بازگشت

على - عليه السلام - الگوى آسمانى(2)


رفتار على - عليه السلام - از نگاه دشمنان آن حضرت



اصولاً داورى دوستان، هميشه دوستانه است. زيرا محبّت و علاقه و تعلّق مانع از آن است كه انسان كسى را كه آنچنان هست، بيان كند. اصولاً دوستى در داورى نقش دارد مگر اينكه داور، به مقام عصمت رسيده باشد. به حدّى رسيده باشد كه دوستى ها و دشمنى ها در داورى او تأثير نداشته باشد. دشمنى هم موجب مى شود تا انسان، شخصى يا حادثه اى و يا جريانى را آنچنان كه هست نتواند خوب درك كند. چون با طرف دشمن است، خوبى هايش را هم بد مى بيند و بدى هايش را در ضريبِ چند بيان مى كند.

در مورد مولا على - عليه السلام - دوستان فرمايشاتى دارند، امّا دشمنان با توجّه به اينكه با حضرت دشمن بودند، ولى به لحاظ عظمت شخصيّت على بن ابى طالب - عليه السلام - نتوانستند تمام فضايل آن حضرت را انكار كنند، نه اينكه نخواسته باشند انكار كنند. عظمت وجودى على - عليه السلام - و رفتار شايسته و آسمانى و معصوم حضرت، طورى بود كه ديگران ناخواسته آن را بيان مى كردند.

راه نفوذ در دل هاى دوست و دشمن از منظر قرآن كريم، ايمان و عمل صالح است. اين دو ركن اصلى در زندگى حضرت بود لذا آن حضرت با اين دو سلاح در تاريخ، در دل دوست و دشمن نفوذ كرد.

«اِنَّ الَّذينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّلِحَتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً»(1)

مسلماً كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند، خداوند رحمان محبّتى براى آنان در دل ها قرار مى دهد.

اگر كسى به فضيلتى دست پيدا كند و در پرتو آن زيبا شود، همه در مقابل او زانو خواهند زد مگر اينكه شخص نخواهد اين زيبايى را بپذيرد. يا نابينا باشد و يا خودش را به نابينائى زده باشد.

مولا على - عليه السلام - در نهج البلاغه مى فرمايد: من از دو خطر عمده در زندگى شما براى شما خائف و ترسانم: يكى هواى نفس است، ديگرى فراموش كردن قيامت است. هواى نفس باعث مى شود كه انسان، زيبائى ديگران را نبيند، و واقعيّت را آنچنان كه هست درك نكند.

«أَيُّهَا النَّاسُ اِنَّ أَخْوَفَ ما أخافُ عَلَيْكُمُ اثْنانِ: اِتِّباعُ الْهَوى، وَ طُولُ الْأَمَلِ، فَأَمَّا اتِّباعُ الْهَوى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ، وَ أَمَّا طُولُ الأمَلِ فَيُنْسِى الْأَخِرَةَ»(2)

اى مردم! ترسناكترين چيزى كه از ابتلاى شما به آن مى ترسم دو چيز است: اوّل پيروى از هواى نفس و دوّم آرزوى بيشمار، امّا پيروى از هواى نفس شخص را از راه حق باز مى دارد، و آرزوى بى حساب آخرت را از ياد مى برد.

وقتى انسان دنبال هواى نفس رفت واقعّيت را آنچنان كه هست، نمى تواند درك كند و آرزوهاى طولانى باعث مى شود كه انسان قيامت را فراموش كند.

مولا على - عليه السلام - حقيقتى بسيار نورانى و با فضيلت بود. لذا دشمنان او على رغم ميل باطنى خودشان نتوانستند آن را كتمان بكنند، لذا گاهى به زبان مى آوردند و فضيلت هم آن است كه دشمن بگويد.

بهتر آن باشد كه سرّ دلبران

گفته آيد در حديث ديگران



آن حضرت فرمود: دو گروه در من هلاك شدند: دوستدارانى كه در مورد من غلو كردند و دشمنانى كه مرا از آن مقدار كه بودم سقوط دادند. ريشه افراط و تفريط در مورد آن حضرت، عظمت وجودى آن حضرت است. چون مردم نتوانستند على - عليه السلام - را آنچنان كه هست درك بكنند، دوستان سر از غلو در آورند و دشمنان سر از بى انصافى. امّا در عين حال على - عليه السلام - توانست خودش را نشان بدهد.

معاويه از دشمنان سرسخت على - عليه السلام - بود، روزى در كنار پسرش يزيد، و مشاورش عمروعاص، بود، در اين هنگام شخصى هديه نفيسى آورد و به معاويه اهداء كرد. معاويه در آن روز پيشنهاد عجيبى به يزيد و عمروعاص كرد، گفت: «هر يك از ما يك بيت شعر در شأن على - عليه السلام - بگوئيم و شعر هر كدام از ما، اگر از نظر ظاهر و معنى، جالب و زيبا بود، اين هديه مال او باشد.»

يزيد و عمروعاص، پيشنهاد معاويه را پذيرفتند.

معاويه گفت:

خَيْرُ الوَرى مِنْ بَعْدِ اَحْمَدَ حَيْدَر

وَ النّاسُ اَرْضٌ وَ الْوَصِىُّ سَماءٌ

يعنى: «بهترين موجودات غير خدا، پس از پيامبر اسلام - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - على - عليه السلام - است، انسان ها در مقايسه با على - عليه السلام - همچون زمين هستند، ولى وصىّ پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - (يعنى على) آسمان است.»

ميان ماه من تا ماه گردون

تفاوت از زمين تا آسمان است

عمروعاص گفت:

هذَا الَّذى شَهِدَ الْعَدُوُّ بِفَضْلِهِ

وَالْفَضْلُ ما شَهِدَتْ بِهِ الْاَعْداءُ

يعنى: «على - عليه السلام - كسى است كه دشمن (معاويه) به فضيلت و آقائى او گواهى دهد، كمال افتخار آن است كه دشمنان به آن گواهى دهند».

يزيد گفت:

كَمَليحَةٍ شَهِدَتْ بِها ضَرّائُها

وَ الحُسنُ ما شَهِدَتْ بِهِ ضَرّاءُ

يعنى: «على - عليه السلام - همچون بانوى زيبا روى و نمكينى است كه هووهاى او، به نيكى و بزرگوارى او گواهى دهند، زيبايى آن است كه هووها به آن گواهى دهند».

شعر عمر و عاص از نظر شيوايى عبارت، برنده تشخيص داده شد، و آن هديه، نصيب او گرديد.(3)

علاّمه امينى (رحمة اللَّه عليه) (عالم بزرگ معاصر، صاحب كتاب ارزشمند الغدير) در يكى از سفرها در مجلسى شركت كرد، يكى از اهل تسنّن به او گفت: «شما شيعيان در مورد حضرت على - عليه السلام - غلوّ و زياده روى مى كنيد، مثلاً او را با لقب «يَدُ اللَّه»، «عَيْنُ اللَّه» (دست خدا، چشم خدا) و... مى خوانيد، توصيف صحابه، تا اين حدّ، نادرست است.»

علاّمه بى درنگ جواب داد: «اگر عمر بن خطاب، على - عليه السلام - را با چنين القابى خوانده باشد، چه مى گوييد؟» او گفت: سخن عمر براى ما حجّت است. علاّمه امينى در همان مجلس، يكى از كتاب هاى اصيل اهل تسنّن را طلبيد، حاضر كردند، علاّمه آنرا ورق زد، صفحه اى از آن را گشود كه در آن صفحه اين حديث آمده بود: «مردى به طواف كعبه اشتغال داشت، در همانجا به زن نامحرمى، نگاه نامشروعى كرد، حضرت على - عليه السلام - او را در آن حال ديد، با دست ضربه به صورت او زد و به اين ترتيب او را مجازات كرد. او در حالى كه دستش را بر صورتش نهاده بود و بسيار ناراحت بود، به عنوان شكايت از على - عليه السلام - ، نزد عمر بن خطّاب آمد، و ماجرا را گفت. عمر در پاسخ او گفت:

«قَد رَأى عَيْنُ اللَّه وَ ضَرَبَ يَدُ اللَّه»

همانا چشم خدا ديد، و دست خدا زد.

(كنايه از اينكه: چشم على - عليه السلام - آنچه مى بيند خطا نمى كند، زيرا چشم او چشمى است كه آميخته با اعتقاد به خدا است و چنين چشمى، اشتباه نمى كند، و دست على - عليه السلام - نيز جز در راه رضاى خدا حركت نمى نمايد). سؤال كننده وقتى كه اين حديث را ديد، مطلب را دريافت، و قانع شد.

انسان در پرتو قرب نوافل، به مقامى مى رسد كه مجارى ادراكى و تحريكى حق مى شود. خدا با دست او، مى زند و با چشم او، مى بيند و با زبان او، مى گويد. يعنى تمام وجود عبد، ربّانى مى شود و در خدمت حق قرار مى گيرد. آيات و روايات فراوانى از جمله روايت قرب نوافل، شاهد بر اين مدّعاست.

در بعضى از مؤلّفات شيخ محمّد بن ابى جمهور رحمة اللَّه مسطور است، محقن بن ابى محقن الضبى كه از اصحاب امير - عليه السلام - بود، وقتى به ولايت شام رفت و به مجلس معاويه درآمد و چون معاويه را نظر بر او افتاد، خوشحال شده، از او پرسيد كه اى محقن! از پيش كه مى آيى؟

گفت: از پيش ابخل ناس و اجبن ناس و الام ناس و اعياى ناس.

پس معاويه به اصحاب خود گفت كه بشنويد آنچه را برادر عراقى شما مى گويد. آنگاه اهل مجلس از هر دو طرف اكرام او نمودند و تحفه هاى بسيار به او دادند. چون اهل مجلس متفرق شدند، معاويه با او گفت كه اعاده كن آنچه قبل از اين گفتى.

محقن گفت: نزد تو آمده ام از پيش ابخل ناس و اجبن ناس و الام ناس و اعياى ناس (بخيل ترين و ترسوترين و لئيم ترين و پست ترين در نسب و عاجزترين در سخن).

در اين مرتبه كه مجلس خلوت بود، معاويه گفت: واللَّه دروغ مى گوئى اى محقن! چگونه پسر ابى طالب بخيل ترين مردم باشد و حال آنكه او آنچنان جوانمردى است كه اگر خانه اى از تبن(كاه) و خانه ديگرى از تبر (طلا) پر سازند، خانه تبر را پيشتر از خانه تبن به مردم مى بخشد؟ و چگونه بزدل تر مردم باشد و حال آنكه پدر او ابوطالب شيخ قريش (رئيس قريش) و سيد بطحا است، و مادر او فاطمه بنت اسد است، و برادر او جعفر، عمّ او حمزه، و پسر عمّ او رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - و زوجه او فاطمه بنت رسول اللَّه است، و اولاد او حسن و حسين اند؟ واللَّه كه هيچ كس را نسبى مانند او نيست.

و چگونه اعياى ناس و عاجزترين ايشان در سخن باشد؟ حال آنكه او افصح قريش است.

محقن گفت: پس هرگاه مى دانى كه او با اين فضايل آرسته است، چرا با او مقاتله مى كنى؟

معاويه اشاره به خاتم خود نمود، گفت كه مقاتله مى كنم با او بر سر اين خاتم، تا آنكه فرمان من به آن روان شود.

محقن گفت: همين كار در آخرت تو را كفايت خواهد نمود، و بازگشت تو به آتش دوزخ خواهد بود.

معاويه گفت: اى محقن! مگر نشنيده اى قوله تعالى را كه:

انّ رحمت اللَّه قريب من المحسنين.(4)

فاطمه بنت اَسَد مادر حضرت على - عليه السلام - چهار پسر داشت، كه بين هريك با ديگرى، ده سال فاصله بود، به اين ترتيب: طالب، عقيل، جعفر و على - عليه السلام - .

عقيل، دومين پسر ابوطالب، مردى خوش فكر و حاضر جواب و شجاع بود و در جنگ صفّين، از رزمندگان سپاه على - عليه السلام - به شمار مى آمد، فرزندان و نوادگان عقيل، و در ميان آنها بخصوص حضرت مسلم، فرزند عقيل، همه از حاميان دين بودند و گروهى از آنها در كربلا در ركاب حسين - عليه السلام - به شهادت رسيدند.(5)

امام على - عليه السلام - در خطبه اى مى فرمايد: «سوگند به خدا، برادرم عقيل را ديدم كه در زير چنگال فقر و تهيدستى، دست و پا مى زد، تا آنجا كه از من خواست از گندمى كه از حقوق شما است، به او ببخشم، در حالى كه فرزندان او را از شدّت فقر، پريشان و غبارآلود ديدم، گويا صورتشان با نيل، سياه شده بود، عقيل چند بار رفت و آمد كرد و مكرّر در هر بار با حالت جانسوزى، خواسته اش را بازگو كرد، من حرف هاى او را گوش مى دادم، او گمان كرد كه من دينم را مى فروشم و از خواسته او اطاعت مى كنم و از شيوه خود دست بر مى دارم، در اين موقع، آهنى را داغ كردم و آن را به بدن عقيل نزديك نمودم، تا از آن درسى بگيرد، او پس از آنكه حرارت آتش را احساس كرد، ناله اى همانند ناله بيماران كشيد و نزديك بود از حرارت آهن تفتيده بسوزد، به او گفتم: زنان در سوگ تو بنشينند، اى عقيل! آيا از آتشى كه انسان براى بازى خود، آن را گداخته است ناله مى كنى، ولى مرا به سوى آتشى مى كشى كه خداوند جبّار، آن را از خشم خود افروخته است.

«اَتَئنُّ مِنَ الاَذَى وَ لاَ اَئنُّ مِنْ لَظى»(6)

آيا تو از آزارى كه مدت آن كوتاه است، ناله مى كنى و من از آتش افروخته و جاودانه دوزخ ناله نكشم؟.

تا اينجا سخن را از زبان على - عليه السلام - شنيديم، اينك از زبان خود عقيل نيز بشنويم، ابن ابى الحديد دانشمند معروف اهل تسنن مى گويد:

روزى معاويه از عقيل پرسيد: «داستان آهن گداخته چيست؟!»

عقيل گفت: «روزگار بر من سخت شد و از فقر و تهيدستى به تنگ آمدم. نزد برادرم رفتم، هرچه با اصرار تقاضاى كمك نمودم، پاسخ مثبت نشنيدم، چاره اى نديدم جز آنكه همه فرزندانم را برداشته و به خانه على - عليه السلام - بروم. آثار فقر و پريشانى از چهره بچه هايم آشكار بود، فرمود: «شب بيا تا چيزى به تو بدهم».

در تاريكى شب يكى از فرزندانم دست مرا گرفت(7) و به خانه على - عليه السلام - برد، او به پسرم فرمود: از اطاق بيرون برود، وقتى اطاق خلوت شد، فرمود: «اكنون بگير، با يك دنيا حرص و آز، به گمان اينكه اكنون هميان طلا به من خواهد داد. بسرعت پيش رفتم، ولى ناگهان دستم بر آهن تفتيده اى قرار گرفت، آن را از دست افكنده و مانند گاو عربده كشيدم».

فرمود: «مادرت به عزايت بگريد، اين حرارت آهن است كه انسانى آن را با آتش دنيا، داغ كرده است، پس در فرداى قيامت، به من و تو چه خواهد گذشت، اگر ما را به رشته زنجير آتشين دوزخ بكشند؟ سپس اين آيه (71 مؤمن) را تلاوت فرمود:

«اِذِ الاَغْلالُ فى اَعْناقِهِمْ وَ السَّلاسِلُ يُسْحَبُونَ»

در آن هنگام كه غُل ها و زنجيرها بر گردن آنان قرار گرفته و آنها را مى كشند.

سپس فرمود:

«لَيْسَ لَكَ عِنْدى فَوْقَ حَقَّكَ الَّذىِ فَرَضَهُ اللَّه لَكَ اِلّا ما تَرى فَانْصَرِفْ اِلى اَهْلِكَ»

جز آنچه كه خداوند براى تو تعيين كرده است، حقى از بيت المال در نزد من ندارى، برو به خانه ات.

معاويه در تعجّب فرو رفت و گفت:

«هَيْهاتَ هَيْهاتَ عَقِمَتِ النِّساءُ اَنْ يَلِدْنَ مِثْلَهُ»(8)

افسوس، افسوس، كجا است زنى كه مانند على فرزندى بياورد؟.

معاويه نامه اى براى «عمروعاص» نوشت و او را به شام دعوت كرد، عمروعاص دعوت او را پذيرفت و به شام آمد، و معاويه در مورد جريانات با او به اين ترتيب مذاكره نمود:

معاويه: مى خواهم تو را به جنگ كسى كه فتنه و آشوب بپا كرده و بين مسلمانان اختلاف افكنده و خليفه مسلمين (عثمان) را كشته بفرستم.

عمروعاص: او كيست؟

معاويه: على!

عمروعاص: به خدا سوگند، تو هيچ يك از فضايل او را ندارى و همطراز او نيستى، و در همه امتيازات، مانند علم، هجرت، جهاد، مصاحبت با پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - و علم و تقوا، او بر تو مقدّم است.

سوگند به خدا او آنچنان در جنگ برترى دارد كه هيچ كس را ياراى جنگيدن با او نيست. در عين حال اگر من بخواهم از نعمت هاى خدا روى بگردانم (و دينم را به دنيا بفروشم) و دست به خطر جنگ با على - عليه السلام - بزنم، چه امتيازى به من مى دهى؟

معاويه: هرچه بخواهى مى دهم.

عمروعاص: حكومت بر ايالت مصر را مى خواهم.

معاويه: من دوست ندارم اين موضوع شايع گردد كه تو به خاطر دنيا به من پيوسته اى!

عمروعاص:

«دَعْنى عَنْكَ»(9)

اين حرف ها را كنار بگذار.

به اين ترتيب عمروعاص دين به دنيا فروش، به عنوان يك همكار و مشاور نيرنگ باز در خدمت معاويه درآمد.

وقتى اين خبر به امام على - عليه السلام - رسيد، به افشاگرى پرداخت و مردم را به جهاد بر ضد اين سالوسگران دين فروش دعوت كرد، و در ضمن خطبه فرمود:

«وَ لَمْ يُبايعْ حَتّى شَرَطَ اَنْ يُوْتِيهِ عَلَى الْبَيْعَةٍ ثَمَناً، فَلا ظَفِرَتْ يَدُالبائِع، وَ خَزِيَتْ اَمانَةُ الْمُبْتاعِ، فَخُذُواْ لِلْحَرْبِ اَهْبَتَها، وَ اَعِدُّواْ لَها عُدَّتَها»(10)

عمروعاص با معاويه بيعت نكرد، مگر اينكه بر او شرط كرد كه در برابر آن بهائى بگيرد، و در اين معامله، هيچگاه دست فروشنده به پيروزى نرسد، و آرزوى خريدار به رسوائى كشد، اكنون كه چنين است، خود را براى نبرد با اين ناكسان آماده سازيد، و تجهيزات جنگ را فراهم كنيد.(11)

پاورقي



1) سوره مريم، آيه 96.

2) نهج البلاغه، فيض الاسلام، خطبه 42.

3) حكايت هاى شنيدنى، ج 4، ص 36.

4) سوره اعراف، آيه 56؛ عبارات مجالس المؤمنين، ص 312 و در ج 41 بحارالانوار، ص 144. و على كيست، ص 182. و زندگانى اميرالمؤمنين - عليه السلام - ، ص 339، نقل از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 7. و منتهى الامال، ص 156 باختصار.

5) سيره ابن هشام، ج 1، ص 263. قاموس الرجال، ج 6، ص 311 به بعد.

6) نهج البلاغه، خطبه 224.

7) بايد توجه داشت كه عقيل در اين وقت، حدود هشتاد سال داشت.

8) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 253.

9) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 62 و 65 ؛ وقعةالصّفين، ص 42 - 52.

10) نهج البلاغه، خطبه 26 .

11) سيد يوسف ابراهيميان آملى، الگوى آسمانى، انتشارات اطلاعات، تهران 1380 (با تغييرات و دخل و تصرف).