه اميرالمومنين (ع) درباره او فرمود: ((او به دو جانب خود بسيار مى نگرد و در برد (جامه يمنى پربها) خويش مى خرامد و بسيار گرد و خاك از روى كفش هايش پاك مى كند (مرد متكبر و گردن كشى است كه به خود و لباسش مى نازد و به آرايش مى پردازد)(28).

منذر به محض وصول نامه حضرت على(ع) به كوفه رهسپار گرديد, آنگاه حضرت او را عزل نمود و سى هزار درهم از او غرامت خواست و پس از آن با شفاعت ((صعصعه بن صوحان)) بعد از آن كه قسم خورد كه مالى تصاحب نكرده است, مورد عفو و بخشش حضرت قرار گرفت.

منذر در زمان امام حسين(ع) نيز به دلايلى تسليم اوامر عبيدالله گرديد و از امام حمايت نكرد. اين امور نشانگر آن است كه منذر ذاتا فرد سالمى نبوده است.



5 ـ نعمان بن عجلان زرقى فرماندار بحرين و عمان

حضرت امير (ع) پس از بر كنار كردن عمر بن ابى سلمه از فرماندارى بحرين, نعمان بن عجلان را به جاى او گمارد. نعمان بن عجلان از انصار بود. وى پس از شهادت حمزه بن عبدالمطلب, با همسرش خوله ازدواج نمود. وى شاعر انصار و زبان برنده آنها بود. مردى سرخ چهره و كوتاه قد و در عين حال در ميان قومش از احترام خاصى برخوردار بود.(29)

وى هنگامى كه ابوبكر مقام خلافت را عهده دار گرديد, در شإن و منزلت على (ع) شعر سرود و به تعظيم و تكريم آن حضرت پرداخت و خلافت ابوبكر را مورد انتقاد قرار داد. ولى به دلايل مختلف نتوانست خود را استوار و مستحكم در طريق حق و عدالت نگاه دارد, زيرا هنگامى كه خويشتن را در برابر جاه و مقام و انبوهى از مال و ثروت يافت, از مسير اصلى منحرف شد و از تسليم شدن در برابر حقيقت سر باز زد.

او به دلخواه خويش به هر كس هر چه مى خواست از بيت المال مسلمين بذل و بخشش مى كرد و خود نيز اموال بيت المال را شخصا تصرف مى نمود.

هنگامى كه على (ع) متوجه خيانت نعمان شد, نامه اى خطاب به وى نوشت و او به جهت گريز از عدالت حضرت امير(ع) به معاويه ملحق گرديد.



6 ـ خريت بن راشد كارگزار اهواز

بنا بر نقل ابن اعثم كوفى, خريت بن راشد در آغاز, كارگزار حضرت امير (ع) در اهواز بود كه بعدها در سال سى و هشتم هجرى پس از اتمام قضيه تحكيم, همراه سيصدتن از بنى ناجيه كه در جنگ صفين حضور داشتند, شورش كرد و از كوفه به منطقه اهواز و عمان رفته, نصاراى بنى تغلب را نيز با خود همراه نمود و از مردم منطقه خواست كه به على (ع) زكات و جزيه ندهند. وى پس از درگيرى اى كه بين او و ((معقل بن قيس)) واقع گرديد, كشته شد و عده اى از افراد مرتد اسير شدند.(30)



7 ـ قعقاع بن شور كارگزار كسكر

((كسكر)) يكى از شهرهاى قديمى و مسيحى نشين در عراق بوده كه در زمان ساسانيان نقش عمده اى داشته است و حجاج بن يوسف شهر ((واسط)) را كه بين كوفه و بصره, در كنار دجله است, در مقابل آن ساخت.(31)

حضرت امير(ع) پس از ((قدامه بن عجلان)), ((قعقاع بن شور)) را به عنوان كارگزار اين منطقه برگزيد. ولى طولى نكشيد كه حضرت او را به خاطر كارهاى خلافش مورد ملامت و انتقاد قرار داد. مثلا او با زنى ازدواج نمود و مهريه او را صد هزار درهم قرار داد. وى هنگامى كه اطلاع يافت حضرت امير(ع) متوجه كارهاى خلافش هست,از ترس اجراى عدالت آن حضرت, به سوى معاويه فرار كرده و به او ملحق شد.(32)

قعقاع در زمان قيام امام حسين (ع) نيز به حضرت مسلم خيانت ورزيد. هنگامى كه عبيدالله بن زياد با مقاومت مسلم و همراهى مردم با او رو به رو شد, تدبيرى انديشيد كه مردم را از لشكر شام بترساند و بدين گونه آنها را از اطراف مسلم متفرق سازد.لذا به دستور او ((كثيربن شهاب)), ((محمدبن اشعث بن قيس)), ((قعقاع بن شور ذهلى)), ((شبث بن ربعى)), ((حجاربن ابجر اسلمى)) و ((شمربن ذى الجوشن)) به پراكنده ساختن ياران مسلم كمر بستند از يك سو كوفيان را به لشكر شام بيم دادند و از سوى ديگر به زربخشى عبيدالله اميدوارشان ساختند و هنوز ديرى نپاييده بود كه بيش از نيمى از شمشير زنان مسلم را در شمار خدمت گزاران عبيدالله در آوردند.(33)



8ـ مصقله بن هبيره شيبانى فرماندار اردشير خره

((اردشير خره)) از شهرهاى فارس بود و مصقله از جانب على (ع) به فرماندارى آن شهر منصوب شد. مطابق نقل برخى از مورخان او از سوى عبدالله بن عباس كه استاندار بصره بود و مناطق فارس,كرمان و اهواز جزو حوزه هاى استحفاظى بصره به شمار مىآمدند, منصوب شده بود او خود را حاكم على الاطلاق مى پنداشت به گونه اى كه از بيت المال به هر نحو كه خود صلاح مى دانست هر چند در موارد شخصى به مصرف مى رساند و به هر كس كه تمايل داشت بذل و بخشش مى نمود.از اين رو حضرت امير (ع) به محض وصول خبر, او را از اين عمل نهى نمود و به او نوشت:

((به من از تو خبرى رسيده كه اگر آن را به جا آورده باشى خداى خود را به خشم آورده اى و امام و پيشوايت را غضبناك ساخته اى, زيرا تو اموال مسلمان ها را كه نيزه ها و اسب هايشان آن را گرد آورده و خون هايشان بر سر آن ريخته شده است, در بين عربهاى خويشاوند خود كه تو را گزيده اند, قسمت مى كنى, پس به خدايى كه دانه را شكافته و انسان را آفريده است... دنيايت را به كاستن دينت و نابودى آن آباد مكن كه در جرگه آنان كه از جهت كردارها زيانكارترند خواهى بود. آگاه باش حق مسلمانانى كه نزد تو و ما هستند, در تقسيم بيت المال يكسان است. پيش من بر سر آن مال مىآيند و بر مى گردند چنان كه هر كس براى آب به سرچشمه رفته و بر مى گردد و چشمه بى تفاوت به همه آب مى بخشد, بنابراين حق ندارى كه آن اموال را به خويشاوندانت اختصاص دهى)).(34)

مصقله با ارسال نامه اى به حضرت ماجرا را انكار نموده, آن را اتهام صرف دانسته. تا اين كه واقعه اسارت نصاراى بنى ناجيه كه تعداد آن ها به 500 نفر مى رسيد, توسط ((معقل بن قيس)) فرستاده حضرت امير(ع) پيش آمد. معقل پس از گفت و گوهاى پى در پى اسرا را به پانصد هزار درهم به مصقله فروخت و گفت در فرستادن مال براى اميرالمومنين شتاب كن! پس از مدتى كه حضرت منتظر ارسال مال توسط مصقله بود كه اطلاع يافت او اسرا را آزاد كرده و از آنها در قبال آزادىشان مالى دريافت نكرده است.آنگاه حضرت طى نامه اى به او نوشت:

((اما بعد, از بزرگ ترين خيانت ها, خيانت به ملت است و بزرگ ترين غش, غش و خيانت به امام و رهبر است. پانصد هزار درهم از حق مسلمين نزد توست, وقتى كه فرستاده من آمد به وسيله او آنها را بفرست و گر نه هنگامى كه نامه مرا مطالعه كردى به جانب من حركت كن. همانا به فرستاده خود گفته ام كه حتى يك ساعت تو را تنها نگذارد مگر اين كه مال را بفرستى, والسلام.))(35)

پاورقي



1ـ نهج البلاغه, خطبه 37.

2ـ نهج البلاغه, خطبه 136.

3ـ نهج البلاغه, خطبه 4. يعنى ((لا رإى لمن تخلف عنى)).

4ـ الفصول العليه, ص 117.

5ـ نهج البلاغه, نامه 5.

6ـ على و مناوئوه, الدكتور نورى جعفر, ص 141.

7ـ كتاب الخصال, ص 575.

8ـ خوارج از ديدگاه نهج البلاغه, آيت الله حسين نورى, تنظيم شهيد محمد تقى بشارت, ص 70.

9ـ شرح نهج البلاغه, خوئى, ج 20, ص 365, نامه 62.

10ـ شرح نهج البلاغه خويى, ج 20, ص 72.

11ـ عبدالفتاح عبدالمقصود, الامام على, ج 5, ص 103.

12ـ رجال طوسى, ص 42.

13ـ على اكبر ذاكرى, سيماى كارگزاران على بن ابى طالب(ع), ج 1, ص 373.

14ـ نهج البلاغه ,نامه 44.

15ـ على و مناوئوه, ص 205.

16ـ مروج الذهب, ج 3, ص 26.

17ـ سفينه البحار, ج 1, ص 580.

18ـ رجال طوسى, ص 35.

19ـ روضه الكافى, ص 167.

20ـ سير إعلام النبلإ, ج 2, ص 27 به نقل از سيماى كارگزاران على بن ابى طالب(ع), ج 1, ص 444.

21ـ نهج السعاده, ج 4, ص 85.

22ـ خوارج از ديدگاه نهج البلاغه, ص 65.

23ـ شرح نهج البلاغه, ابن ابى الحديد, ج 1, ص 297.

24ـ نهج البلاغه, فيض الاسلام, خطبه 215.

25ـ خوارج از ديدگاه نهج البلاغه, ص 66.

26ـ نهج البلاغه, صبحى صالح خطبه 19.

27ـ شرح نهج البلاغه, ابن ابى الحديد, ج 18, ص 57.

28ـ نهج البلاغه, صبحى صالح, نامه 71.

29ـ شرح نهج البلاغه, ابن ابى الحديد, ج 16, ص 149.

30ـ كامل ابن اثير, ج 3, ص364 به نقل از سيماى كارگزاران على ابن ابى طالب(ع), ج 1, ص 351.

31ـ اعلام المنجد, ص 434.

32ـ شرح نهج البلاغه, ابن ابى الحديد, ج 4, ص 187.

33ـ بحار الانوار, ج 44, ص 349 به نقل از سيماى كارگزاران على بن ابى طالب (ع), ص 332.

34ـ نهج البلاغه, فيض الاسلام, نامه 43, صبحى صالح نامه 43, ص 415.

35ـ نهج السعاده, ج 5, ص 190.