بازگشت

على - عليه السلام - الگوى آسمانى(1)


ضرورت وجود الگو در زندگى

اين ضرورت از دو جهت قابل طرح است:

1- انسان در زندگى نياز به يك الگو دارد.

2- اينكه آن الگو بايد معصوم باشد.

امّا جهت اوّل: مولا اميرالمؤمنين - عليه السلام - مى فرمايد: انسان ها سه قسم هستند.

گروه اوّل: عالم ربّانى هستند. يعنى علمشان منسوب به ربّ است، ارتباط با ربّ دارند، از معدن علم ربّ، علم مى گيرند و در پرتو اين علم ربّانى به عصمت مى رسند، و از خطا و لغزش مصون و محفوظ مى مانند.

گروه دوم: دانش پژوهانى هستند كه بر سبيل و طريق نجات قرار دارند. اين گروه كه متعلّمند نياز به معلّم دارند.

گروه سوم: يله و رها هستند، تحت برنامه نيستند، نه عالم ربّانى اند و نه متعلّم بر سبيل نجات.

مولانا مى فرمايد:

تو رعيت باش چون سلطان نه اى

خود مران كشتى چو كشتيبان نه اى(1)

يا بايد عالم ربّانى بود و يا بايد تحت ولايت عالم ربّانى بود. اگر اين دو نباشد شخص يله و رها مى شود و كسى كه يله و رهاست هرگز به سعادت نمى رسد. چون:

كليد گنج سعادت قبول اهل دل است

مباد آنكه در اين نكته شك و ريب كند

وادى زندگى، وادى بسيار مخوفى است. هيچ حرفه اى به مشكلى حرفه زندگى نيست و اين مشكل جز با داشتن يك الگوى معصوم حل نمى شود.

قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن

ظلمات است بترس از خطر گمراهى

هر كه در ره بى قلاووزى رود

دو سه روزه راه صد ساله شود(2)

زندگى تنها خوردن و خوابيدن نيست. خوردن و خوابيدن جنبه حيوانى انسان است. انسان يك جنبه بسيار عالى ديگر دارد كه آن جنبه روحانى و ابدى اوست كه انسان براى رسيدن به كمال در اين جنبه نياز به استاد دارد.

هر كه گيرد پيشه اى بى اوستا

ريشخندى شد به شهر و روستا(3)

پيشه عادّى و ساده نجّارى و بنّايى نياز به استاد دارد. چگونه ممكن است كه انسان زندگى پيچيده را بدون الگويى كامل به پيش ببرد؟ لذا انسان در زندگى نياز به يك راهنما و الگوى رفتارى دارد و بدون آن الگو موفّق نمى شود.

اما جهت دوم اينكه: اين الگو حتماً بايد حجّت يعنى معصوم باشد. يعنى هيچ خطا در زندگى او نباشد. ما در باب عصمت انبياء و ائمه - عليهم السلام - معتقديم كه پيامبران و امامان قبل از بعثت و بعد از بعثت از تمام گناهان كبيره و صغيره مبرّا هستند. زيرا اگر در يك مورد امام يا پيغمبر مرتكب اشتباه و گناه و خطا شود از حجّيت ساقط مى شود. زمانى پيغمبر و امام حجتند كه از هرگونه اشتباه، خطا، سهو و گناه چه قبل از بعثت، چه بعد از بعثت مبرّا و منزّه باشند. زمانى كسى براى ديگران الگو مى شود كه از همه اشتباهات منزّه باشد؛ لذا قرآن مجيد در ترسيم شخصيت پيغمبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - و در ايجاد طريق و راه به ما مى فرمايد:

«ولكم فى رسول اللَّه اسوة حسنه»

پيغمبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - اسوه حسنه براى شماست.

تمام شئون زندگى پيغمبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - درست است. در هر شأنى به پيغمبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - مراجعه شود موفقيت آميز است، چه شئون مربوط به دنيا و چه شئون مربوط به آخرت. اگر بخواهيم به سعادت برسيم، هم دنياى خوب داشته باشيم و هم آخرت آباد، بايد در طريق پيامبر و آل پيامبر طى طريق كنيم. پيغمبر و امام راهى هستند كه پايانش، فضايل، كمالات، حكمت، سعادت، بهشت و خداست.

بر نويس احوال پير راهدان

پير را بگزين و عين راه دان(4)

در دعاى شريف ندبه مى خوانيم:

«فَكانُوا هُمُ السَّبيلَ اِلَيْكَ، والْمَسْلَكَ اِلى رِضْوانِكَ»

سپس اهل بيت رسول، طريق و رهبر به سوى تواند و راه بهشت رضوان تواند.

ائمه - عليهم السلام - سبيل خدا هستند. امكان ندارد كسى بدون ولايتِ ولى به خداوند دست پيدا بكند.

پير باشد نردبان آسمان

تير پرّان از كه گردد از كمان(5)

اگر كسى بخواهد بر پشت بامى قرار بگيرد، بايد از نردبان و پلّه كمك بگيرد. و براى رسيدن به پشت بام طبيعت، و خداى عالم راهى نيست جز اينكه انسان به نردبان ولايت آقا على بن ابى طالب - عليه السلام - بچسبد. انسان در حكم تيرى است كه اگر بخواهد به جلو برود حتماً بايد از كمان ولايت يعنى پير كمك بگيرد. سير و سلوك بدون ولايت اميرالمؤمنين - عليه السلام - ممكن نيست.

از شيخ مفيد نقل است: حضرت على بن حسين - عليه السلام - به ابوحمزه ثمالى فرمود: كدام قطعه زمين افضل است؟ عرض كرد: خدا و رسول او و پسر رسول او بهتر مى داند. پس آن حضرت فرمود: افضل بقاء، مابين ركن و مقام(6) است. اگر به بنده اى عمر نوح داده شود، روزها را روزه بگيرد، و شب ها را در اين موضع عبادت كند، سپس خدا را ملاقات كند، به غير ولايت ما، عمل او هيچ نفعى به او نمى رساند.(7)

ولايت اميرالمؤمنين - عليه السلام - شرط قبولى عبادات است. در دعاى شريف ندبه، امام به عنوان باب اللَّه و سبب متصل بين آسمان و زمين شناخته شده است.

«اَيْنَ بابُ اللَّه الَّذى مِنْهُ يُوْتى، اَيْنَ وَجْهُ اللَّه الَّذى اِلَيْهِ يَتَوَجَّهُ الْاوْلياءُ اَيْنَ السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَيْنَ اَلْاَرْضِ وَالسَّماءِ»

كجاست باب الهى كه از آن درگاه وارد مى شوند؟ كجاست آن وجه الهى كه دوستان خدا به سوى او روى آورند؟ كجاست آن وسيله حق كه بين آسمان و زمين پيوسته است؟

عثمان بن حُنَيْفْ از مردان اصيل و با شهامت و از افراد برازنده انصار (مسلمانان مدينه) و از دودمان «اَوْس» بود كه با برادرش «سهل بن حُنيف» به حضور پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - رفتند و قبول اسلام كردند و در راه اسلام، سخت كوش و مخلص بودند و از سابقين به اسلام به شمار مى آمدند.(8)

اين شخص پس از رحلت پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - همواره با على - عليه السلام - بود، و در فراز و نشيب ها، هرگز فريب جوّ حاكم را نخورد و از راه على - عليه السلام - كه راه حق و حقيقت مطلق بود، هيچگاه خارج نشد.

او از سران گروه «شُرْطََةُ اَلْخَميس» (پيشمرگان سپاه على - عليه السلام - ) بود و با شهامت و اخلاص، در اين راه، گام برمى داشت.(9)

پس از آنكه على - عليه السلام - به خلافت رسيد و زمام امور حكومت اسلامى را به دست گرفت، «عبداللَّه بن عامر» پسر خاله عثمان بن عفان، از طرف وى استاندار بصره بود، على - عليه السلام - او را از استاندارى بر كنار كرده و «عثمان بن حُنيف» را بجاى او نصب نمود.

و عثمان بن حُنيف كه مرد دلير و كاردان و لايقى بود، به سوى بصره رفت و پس از برخوردهاى جزئى، استاندارى بصره را تحت قدرت خود درآورد و به رسيدگى امور مردم اين ديار حسّاس پرداخت.(10)

عثمان بن حنيف تا آن هنگام كه جنگ جمل پيش آمد، استاندار بصره بود، ولى در آستانه جنگ جمل، درگيرى و جنگى بين او و يارانش از يك طرف، و دشمنان از سوئى ديگر برپا شد، عثمان بن حُنيف شجاعت و ايستادگى خوبى از خود نشان داد، ولى عاقبت به خاطر كمبود نيرو و تجهيزات شكست خورد و به دست دشمن اسير شد و مورد شكنجه دشمن واقع گرديد و سپس آزاد شد، و در «محل ذى قار» به على - عليه السلام - پيوست، و امام در حقّ او دعا كرد و به او فرمود: «تو با اين استقامت و كارهايت، به خير و پاداش، نائل شدى».(11)

در آن هنگام كه عثمان به حُنيف استاندار بصره بود، روزى كار ناپسندى انجام داد، كه از شأن يك استاندار اسلامى به دور بود، و آن اينكه:

دعوت يكى از پولدارهاى بصره را براى ناهار (يا شام) پذيرفت و در كنار سفره پر زرق و برق او نشست. كه همه دعوت شدگان از ثروتمندان بودند.

مأموران اطّلاعاتى امام على - عليه السلام - اين موضوع را به امام على - عليه السلام - گزارش دادند. امام على - عليه السلام - نامه مفصّلى براى عثمان نوشت كه اين نامه در نهج البلاغه از نامه هاى بسيار عميق و ارزنده اى است كه سيماى حكومت على - عليه السلام - در آن بخوبى ديده مى شود. در قسمتى از اين نامه مى فرمايد:

اى پسر حُنيف! به من گزارش رسيده كه مردى از جوانان دست و دلباز بصره، تو را به ضيافت و سفره اى دعوت كرده است، تو هم (بدون توجّه به جوانب امر) به سوى اين دعوت شتافته اى، خوراك هاى لذيذ و رنگارنگ برايت آورده اند و آنها به ذائقه ات گوارا آمده و قَدَحْ هاى غذا را به سوى تو حواله كرده اند.

«وَما ظَنَنْتُ اَنَّكَ تُجِيبُ اِلى طَعامِ قَوْمٍ عائلُهُمْ مَجْفُوٌّ، وَ غَنَيُّهُمْ مَدْعُوٌّ»

من گمان نمى كردم كه تو دعوت به مهمانى كسانى را بپذيرى كه مستمندانشان گرسنه اند و به دور از آن سفره، ولى پولدارانشان دعوت شده و كنار آن سفره هستند.

بنگر كه تو از اين آخور چه مى جويى؟! آنچه را كه يقين ندارى حلال و گواراى يك فرد مسلمان است، بدور انداز و آنچه به يقين مى دانى كه حلال و گوارا است، از آن استفاده كن.

اى عثمان بن حُنيف! بدان و درك كن كه هر شخصى، پيشوا و رهبرى دارد كه در كارها و امور، از او پيروى مى كند و او را اُسوه خود قرار مى دهد و در پرتو بينش و شناخت او بهره مند مى شود، اينك بدان كه پيشواى شما (على - عليه السلام - ) از دنياى خود، در مورد لباس، به دو لباس بى ارزش اكتفا كرده و از غذاى آن، به دو گِرده نان جوين قناعت نموده است. درست است كه شما تا اين حد، قدرت نداريد (همانند من باشيد) ولى مرا با پرهيزكارى، كوشش در راه حق، نفس كُشى و استقامت و دقّت در امور كمك كنيد.

اگر كسى، كسى را دوست بدارد همرنگ او مى شود. يعنى عاشق، رنگ معشوق به خود مى گيرد. عاشق، مريد مى شود. ارادت، يعنى سلب اراده. عاشق، كسى است كه از خود اراده اى نداشته باشد.

در دايره هستى ما نقطه تسليميم

رأى آنچه تو فرمايى حكم آنچه تو انديشى

ميل من سوى وصال و ميل او سوى فراق

ترك كام خود نمودم تا برآيد كام دوست



كسى كه ارادت به اميرالمؤمنين - عليه السلام - دارد تابع على بن ابى طالب - عليه السلام - است. يعنى تابع همه خوبى هاست. چون اميرالمؤمنين - عليه السلام - مظهر همه كمالات و خوبى هاست. اميرالمؤمنين - عليه السلام - كسى است كه رسول خاتم - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - در مورد او مى فرمايد:

«فى جامع الاخبار باسناد عن الصادق جعفر بن محمّد عن ابيه محمّد بن على عن آبائه الصادقين - عليهم السلام - قال: قال رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - انّ اللَّه تبارك و تعالى جعل لأخى على بن أبى طالب فضائل لا يحصى عددها غيره فمن ذكر فضيلة من فضائله مقرّاً بها غفر اللَّه له ما تقدّم من ذنبه و ما تأخر ولو أتى القيامة بذنوب الثقلين و من كتب فضيلة من فضائل على بن ابى طالب لم تزل الملائكة تستغفر له ما بقى لتلك الكتابة رسم و من استمع الى فضيلة من فضائله غفر اللَّه له الذّنوب الّتى اكتسبها بالاستماع و من نظر الى كتابه فى فضائله غفر اللَّه له الذّنوب التّى اكتسبها بالنّظر ثمَّ قال رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - : النّظر الى على بن ابى طالب - عليه السلام - عبادة و نذكره عبادة ولا يقبل ايمان عبد إلّا بولايته والبرائة من اعدائه»(12)

رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - فرمود: خداوند براى برادرم على بن ابى طالب فضايلى قرار داده كه به غير از خودش كسى قادر نيست بشمارد، هركس فضيلتى از فضايل على را ذكر كرد در حالى كه مقرّ است و اعتقاد دارد، تمام گناهان گذشته و آينده اش را خداوند مى بخشد ولو در قيامت به گناه جنّ و انس بيايد، و هركس فضيلتى از فضايل علىّ بن ابى طالب را بنويسد، هر قدرى كه اين نوشته هست، ملائكه براى او از خدا طلب مغفرت مى كنند، و هركس گوش كند فضيلتى از فضايل على را، خداوند گناهى را كه با گوش كرده است مى بخشد. و هركس نگاه كند به كتابى كه فضايل على در آن است، خداوند مى بخشد گناهانى را كه به وسيله چشم كرده بود. بعد رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - فرمود: نگاه كردن بر روى على بن ابى طالب عبادت است و ياد كردن از على عبادت است و ايمان هيچ بنده اى قبول نيست، مگر به سبب ولايت على بن ابى طالب و برائت از دشمنانش.

ارادت به على بن ابى طالب - عليه السلام - موجب تبديل اخلاق بد به اخلاق خوب است. قرآن كريم از زبان حضرت ابراهيم خليل مى فرمايد:

«رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ»(13)

پروردگارا! آنها[= بتها] بسيارى از مردم را گمراه ساختند. هركس از من پيروى كند از من است؛ و هركس نافرمانى من كند، تو بخشنده و مهربانى.

كسى كه از پيغمبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - متابعت كند از پيغمبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - مى شود و كسى كه از اميرالمؤمنين - عليه السلام - متابعت كند از اميرالمؤمنين - عليه السلام - مى شود و كسانى كه به ذيل ولايت اهل بيت - عليهم السلام - چسبيدند «منَّا اهل البيت» شدند، به سعادت رسيدند.

شاخ تر ار با خوشى وصلت كند

آن خوشى اندر نهادش بر زند(14)

يا به گلبن وصل كن اين خار را

وصل كن با نار نور يار را(15)



امام صادق - عليه السلام - از سلمان فارسى بسيار مى فرمود: شخصى از امام صادق - عليه السلام - سؤال كرد: يابن رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - شما خيلى از سلمان فارسى مى گوييد. آقا فرمود: نگوئيد سلمان فارسى، بلكه بگوييد سلمان محمّدى. و سپس فرمود: سلمان داراى سه ويژگى بود كه او را نزد ما محبوب ساخت:

1 - سلمان، فقرا و مساكين را دوست مى داشت.

2 - سلمان، علما را دوست مى داشت.

3 - سلمان فارسى، شيفته و دلداده و عاشق اميرالمؤمنين - عليه السلام - بود. و آن حضرت را در زندگى مقتداى خود قرار داده بود.(16)

پس انسان در زندگى نياز به الگو دارد مگر اينكه خودش الگو باشد، و آن الگو حتماً بايد آسمانى و معصوم باشد تا هيچ خطا و لغزشى در ديگران ايجاد نشود.

رفتار شايسته و الگويى على - عليه السلام -



از مبحث پيشين روشن شد: كه زندگى بدون الگو، نافرجام است. امكان ندارد كسى بدون الگو و مقتداى معصوم به سعادت برسد. امّا الگو بايد معصوم و مبرّاى از خطا و اشتباه باشد زيرا اگر الگو نادرست باشد آن كسى كه از او پيروى و متابعت مى كند به خطا خواهد رفت. اگر امام يك جامعه اى به خطا برود، امّت هم به خطا خواهند رفت. قرآن كريم در مورد رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - مى فرمايد:

«وَلَقَدْ كَانَ لَكُمْ فى رَسُولُ اللَّه اُسْوَةٌ حَسَنَه»

پيغمبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - الگوئى زيبا و معصوم است.

پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - در تمام شئون از عصمت برخوردار است. هركس در هر شأنى از شئون پيامبر از آن حضرت متابعت كند و به او اقتداء كند درست است. امّا نسبت به اميرالمؤمنين - عليه السلام - با توجه به آيه مباهله، على - عليه السلام - به منزله جان پيامبر شده است.

«فَمَنْ حَآجَكَ فِيِه مِن بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَآءَنا وَ أَبْنَآءَكُم وَ نِسَآءَنَا وَ نِسَآءَكُمْ و أَنفُسَنَا و أَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَل لَّعنَتَ اللَّه عَلَى الْكذِبِينَ»(17)

هرگاه بعد از علم و دانشى كه (درباره مسيح) به تو رسيده، (باز) كسانى با تو به محاجّه و ستيز برخيزند، به آنها بگو: بياييد ما فرزندان خود را دعوت كنيم، شما هم فرزندان خود را؛ ما زنان خويش را دعوت نماييم، شما هم زنان خود را؛ ما از نفوس خود دعوت كنيم، شما از نفوس خود؛ آنگاه مباهله كنيم؛ و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.

و با انضمام احاديث فراوانى از رسول گرامى اسلام - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - كه فرمود: من از على و على از من است. و فرقى بين من و على در مقام ولايت نيست و حديثى كه پيغمبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - در خطاب به فاطمه زهرا - سلام اللَّه عليها - فرمود: دخترم! من، تو، على، حسن و حسين قيامت در مكان واحدى قرار داريم. نتيجه گرفته مى شود: همان گونه كه رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - الگوى معصوم است، اميرالمؤمنين - عليه السلام - هم الگوى معصوم است. پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - و على - عليه السلام - و فاطمه - سلام اللَّه عليها - در يك مقام اصلى يعنى در مقام ولايت با هم شريكند هرچند على - عليه السلام - فاقد مقام نبوّت و رسالت، و فاطمه - سلام اللَّه عليها - فاقد مقام نبوّت و رسالت و امامت است، اين فقدان موجب هيچ منقصتى نيست. زيرا اين سه مقام از مقامات اجرايى مربوط به دنياست و فرع مقام ولايت است. كه ولايت، هم در دنيا و هم در آخرت هست و نبى و رسول و امام از آن مقام ارتزاق مى كنند و مدد مى گيرند.

در حوزه ولايت بين على - عليه السلام - و رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - و فاطمه زهرا - سلام اللَّه عليها - و امام مجتبى - عليه السلام - تا امام عصر (روحى له الفداء) هيچ فرقى نيست. همه داراى مقام واحدى هستند.

روزى رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - وارد خانه فاطمه زهرا - سلام اللَّه عليها - شد در حالى كه اميرالمؤمنين - عليه السلام - خوابيده بود. امام مجتبى - عليه السلام - خدمت جدّش رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - رسيد و عرض كرد: يا رسول اللَّه! من تشنه ام، به من آب بده! بز شيردهى در حياط بود. رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - بز را دوشيد و شيرش را در ظرفى ريخت، وارد اتاق شد. امام حسين - عليه السلام - عرض كرد يا رسول اللَّه به من بده. رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - شير را به امام حسين - عليه السلام - نداد بلكه به امام مجتبى - عليه السلام - داد. حضرت صديقه طاهره - سلام اللَّه عليها - به پدر عرض كرد: آيا شما حسن را بر حسين ترجيح مى دهيد؟ رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - فرمود: نه دخترم، ترجيح نمى دهم. اوّل، حسن از من درخواست كرد لذا او را مقدّم داشتم. سپس چنين فرمود: دخترم، من، تو، اين خوابيده يعنى على، حسن و حسين قيامت در يكجا هستيم.

آنان در مقام اصل ولايت با هم شريكند هرچند فاطمه - سلام اللَّه عليها - نه نبى بود، نه رسول بود و نه امام، در عين حال هيچ از پدرش خاتم انبياء - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - و از شوهرش على - عليه السلام - كم نداشت. زيرا ولايت، اصل است و فاطمه از آن برخوردار بود. بر اين اساس يكى از القاب مولا اميرالمؤمنين - عليه السلام - «ميزان الاعمال» است.

يعنى؛ هركس بخواهد عمل، انديشه، فكر و اعتقاد خودش را وزن بكند بايد با ميزان و ترازوى ولايت و اعتقاد و عمل و رفتار على - عليه السلام - وزن بكند. و هركس از او فاصله بگيرد، منحرف است و هرچه انجام بدهد، مقبول نيست.

جابربن عبداللَّه گويد: رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - به عرفات بود و على - عليه السلام - در جلو بود، پس حضرت به سوى من و على - عليه السلام - اشاره نمود، به طرف آن حضرت رفتيم، آن حضرت فرمود:

«ادنُ مِنّى يا على»

نزد من آى، يا على!.



پس نزديك او رفت، فرمود: دستت را در دست من بگذار، پس كف دست خود را در كف او نهاد، بعد فرمود:

«خُلِقْتُ اَنَا وَ اَنْتَ مِنْ شَجَرَةٍ اَنَا اَصْلُها وَ اَنْتَ فَرْعُها وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَينُ اَغْصانُها فَمَنْ تَعَلَّقَ بِغُصْنٍ مَنْها اَدْخَلَهُ اللَّه الْجَنَّةَ يا عَلِىُّ لَوْ اَنَّ اُمَّتِى صامُواْ حَتَّى يَكُونُواْ كَالْحَنايا وَ صَلُّواْ حَتَّى يَكُونُواْ كَالاَوْتارِ وَ بَغَّضُوكَ لاَكَبَّهُمُ اللَّه فِى النَّارِ»(18)

من و تو از يك درخت آفريده شديم، من اصل آنم و تو فرع آن، و حسن و حسين شاخه هاى آن، پس هركس به شاخه اى از آن آويزد، خدا او را داخل بهشت كند، يا على! اگر امّت من آنقدر روزه بگيرند كه مثل چنبر شوند و آنقدر نماز بخوانند كه ماننده زه كمان بشوند و ترا دشمن دارند، هر آينه خدا آنها را واژگون در آتش افكند.

صحت عمل، غير از قبولى عمل است. ممكن است عملى صحيح باشد، يعنى نياز به اعاده و قضا نداشته باشد، ولى قبول نباشد زيرا:

«اِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّه مَنَ الْمُتَّقينَ»(19)

[عمل ] فقط از پرهيزگاران پذيرفته مى شود.

ولايت، شرط قبولى عمل است زيرا بهشت و سعادت، مقصد است. كسى كه مقصدى در پيش دارد براى رسيدن به آن بايد از راه برود. اگر كسى بيراهه برود هرچه برود به مقصد نمى رسد. براساس روايات، ولايت على - عليه السلام - طريق مقصد خدا، بهشت، سعادت و حكمت است. در اين حديث شريف رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - فرمود: من و على از يك درختيم.

رفتار نيكوى على - عليه السلام -



اميرالمؤمنين - عليه السلام - از اخلاق برجسته اى برخوردار بود همان گونه كه در مورد رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - نقل شد كه:

«كانَ خُلْقُهُ القُران»

اخلاق پيامبر، قرآنى بود.

مولا على - عليه السلام - هم همانند رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - اخلاقش قرآنى بود.

انسان داراى خَلق و خُلق است. خَلق مربوط به ظاهر انسان است ولى خُلق، هيأتى است نفسانى كه از آن هيأت، كارهاى گوناگون بسادگى صادر مى شود.

مثلاً: كسى كه متخلّق به راستگوئى و صداقت است، براحتى راست مى گويد و به سختى از او دروغ صادر مى شود. يا كسى كه جود و بخشش، خُلق او شده است، بخشندگى به سهولت از او صادر مى شود.

صفات زشت هم همين طور است. كسى كه متخلّق به اخلاق مذموم است، مثلاً متخلّق به صفت زشت بخل است، اين شخص براحتى بخل مى ورزد و براحتى امساك مى كند.

افعال از خُلق بر مى خيزند و قيامت، تمثيل اخلاق انسان است. يعنى آنچه را كه انسان در قيامت مى بيند مخصوصاً در عالم برزخ، تمثّل اخلاق اوست. (نكته اى كه ذكرش ضرورى است اين است كه در عالم برزخ، صورت مطرح است و در قيامت كبرى صورت مطرح نيست)

حشر تو بر صورت اعمال توست

هرچه بينى نيك و بد احوال توست

جمله اخلاق و اوصاف اى پسر

هر زمان گردد مُمَثَّل در صُوَر

لاله و گلها و ريحان و سمن

جمله طاعاتند و اخلاق حسن

جوى آب و جوى خمر و جوى شير

نيست جز اوصاف پاك دلپذير



اخلاق در زندگى انسان نقش اساسى و كليدى به عهده دارد.

اگر انسان مطهّر و مبارك باشد، در هرجا و در هر شرايطى منشأ خير است و هرچه كه از انسان مبارك نشأت مى گيرد و صادر مى شود، خير و مبارك است. حضرت عيسى مسيح - عليه السلام - مى فرمايند: خداوند مرا در هر حالى مبارك (منشأ خير) قرار داد.

«وَ جَعَلَنِى مُبارَكاً أَيْنَ مَا كُنتُ وَ أَوْصَنِى بِالصَّلَوةِ وَ الزَّكَوةِ مَادُمْتُ حَيّاً»(20)

و مرا - هرجا كه باشم - وجودى پر بركت قرار داده؛ و تا زمانى كه زنده ام، مرا به نماز و زكات توصيه كرده است.

امّا اگر جان و خُلقى آلوده باشد هرچه از او صادر مى شود زشت است. بر اين اساس به ما دستور دادند تا اخلاق را زيبا سازيم.

على - عليه السلام - در حوزه اخلاق از همه سرآمد بود چون اخلاق را رمز سلامت و موفقيت و سعادت مى دانست. آن بزرگوار فرمود:

«الخُلقُ المحمودِ مِنْ ثِمارِ العقلِ»(21)

اخلاق پسنديده، نتيجه عقل است.

اخلاق پسنديده، ميوه شجره طيّبه عقل است. و كسى كه اخلاق نيكو ندارد، عقل ندارد.

اخلاق، امرى اكتسابى و قابل تقويت و تضعيف است. كسى كه بد اخلاق است مى تواند اخلاق بد را مبدّل به اخلاق خوب بكند. كسى كه مُمسِك و بخيل است مى تواند با رياضت آن را مبدّل به صفت زيباى جود كند. يا مثل كسى كه بد زبان است، مى تواند با رياضت در دراز مدت بد زبانى را زايل كند. كسى كه دروغ مى گويد مى تواند اين خُلق زشت دروغگوئى را در خودش از بين ببرد.

على - عليه السلام - مى فرمايد:

«عقلى را كه خدا به پيغمبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - داد اگر قسمتى از عقل آن حضرت را بين تمام خلائق عالم تقسيم مى كرد ديوانه در عالم پيدا نمى شد.»

على - عليه السلام - در حقيقت با بيان اين حديث، خودش را تبيين كرد. اگر رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - اين طور بود با توجّه به اينكه على - عليه السلام - به منزله جان پيغمبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - بود. پس عقل على - عليه السلام - هم در اين سطح بود و با توجّه به اينكه اخلاق، ثمره عقل است پس پيغمبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - كه عقل كل بود، اخلاق كل و مجمع فضائل بود. اميرالمؤمنين - عليه السلام - كه جانش با جان پيغمبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - گره خورده است نيز اين چنين است.

اداى حق همسفر



در آن ايّام، شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامى بود. در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامى آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشم ها به آن شهر دوخته بود كه، چه فرمانى صادر مى كند و چه تصميمى مى گيرد؟

در خارج اين شهر دو نفر يكى مسلمان و ديگرى كتابى (يهودى يا مسيحى يا زرتشتى) روزى در راه به هم برخورد كردند. مقصد يكديگر را پرسيدند. معلوم شد كه مسلمان به كوفه مى رود، و آن مرد كتابى در همان نزديكى، جاى ديگرى را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقدارى از مسافت راهشان يكى است باهم باشند و با يكديگر مصاحبت كنند.

راه مشترك، با صميميت، در ضمن صحبت ها و مذاكرات مختلف طى شد. به سر دو راهى رسيدند، مرد كتابى با كمال تعجّب مشاهده كرد كه رفيق مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت، و از اين طرف كه او مى رفت آمد.

پرسيد: «مگر تو نگفتى من مى خواهم به كوفه بروم؟»

- «چرا».

- «پس چرا از اين طرف مى آئى؟ راه كوفه كه آن يكى است».

- «مى دانم، مى خواهم مقدارى تو را مشايعت كنم. پيغمبر ما فرمود: «هرگاه دو نفر در يك راه با يكديگر مصاحبت كنند، حقّى بر يكديگر پيدا مى كنند.» اكنون تو حقّى بر من پيدا كردى. من به خاطر اين حق كه به گردن من دارى مى خواهم چند قدمى تو را مشايعت كنم. و البته بعد به راه خودم خواهم رفت».

- «اوه، پيغمبر شما كه اينچنين نفوذ و قدرتى در ميان مردم پيدا كرد، و به اين سرعت دينش در جهان رائج شد، حتماً به واسطه همين اخلاق كريمه اش بوده».

تعجّب و تحسين مرد كتابى در اين هنگام به منتها درجه رسيد، كه برايش معلوم شد، اين رفيق مسلمانش، خليفه وقت على ابن ابى طالب - عليه السلام - بوده. طولى نكشيد كه همين مرد مسلمان شد، و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب على - عليه السلام - قرار گرفت.(22)

اين بيانگر تأثير اخلاق و رفتار نيكو در هدايت و اصلاح مردم است.

تأثيرى كه اخلاق در هدايت دارد در يك مقطعى برهان ندارد. زيرا اوّلاً: بسيارى از انسان ها برهان را نمى فهمند، ثانياً: برهان چون منطقى است، خشن است. برخورد منطقى بسيار سخت است ولى برخورد اخلاقى آنچنان خشن نيست بلكه از لطافتى برخوردار است. و اگر على - عليه السلام - با آن كتابى به مناظره و بحث مى نشست شايد اين توفيق حاصل نمى شد.

امير مؤمنان على - عليه السلام - در راهى عبور مى كرد، زره خود را در دست يك نفر مسيحى ديد، به او فرمود: اين زره مال من است.

با اينكه زمان خلافت آن حضرت بود، همراه مسيحى به دادگاه رفتند، على - عليه السلام - مثل يك فرد عادى، همراه مسيحى در برابر قاضى (شريح) نشستند. على - عليه السلام - فرمود: اين زره مال من است، و من او را نفروخته ام و به كسى نبخشيده ام.

شريح به مسيحى گفت: تو چه مى گوئى؟

او گفت: زره مال خودم هست، على - عليه السلام - دروغ مى گويد.

شريح، به على - عليه السلام - گفت: آيا شاهدى دارى؟

على - عليه السلام - خنديد و فرمود: قضاوتت صحيح است، شاهدى ندارم.

شريح، به نفع مسيحى قضاوت كرد، مسيحى زره را گرفت و رفت.

على - عليه السلام - نشسته بود و به او نگاه مى كرد. مسيحى چند قدمى بيشتر برنداشت كه برگشت و گفت: گواهى مى دهم كه اين قضاوت، مانند قضاوت پيامبران است. آنجا كه زمامدار مسلمانان مرا براى قضاوت نزد قاضى خود مى برد، ولى قاضى به نفع من قضاوت مى كند.

همين برنامه موجب شد كه مسيحى، به اسلام گرويد و قبول اسلام كرد، سپس به على - عليه السلام - عرض كرد: خدا را گواه مى گيرم كه زره مال شماست. روزى رهسپار صفين بودى، من پشت سر شما بودم، آن زره را در بيابان يافتم، (كه از شما بوده و به زمين افتاده بود)، اينك زره را بگيريد.

على - عليه السلام - فرمود: زره را به تو بخشيدم.

از آن پس، آن مسيحى از ياران با وفاى على - عليه السلام - گرديد و در جنگ نهروان در ركاب على - عليه السلام - با دشمن مى جنگيد.(23)

اخلاق حسنه و زيبا، زيبا و جذّاب است. لذا كسانى كه مشكل جدّى نداشتند، تحت تأثير زيبايى هاى اخلاقى اولياء الهى قرار مى گرفتند و متحوّل مى شدند.

نيل به هدف از طريق وسيله مقدس



على - عليه السلام - از هر وسيله براى رسيدن به هدف استفاده نمى كرد طريق آلوده را براى رسيدن به مقصد برنمى گزيد. از اشخاص آلوده و جريان هاى آلوده در رسيدن به هدف استفاده نمى كرد.

پس از رحلت پيامبر عظيم الشأن اسلام - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - و پيش آمدن ماجراى سقيفه بنى ساعده و انتخاب ابوبكر، جمعى از بنى هاشم كه در ميانشان، عبّاس عمومى پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - نيز بود، همراه ابوسفيان، به حضور على - عليه السلام - آمدند و از آن حضرت درخواست كردند كه به عنوان خليفه رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - با او بيعت نمايند.

حتى ابوسفيان افزود: «اگر اجازه دهى با سپاهى فراوان، پياده و سواره از تو حمايت مى كنيم».(24)

امير مؤمنان - عليه السلام - كه سابقه سوء ابوسفيان را مى دانست و شرائط را مساعد نمى ديد، در پاسخ آنها سخنى فرمود كه در نهج البلاغه در خطبه 5 آمده است.

و در پايان فرمود:

«وَ مُجْتَنِى الثَّمَرَةِ لِغَيْرِ وَقْتِ اِيناعِها كَالزّارعِ بِغَيْرِ اِرْضِهِ»

دست انداختن به ميوه اى كه هنوز نرسيده، مانند بذر پاشى در زمين شوره زار و نامساعد مى باشد.

حضرت على - عليه السلام - هرگز دروغ و آدم كشى و ظلم را ابزار و طريق كار خويش قرار نمى داد.

جلوگيرى از بستن آب به روى دشمن

در جنگ صفين كه آب دست سپاه معاويه بود و سپاه حضرت از آب محروم بودند، سپاه خود را تهييج به تسخير آب نمود ولى هنگامى كه به آب رسيدند سپاه معاويه را از آن محروم نساخت. كشتن پيران و كودكان و مجروحان را جايز ندانست.

هنگامى كه اميرالمؤمنين - عليه السلام - به صفين رسيد، متوجه شد كه لشكريان معاويه در كنار شريعه اردو زده و زمين مسطحى را انتخاب نموده و در آن اردو زده اند، آن حضرت نيز دستور داد در مكانى اردو زدند و چون براى آب به كنار فرات رفتند، متوجّه شدند كه لشكريان معاويه به دستور وى راه هاى آب را بسته و مانع از برداشتن آب مى باشند.

از اين رو نزد اميرالمؤمنين - عليه السلام - آمده و جريان را به اطلاع آن حضرت رساندند، امام - عليه السلام - صعصعة بن صوحان را به نزد معاويه فرستاد و به وى پيغام داد كه ما بدانجا آمده ايم، خوش نداريم قبل از اتمام حجت، جنگ با شما را آغاز كنيم و اين تو بودى كه مقدّمه لشكرت را فرستادى و با ما جنگ را آغاز نمودى و اكنون نيز اين شما هستيد كه ميان مردم ما و آب حايل گشته ايد، از اين كار دست برداريد و بگذاريد تا مردم آب بردارند و سپس بنگريم تا كار ما و شما به كجا مى انجامد...

صعصعه اين پيام را رسانيد و معاويه رو به همراهان خود كرده و از آنها نظر خواهى كرد و چند تن از آنها چون وليد بن عقبه و عبداللَّه بن سعيد - برادر رضاعى عثمان - گفتند: اينان عثمان را تشنه كشتند، اكنون بايد آنها را تشنه به قتل برسانيم...

و ميان آنها و صعصعه سخن به درازا و دشنام كشيد و صعصعه برخاسته و به نزد اميرالمؤمنين - عليه السلام - آمده و ماجرا را به عرض رسانيد و به دنبال آن، همهمه در لشكريان آن حضرت افتاد و سران لشكر مانند مالك اشتر و اشعث بن قيس تصميم به جنگ و آزاد ساختن شريعه فرات گرفته و از امام - عليه السلام - نيز مأموريت اين كار را دريافت داشتند.

جنگ سختى درگرفت و لشكريان شام كه تاب مقاومت در برابر حمله هاى سهمگين لشكر عراق را در خود نديدند، با دادن تلفات زياد و از دست دادن چند تن از فرماندهان و نام آوران جنگى خود مانند: صالح بن فيروز، مالك بن ادهم، رياح بن عتيك، اجلح بن منصور، ابراهيم بن وضاح، زامل بن عبيد و محمد بن روضه - كه همگى به دست مالك اشتر كشته شدند - ديگران ميدان را براى آنها خالى كرده و جاى خود را به ايشان دادند و از كنار فرات نيروهاى خود را عقب كشيدند و در نتيجه شريعه فرات آزاد شد و تمام راه هاى برداشتن آب به دست نيروهاى عراق افتاد. و لشكر شام در بيابان هاى اطراف پراكنده شدند.

در اين وقت عمر و بن عاص نزد معاويه آمد و گفت: اى معاويه! اكنون درباره اين لشكر چه گمان مى برى؟ اگر اينان تلافى كنند و همان گونه كه تو آب را از ايشان منع كردى، اينان نيز شما را از برداشتن آب جلوگيرى نمايند چه مى كنى؟ آيا تو هم حاضرى مانند آنها بجنگى و با زور شمشير آب را بگيرى؟

معاويه گفت: گذشته را واگذار، اكنون گمان تو درباره على چگونه است؟

عمرو عاص پاسخ داد: گمان من اين است كه او مانند تو نخواهد كرد و آن چيزى كه او به خاطر آن بدينجا آمده، چيزى ديگرى غير از آب است.

نصر بن مزاحم سپس نقل مى كند كه اصحاب و ياران على - عليه السلام - به نزد آن حضرت آمده، گفتند:

اى اميرمؤمنان! همانگونه كه آنها آب را از شما منع كردند، شما نيز دستور منع آب را بدهيد؟ پاسخى كه حضرت داد اين بود:

«لا خَللُّوا بَيْنَهُم وَ بَيْنَهُ، لا أَفْعَلُ ما فَعَلَهُ الجاهِلُونَ، سَنَعْرِضُ عَلَيْهِم كِتابَ اللَّه وَ نَدْعوهُمْ اِلى الهُدى ، فَاِنْ أَجابُوا وَ الّا فَفِى حَدّ السَّيْفِ ما يُغْنِى اِنْ شاءاَللَّه»(25)

فرمود: نه، مانع و حايل ميان آنان و آب نشويد، و من آن كارى را كه جاهلان و نادانان كردند نمى كنم، ما كتاب خدا را بر ايشان عرضه خواهيم كرد و به هدايت دعوتشان خواهيم نمود، اگر پذيرفتند كه به هدف خود رسيده ايم، وگرنه زبانه تيز شمشير، ما را از اين كارهاى جاهلانه بى نياز خواهد كرد. ان شاء اللَّه.

پرهيز از ناسزاگوايى به دشمن



اصحاب و ياران خود را از دشنام و ناسزا گفتن به مخالفين منع مى كرد آنرا راه درست و نتيجه بخش نمى دانست و مى فرمود: مواضع دشمن را با صداى بلند بيان كنيد و آن را نقد نماييد و از آن برائت بجوييد، زيرا اين خود موجب بيدارى است امّا سبّ و دشنام موجب غبار آلود شدن فضا و گم گشتن طريق هدايت مى شود.

حجر بن عدّى و عمر و بن حمق، دو يار شجاع و با وفاى اميرمؤمنان على - عليه السلام - بودند، آنان در ماجراى جنگ صفّين از سپاه شام اظهار بيزارى مى كردند و به آنها ناسزا مى گفتند.

اين خبر به امام على - عليه السلام - رسيد، امام براى آنها پيام فرستاد كه ناسزاگوئى نكنيد و دشنام ندهيد.

آن دو به حضور على - عليه السلام - آمده و عرض كردند: «آيا ما بر حق نيستيم؟»

امام فرمود: «آرى بر حقّيم.»

عرض كردند: «آيا سپاه شام (پيروان معاويه) در خط باطل نيستند؟»

امام فرمود: «آرى آنها بر باطل اند.»

عرض كردند: «پس چرا ما را از ناسزاگوئى به آنها، منع مى كنى؟»

امام فرمود:

«اِنِّى اَكْرَه لَكُمْ اَنْ تَكُونُوا سَبّابِينَ، وَ لكِنَّكُمْ لَوْ وَصَفْتُمْ اَعْمالَهُمْ وَ ذَكَرْتُمْ حالَهُمْ كانَ اصْوَبَ فِى الْقَوْلِ وَ اَبْلَغَ فِى الْعُذْرِ»(26)

من نمى پسندم كه شما دشنام دهنده باشيد، ولى اگر كردارشان را افشا مى كرديد و گمراهى هاى آنها را بر مى شمرديد، در گفتار راست تر بوديد و عذرتان رساتر بود.

سپس فرمود: بايد به جاى دشنام دادن، چنين دعا مى كرديد:

خداوندا! خون ما و آنها را حفظ كن، بين ما و آنها را اصلاح فرما، و آنان را از گمراهى، هدايت كن تا آنان كه ناآگاه هستند، حق را بشناسند و آنان كه با حق ستيز مى كنند، از اين كار زشت خود دست بردارند.(27)

قدرشناسى



نسبت به احسان نيكوكاران قدرشناسى مى كرد و آن را موجب احياء و تقويت احسان مى دانست، احسان اندك ديگران را فراموش نمى كرد و در صدد جبران احسان آنان بر مى آمد و با اين عمل دل ها را به خود جذب مى كرد.

نجاشى پادشاه مهربان و عادل حبشه بود، در آغاز بعثت، جمعى از مسلمين به سردارى «جعفر طيّار» در مكّه از گزند مشركين، به حبشه پناهنده شدند، نجاشى به آنها پناه داد و بسيار به آنها مهربانى كرد و آنها حدود پانزده سال با كمال امنيّت و رفاه در حبشه زندگى كردند، پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - نامه اى براى نجاشى فرستاد و او را دعوت به اسلام كرد، او نامه پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - را روى چشم گذاشت، و در حضور جعفر طيّار - عليه السلام - قبول اسلام كرد.

وقتى كه نجاشى از دنيا رفت، جبرئيل خبر فوت او را به رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - داد، رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - بسيار متأثّر شد و سخت گريه كرد، و به مسلمين فرمود: برادر شما «اَصْحُمَه» (نجاشى) از دنيا رفت، سپس آن حضرت به صحرا رفت، خداوند پستى و بلندى را از جلو چشم پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - برداشت، آن حضرت جنازه نجاشى را كه در حبشه بود، ديد و بر آن نماز خواند و در نماز هفت تكبير گفت.(28)

پس از فوت نجاشى، طولى نكشيد كه در كشور حبشه، هرج و مرج به وجود آمد و سلطنت خاندان نجاشى، منقرض شد. يكى از پسران نجاشى بنام «ابو نَيْزَرْ» (گويا اسير شده بود) به عنوان برده به يكى از تجّار مكّه فروخته شده بود. امام على - عليه السلام - از اين موضوع اطّلاع يافت، به عنوان جبران محبّت هاى نجاشى به مسلمين (در حبشه) ابونيزر را از صاحبش خريد و آزاد كرد، از آن پس، ابونيزر با كمال آسايش در حضور امام على - عليه السلام - بود.

ابونيزر قامتى بلند و چهره اى زيبا داشت و سياه چهره نبود، هركس او را مى ديد، تصوّر مى كرد كه يك عرب حجازى است. هيأتى از حبشه به مدينه آمدند، تا ابونيزر را با خود به حبشه ببرند، و مقام پادشاهى را به او بسپرند. او نپذيرفت و به آنها گفت:

«پس از آنكه خداوند نعمت اسلام را بر من ارزانى داشت، ديگر به پادشاهى، اشتياق ندارم».

به اين ترتيب امام على - عليه السلام - ابونيزر را در حضور خود نگه داشت و به پاس حق شناسى از خدمات پدرش، به او مهربانى كرد.(29)

پاورقي



1) مثنوى معنوى، دفتر دوم، بيت 3463.

2) همان، دفتر سوم، بيت 588.

3) همان، بيت 590.

4) مثنوى معنوى، دفتر اول، بيت 2943.

5) همان، دفتر ششم، بيت 4123.

6) منظور از ركن، ركن حجرالاسود و منظور از مقام، مقام ابراهيم در مسجدالحرام است.

7) مناقب اهل بيت، ج 1، ص 106.

8) تنقيح المقال، ج 2، ص 245.

9) معجم الرجال، ج 11، ص 115.

10) تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 179.

11) مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 366، تاريخ كامل ابن اثير، ج 3، ص 224.

12) شيخ صدوق، امالى، ص 138.

13) سوره ابراهيم، آيه 36.

14) مثنوى معنوى، دفتر دوم، بيت 2704.

15) مثنوى معنوى، دفتر دوم، بيت 1246 .

16) محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 22، ص 327.

17) سوره آل عمران، آيه 61.

18) مغازلى، ص 297.

19) سوره مائده، آيه 27.

20) سوره مريم، آيه 31.

21) آمُدى، غررالحكم و دررالكلم.

22) شيخ كلينى، اصول كافى، ج 2، باب حسن الصحابة و حق الصاحب فى السفر، ص 670.

23) عبقرية الامام على - عليه السلام - ، ص 46، (به نقل از على بن ابى طالب پيشواى مسلمين) .

24) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 218 و 221.

25) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 329.

26) شرح نهج البلاغه خوئى، ج 13، ص 94.

27) نهج البلاغه، خطبه 206.

28) محدث قمى، سفينة البحار، ج 2، ص 571.

29) معجم البلدان، ج 4، ص 175 (واژه عين)؛ سيد يوسف ابراهيميان آملى، الگوى آسمانى، انتشارات اطلاعات، تهران 1380 (با تغييرات و دخل و تصرف) .