بازگشت

مقتل


روضه ى پيامبر اكرم(ص) و مظلوميت حضرت على(ع)1

من فكر مى كردم رسول خدا(ص) چقدر زحمت و اذيت ديده است. در روايتى نقل شده است: هيچ پيغمبرى به اندازه ى من اذيت نشده است. انسان فكر مى كند كه در اين 23 سال, رسول خدا(ص) را كتك زدند, سنگ زدند, خار سر راهش ريختند, شكمبه روى لباسش انداختند, به او فحش دادند و....

من مى خواهم عرض كنم كه رسول خدا(ص) مصيبتش با مرگش تمام نشد. خود من احتمال قوى مى دهم كه نظر پيامبر(ص) اذيت وآزار بچه هايش بود, چون يكى از رنجهاى ناراحت كننده ى رسول خدا(ص), همين بچه هايش بود. گاهى به حضرت امير(ع) نگاه مى كرد! حضرت رسول خدا(ص) روى منبر سخنرانى مى كرد, و حضرت امير(ع) پرسيد: چه عملى در اين ماه افضل است؟ فرمود: يا على, افضل اعمال در ماه رمضان گناه نكردن است. آن وقت رسول خدا(ص) گريه كرد, عرض كرد: چرا گريه كرديد؟ فرمود: يا على چشمم به شما افتاد يادم افتادم كه محاسنت با خون سرت رنگين مى شود.

يك روايتى هست كه برادرهاى سنى هم آن را نقل كرده اند و در كتابهاى ما هم هست از حضرت امير(ع) و از انس بن مالك نقل شده است كه رسول خدا(ص) با حضرت امير(ع) در كوچه هاى مدينه راه مى رفتند, به باغى رسيدند, حضرت امير(ع) عرض كرد: يا رسول الله, اين باغچه خوبى است! فرمود: يا على باغ تو در بهشت بهتر است! ظاهرا از هفت باغ همان طور گذشتند, در هر باغى حضرت امير(ع) مى فرمود: چه باغ خوبى است! رسول خدا(ص) مى فرمود: باغ تو در بهشت بهتر است! رسيدند به جايى كه تردد قطع شد, يعنى در كوچه كسى نبود, حضرت امير(ع) مى فرمايد: رسول خدا دست به گردن من انداخت و شروع كرد با صدا گريه كردن! عرض كردم: يا رسول الله چرا گريه كرديد؟ فرمود: براى كينه ها و بغضهايى كه از تو در دلها هست و تا من زنده هستم اظهار نمى كنند. در روايتى داريم كه فرمود: يا على, بچه هاى مرا به خاطر تو اذيت مى كنند, و به خاطر بغض تو مى كشند و تار و مار مى كنند حضرت گاهى براى حضرت زهرا(س) گريه مى كرد, عرض كردند: چرا گريه كرديد؟ فرمود:به صورت زهرا نگاه كردم به ياد سيلى افتادم. روايتى داريم كه رسول خدا(ص) در همان حال تب حضرت على(ع) را خواست و يك طرف خود نشاندند. بعد حضرت زهرا(س) را خواست و طرف ديگر نشاند. آنگاه دست هر دو را گرفت و روى سينه خود گذاشت. دست حضرت زهرا(س) را در دست حضرت على(ع) گذاشت و فرمود: يا على, اين امانت من است! خوب نگهدار! و بعد فرمود: مثل آينه مى بينم كه پهلوى دخترم را مى شكنند و صورتش را سيلى مى زنند.

حضرت گاهى به امام حسن(ع) نگاه مى كرد و گاهى به امام حسين(ع) نگاه مى كرد و گريه مى كرد. و گاهى مى فرمود: مرا با يزيد چه كار؟

اين مصيبتها رسول خدا(ص) را رنج مى داد. اصلا خانواده اش خانواده ى شهادت است. خودش شهيد شده, دامادش شهيد شده است, دخترش شهيد شده, امام حسن و امام حسين(عليهماالسلام) شهيد شده اند و بچه هايش در كربلا شهيد شدند. دخترش در كربلا اسير شده.

در روايت داريم كه رسول خدا(ص) نعمت مكفر است يعنى نعمت رسول خدا(ص) كفران شد و تمامى اهل بيت(عليهم السلام) در همين راه زجر كشيدند و متحمل زحمات شدند.

روايت شده كه اميرالمومنين(ع) از كربلا عبور مى كرد, راوى مى گويد ديديم با خودش حرف مى زند, عرض كرديم: اى اميرالمومنين چيست؟ فرمود: اين جا شترانشان مى خوابند, اين جا خيمه مى زنند, اين جا خونهايشان ريخته مى شود, عرض كردم: يا امير المومنين قضيه چيست؟ فرمود: يك عده اى از اينجا در روز قيامت برمى خيزند كه هر كدام جمع زيادى را شفاعت مى كنند, مى گويد: چشم حضرت به خواب رفت, از خواب كه بيدار شد ديديم چنان گريه مى كند كه شانه هاى حضرت حركت مى كند و از شدت گريه مى لرزد. عرض كرديم: يا امير المومنين چه شده است كه اينطور گريه كرديد؟ فرمود: در خواب ديدم كه بيابان پر از خون است, حسينم هم در ميان خون دست و پا مى زند.

اين كشته ى فتاده به هامون حسين تست

اين صيد دست وپا زده در خون حسين تست

ام سلمه مى گويد: رسول خدا(ص) به خانه ى من آمد و فرمود: نمى خواهم كسى وارد شود, مى گويد: رسول خدا(ص) خوابيد, من ديدم كه در به صدا درآمد, رفتم ديدم كه امام حسين(ع) در حال آمدن است, مانع شدم, او اصرار كرد. رسول خدا(ص) مثل اينكه بيدار شد. فرمود: ام سلمه كيست؟ عرض كردم: امام حسين است كه در حال آمدن است. فرمود: بگذاريد بيايد, امام حسين(ع) خودش را رساند و روى دوش رسول خدا(ص) رفت. ديدم كه رسول خدا(ص), بچه را برگردانده و پشتش را مى بوسد, عرض كردم: يا رسول الله اين چه بوسيدنى است, بچه را طبيعتا صورتش را مى بوسند, اما شما پشت بچه را مى بوسيد؟ فرمود: ام سلمه جاى زخمها را مى بوسم!



روضه ى حضرت اميرالمومنين(ع)2

دنيا با حضرت امير(ع) مبارزه كرد و چقدر دشمن داشت. مرحوم شهيد مطهرى در كتاب جاذبه و دافعه على(ع) مى فرمايد: هم دوستان اميرالمومنين(ع) عجيب بودند و هم دشمنانش, دشمنان خيلى عجيبى بودند.

از رسول خدا(ص) نقل كردند كه هركس على را دشمن بدارد, علامت اين است كه مادرش دست از پا خطا كرده است.

دوم نقل كردند كه ((حب على, ايمان است و بغض على كفر است)). از احمد حنبل پرسيدند: اين حديث درست است كه ((على قسيم الجنه و النار)), گفت: بله. گفتند: يعنى چه؟ گفت مگر نمى بينى كه رسول خدا فرمود: حب على ايمان و بغض على كفر است. اين تقسيم است!؟

ولى اين معنايش نيست, فرمود: من بين بهشت و جهنم مى ايستم و روز قيامت حساب و كتاب دست ما است: ما اهل بهشت و جهنم را از همديگر جدا مى كنيم.

صدها منبر براى سب حضرت امير(ع) نصب كردند. جرداق يك جمله دارد: على روى صداقتش خلافت را از دست داد. يا على با شمشير عدالتش كشته شد, چون ابن ملجم را نگرفت و نكشت زندانى نكرد و آزاد گذاشت. گفت: هنوز كارى نكرده و اگرچه از راه علم غيب مى دانم كه چنين كارى خواهد كرد اينكه جرم نمى شود, ولى پول زياد داد, اسب هم داد و چند دفعه از او بيعت گرفت, مثل اينكه خودش عرض كرد: يا اميرالمومنين شما مثل مردم با من برخورد نكردى, مرا صدا زدى و چندين بار از من بيعت گرفتى. فرمود: تو قاتل من هستى.

مسعودى نوشته است كه چهار نفر در مكه نشستند (در مسجد الحرام) و تصميم گرفتند كه چهار نفر يا سه نفر را بكشند: 1 ـ معاويه 2 ـ عمرو عاص 3 ـ حضرت امير(ع). ابن ملجم گفت: على را من مى كشم. به كوفه آمد و در كوفه با قطام برخورد كرد. از او خواستگارى كرد و قطام به او گفت: بايد مهريه بدهى. گفت: هرچه بگويى مى دهم. گفت: سه هزار دينار يا درهم پول. گفت مسئله اى نيست. گفت: يك كنيز يا غلام. گفت: مسئله اى نيست. گفت: يكى هم كشتن على. اگر كشته شدى به بهشت مى روى واگر كشتى, با من ازدواج مى كنى. گفت: من به اين شهر به خاطر همين كار آمده ام و گرنه از اين شهر فرار كرده بودم. ابن ملجم شمشير را سمى كرده بود تا اگر زخمش كارى نشد اين سم اثر بيشترى بگذارد. به مسجد آمد و شب 19 رمضان آن كار را انجام داد. حضرت امير(ع) را به خانه آوردند (من اينها را مى گويم ياد امام حسين(ع) مى افتم) يك ضربت به حضرت امير(ع) زده بودند, سر مبارك را بسته بودند و خونش بند نيامده بود و از زير آن پارچه خون بيرون مىآمد و رنگ مباركش هم خيلى زرد شده بود. بعضى ها نقل مى كنند كه حضرت را در گليمى گذاشتند و آوردند و خودش نتوانست بيايد, ولى در جلوى در خانه فرمود: مرا به زمين بگذاريد, و زير بغلم را بگيريد تا خودم وارد خانه بشوم. شايد فكر كرد مثل جنازه وارد شدن براى بچه هايش خوب نباشد. مى خواست خودش با پاى خودش وارد بشود.

اين روايت را مرحوم حاج شيخ عباس نقل كرده است: از مسجد اصحاب به خانه هاشان نرفتند, شيعه ها, مرد و زن, بزرگ و كوچك, اينها غمگين و مصيبت زده هستند. در خانه اميرالمومنين(ع) آمدند كه ابن ملجم بايد كشته شود. امام مجتبى(ع) آمد و فرمود:مردم, كشتن ابن ملجم به تإخير افتاده است. پدرم فرموده اگر خودم خوب شدم, خودم مى دانم چه كنم و اگر من شهيد شدم, آن وقت شما قصاصش كنيد. مردم همه رفتند, اصبغ بن نباته كه از دوستان اميرالمومنين(ع) بود مى گويد: همه رفتند. من تنها پشت در نشستم, در داخل خانه, خانواده اش دور بسترش را گرفته بودند, حضرت امير(ع) گاهى به حالت اغما مى رفت, اطرافيان گريه مى كردند و صداى گريه بلند مى شد, يكبار چشمش را باز كرد و به ام كلثوم فرمود: دخترم, فرياد نزن! مصيبت پدرت ديگر تمام شد, چون در خواب ديدم كه رسول خدا(ص) غبار از صورت من پاك مى كرد. مى فرمود: يا على وظيفه ات را انجام دادى. اصبغ مى گويد: صدا بيرون خانه به من رسيد, من هم بلند بلند گريه كردم, ناگاه امام حسن(ع) بيرون آمد و فرمود: اصبغ چرا نرفتى, مگر كلام پدرم را نشنيدى؟ عرض كردم: چرا شنيدم, اما دلم مى خواهد اجازه بگيرى, آقا را يكبار زيارت كنم و بروم.

امام مجتبى(ع) رفت داخل و اجازه گرفت. وارد شدم, ديدم اميرالمومنين(ع) در بستر خوابيده و يك دستمال زردى به سر مباركش بسته اند, اما رنگش آن قدر زرد است كه بين دستمال و صورتش نتوانستم تشخيص بدهم.

اميرالمومنين(ع) چشمش به من افتاد و فرمود: اصبغ نرفتى؟ مگر نشنيدى كه حسنم از قول من چه فرمود. عرض كردم: چرا شنيدم, ولى خواستم شما را ببينم و يك حديث از شما بشنوم. فرمود: اصبغ! در ساعات آخر عمر رسول خدا(ص) به من فرمود: برو در مسجد و به مردم بگو, لعنت خدا بر كسى كه اجرت اجيرش را ندهد, پدرش او را عاق نمايد و از مولاى خودش فرار كند. من رفتم و گفتم, مردم گفتند: يا على, گفتى ولى مجمل گفتى, مرادت چه بود؟ من برگشتم و از رسول خدا(ص) پرسيدم, فرمود: يا على, من و تو پدر اين امت هستيم, اگر ما كسى را عاق نماييم, لعنت خدا بر او باد! يا على, من و تو مولاى اين امتيم, هركس از ما فرار كند, لعنت خدا بر او باد! يا على من و تو كارگزار اين امتيم, هركس مزد ما را ندهد, لعنت خدا بر او باد! اين روايت خيلى تكان دهنده است, از خدا مى خواهيم كه ما از آنها نباشيم كه عاق اميرالمومنين(ع) و رسول خدا(ص) باشيم و از آنها نباشيم كه از اميرالمومنين و ائمه هدى(عليهم السلام) فرار كرده باشيم!

خدايا, آن روز را نياور كه ما از اميرالمومنين(ع) جدا شويم!

اما مسلمانها در هر سه مسئله مخالفت كردند, و پيغمبر(ص) هنوز آب غسلش خشك نشده, دخترش را بين در و ديوار قرار دادند ديگر چطور عاق نشوند به رسول خدا. مگر نفرموده بود كه مزد من عبارت است از مودت اهل بيت؟!

اهل كوفه, هم خيلى طول نكشيد كه از بچه هاى اميرالمومنين(ع) پذيرايى كردند. راوى مى گويد: اگر ما زينب را نمى ديديم كه در كجاوه, سخن مى گويد مى گفتيم: اميرالمومنين(ع) زنده شده و در حال حرف زدن است تا زينب حرف زد ياد على كرديم.

آن راوى مى گويد: سر امام حسين(ع) را ديدم, ديدم از همه به رسول خدا(ص) شبيه تر بود! مگر رسول خدا نفرموده بود كه هركس از من توقع نيكى دارد, به بچه هاى من نيكى كند؟! اهل كوفه پذيرايى شان, به تماشا آمدن بود, نان و خرما به اين بچه ها دادند.

در مقاتل است كه ام حبيبه, بى بى را شناخت و جلوى كجاوه بى بى آمد و عرض كرد كه من ام حبيبه هستم, اگر امرى داشته باشيد من اجرا مى كنم, بى بى فرمود: ام حبيبه ببين لباس زيادى در خانه ات ندارى؟!



روضه ى حضرت اميرالمومنين(ع)3

اميرالمومنين(ع) در بستر, در ميان بچه هايش, در يكى از اطاقها در قسمت بالا نشسته بود و ام كلثوم پايين پايش نشسته بود, حضرت گاهى به حالت اغما فرو مى رفت, چون شمشير مسموم بود و سم اثر گذاشته بود. ام كلثوم گريه كرد, اميرالمومنين(ع) چشمش را باز كرد و يك جمله فرمود كه عاطفه و محبت از آن جمله مى بارد, فرمود: با گريه ات اذيتم نكن يعنى تو گريه مى كنى, من دلم مى سوزد.

خلاصه اش اين است كه فرمود: بعد از اين براى پدرت زحمتى نيست و زجرها تمام شده است. انبيا ايستاده اند و مى گويند: على جان بيا اينجا, رسول خدا(ص) را خواب ديدم كه گرد و غبار از سر و صورتم پاك مى كرد. و مى فرمود: يا على, كارها را تمام كردى و دارى پيش ما مىآيى. يا على, خيلى وقت است شما را نديده ام! در روايتى هست كه مى فرمايد: من در خواب پيش رسول الله(ص) شكايت كردم كه يا رسول الله مردم با من اين گونه رفتار كردند. شايد شكايت كرده كه زهرا(س) را بين در و ديوار كشتند و دين خدا را تحريف كردند. رسول خدا(ص) فرمود: يا على اينها را نفرين كن. مى فرمايد: من هم نفرين كردم و گفتم: مرا از اينها بگير و شخص بدى را بر اينها مسلط كن.

اميرالمومنين(ع) تا به اين بچه ها نگاهى مى كرد, يك دسته خاطرات تلخ و سرنوشت اين بچه ها در آينده رنجشان مى داد.

حضرت يك وصيت خصوصى به بچه ها دارد. همه را به امام مجتبى(ع) سفارش كرد. به امام حسن(ع) و امام حسين(ع) فرمود: محمد برادر شماست, اين پسر من است! طبيب و جراح معروف كوفه را آوردند, و دو ـ الى ـ سه نفر به عيادت امام آمدند. خزاعى مى گويد: من آمدم به عيادت حضرت امير(ع), عرض كردم: اين زخم چيزى نيست و شما خوب مى شويد. فرمود: نه, من از شما جدا مى شوم.

طبيب معاينه كرد و دخترها و... همه منتظر هستند كه چه دستورى مى دهد. وقتى كه معاينه كرد, به اميرالمومنين(ع) عرض كرد: شمشير به مغز اصابت كرده وصيت و سفارشهايتان را بكنيد, زيرا معالجه ديگر تإثير ندارد.

طبيب از ديدن زخم على نوميد گرديده

حسن را غير يإس از گفته ى لقمان نمىآيد

اميرالمومنين(ع) در رختخواب آرميده است, و بچه هايش در اطراف او هستند, اكنون بچه هايش در خطر نيستند و بدنش هم يك زخم بيشتر ندارد, هر وقت هم تشنه مى شود, چون مسموم است آب به او مى دهند.

اما در زيارت ناحيه مقدسه آمده است كه اهل بيت(عليهم السلام) آمدند, بچه هاى امام حسين(ع) و خواهرها آمدند و ديدند كه شمر روى سينه امام حسين(ع) نشسته است.

و در همان زيارت است كه در همان حال امام حسين(ع) باگوشه ى چشمش به بچه هايش نگاه مى كرد.

به نسخه نيست نياز, طبيب را ببريد

براى مرگ على دست به دعا ببريد

به جاى آنكه مداوا كنيد زخم سرم

براى مريض خرابه نشين دوا ببريد

اگر بناست تسلى دهيد بر دل من

براى قاتل سنگين دلم غذا ببريد

دلم براى يتيمان كوفه تنگ شده

كمك كنيد مرا در خرابه ها ببريد

مظلوم على

سلام گرم مرا در سياهى دل شب

بر آن يتيم كه خوابيده بى غذا ببريد.

جنازه ى من مظلوم را, چو مادرتان

شبانه, مخفى و تنها و بى صدا ببريد

سلام من به شما, اى فرشتگان خدا

نبرد فاطمه با خود مرا, شما ببريد



روضه ى حضرت اميرالمومنين(ع)4

مى شود گفت كه حضرت على(ع), هيچ خوشى در زندگى جز همان 10 ـ 12 سال اول نديد. در آن چهار سال و اندى هم كه سركار آمد, همانها كه با حضرت رسول خدا(ص) مى جنگيدند, جنگ را شروع كردند. جنگ جمل پيش آمد, جنگ صفين پيش آمد, جنگ نهروان پيش آمد. و حضرت امير(ع) كسانى را مى كشت كه كسى جرإت نمى كرد آنها را بكشد. نماز خوان, قرآن خوان, نماز شب خوان, حافظ قرآن! اما وقتى كه حضرت امير(ع) از جنگ صفين برمى گشت, محاسن مباركش مانند پنبه سفيد شده بود. حضرت فرمود: قريش نگذاشتند من يك روز نفس راحت بكشم. ولذا وقتى شمشير خورد فرمود: ((فزت ورب الكعبه)).

همه عليه حضرت امير(ع) متحد شدند, ولى دوستان خوبى داشت, عدى بن حاتم پيش معاويه آمد در حالى كه سه بچه اش شهيد شده بودند و يك چشمش هم تير خورده بود. معاويه گفت: عدى, بچه هايت چه شدند؟ گفت: آنها در جنگ شهيد شدند! مى خواست تحريك كند و ببيند پدر سه شهيد چه مى گويد, آيا از حضرت امير(ع) گلايه مى كند, معاويه گفت: على انصاف نكرد, گفت: چرا؟ معاويه گفت: چون بچه هاى خودش را نگه داشت و بچه هاى تو را به كشتن داد! ابن حاتم گفت: معاويه من انصاف نكردم, چون على كشته شد و من هنوز نفس مى كشم!

يكى از سربازان حضرت امير(ع) در ميدان جنگ وقتى جواب سوال حضرت امير(ع) را داد, گريه كرد. و عرض نمود: يا اميرالمومنين ما از آن روز مى ترسيم كه زنده بمانيم و شما را نبينيم. نوشته اند كه وقتى جنازه را دفن كردند و قبر را پوشاندند, صعصعه يك دست را روى قلبش گذاشته بود و با يك دستش هم خاك روى سرش مى ريخت و مى گفت: يا اميرالمومنين اين مرگ بر تو گوارا باد, در خانه خدا به دنيا آمدى و در خانه خدا از دنيا رفتى. همه عمر در راه اسلام و در راه خدا خدمت كردى و در راه خدا كشته شدى چه كسى بالاتر از اين است.

اما صعصعه مى گويد: يا اباالحسن, بعد از شما بى سرپرست شديم, ام كلثوم وقتى گريه مى كرد مى گفت: بابا بعد از تو, چه كسى اين زن و بچه هاى بى سرپرست را سرپرستى كند؟ اما حضرت امير(ع) با چشم ولايت به زينبش نگاه مى كرد, به امام حسن(ع) نگاه مى كرد, به امام حسين(ع) نگاه مى كرد و... آينده اى كه برايشان مقدر شده بود را مى ديد.

اما در كربلا از امام سجاد(ع) نقل كرده اند كه همه مارا به يك طناب بسته بودند, و يك طرف طناب به دست عمه ام زينب(س) و يك طرف طناب به دست من (و به گردن من) بود و اين بچه هاى كوچك بين ما به طناب بسته شده بودند و نمى توانستند همراه ما راه بيايند, اينها را با تازيانه مى زدند. اينها را وارد كاخ ابن زياد كردند! و در بعضى روايات آمده است كه ابن زياد غذا مى خورد يا دستور غذا داده بود, در حالى كه, اين بچه هاى گرسنه غذا مى خواستند, ابن زياد ديد يك زنى مثل اينكه مى خواهد شناخته نشود خود را مخفى مى كند, گفت: اين زن كيست؟ يك زن گفت: اين زينب دختر اميرالمومنين(ع) است. ابن زياد, شروع به زخم زبان زدن كرد و گفت: ديدى خدا به برادرت چه كرد!

در تاريخ خوانده ام: همين زينب (س) وقتى كه به زيارت قبر رسول الله(ص) مى خواست برود, حضرت امير(ع) خودش شبها, او را مىآورد و جلو جلو مى رفت و شمعهاى مسجد را خاموش مى كرد تا كسى قد و بالاى زينب را نبيند.

من نمى دانم شيعه هاى كوفه امروز چه حالى دارند, امروز صبح مردها در خانه ى اميرالمومنين(ع) دور امام مجتبى(ع) را گرفته اند و زنها تسليت عرض مى كنند و زينبش را تسليت مى دهند, بچه هايش را تسليت مى دهند, در گريه كردن كمك مى كنند, در تسليت دادن كمك مى كنند اما يك روزى هم براى زينب آمد كه عوض اينكه بيايند تسليت بگويند با تازيانه آنها را مى زدند و دست به يكى كردند.

فاطمه دختر امام حسين(ع) نقل كرده است مى گويد: ديدم آن قدر زده اند كه پشت عمه ام سياه شده است.



روضه ى حضرت زهرا(س)

عواطف ميان على(ع) و زهرا(س) از آن عواطف تاريخى جهانى است:

كنا كزوج حمامه فى ايكه

متمتعين بصحه و شباب

دخل الزمان بنا و فرق بيننا

ان الزمان مفرق الاحباب

مى گويد: ما مثل يك جفت كبوتر بوديم. از يكديگر نمى توانستيم جدا شويم. روزگار آمد ميان ما جدايى انداخت.

[ چون جفت كبوتر همه همدم بوديم

و زصحت و از شباب خرم بوديم

ناگاه زمانه كرد انگيز فراق

گويى كه هزار سال بى هم بوديم5]

گاهى على در شب تاريك مى رفت كنار قبرستان, از دور مى ايستاد با زهراى محبوبش سخن مى گفت, سلام مى كرد, بعد خودش گله مى كرد و بعد گله خودش را به زبان زهرا جواب مى داد:

مالى وقفت على القبور مسلما

قبر الحبيب و لم يرد جوابى

چرا من ايستاده ام بر قبر حبيبم سلام مى كنم و او به من جواب نمى دهد؟!

إحبيب, مالك لا ترد جوابنا

انسيت بعدى خله الاحباب

محبوب, حبيب! چرا جواب ما را نمى دهى. آيا چون از پيش ما رفتى, دوستى را فراموش كرده اى و ديگر ما در دل تو جايى نداريم؟

[ اى بحر وفا و معدن صدق و صواب

بر عهد تو ثابتم زمن روى متاب

گاهى كه زيارت تو باشد كامم

در وقت سلام ملتفت شو به جواب6]

بعد خودش جواب مى دهد:

قال الحبيب و كيف لى بجوابكم

و إنا رهين جنادل و تراب

حبيب به من پاسخ گفت: اين چه انتظارى است كه از من دارى؟ مگر نمى دانى كه من در زير خروارها خاك محبوس هستم؟ زهرا وصيت كرده بود على جان! مرا كه دفن كردى و روى قبرم را پوشاندى, زود از كنار قبر من نرو, مدتى بايست, اين لحظه اى است كه من به تو نياز دارم.

على به دست خودش زهرا را دفن مى كند, با دست خود قبر محبوب را مى پوشاند, خاكها را مى ريزد و زمين را هموار و صاف مى كند. لباسهايش همه غبار آلود شده است. گردو غبارها را از لباسش مى پراكند, حالا نوبت اين است كه يك مدتى همين جور بايستد: ((فلمانفض يده من تراب القبر هاج به الحزن)) يعنى از كارهايش كه فارغ شد, يك مرتبه غم و اندوهها بر قلب على رو آورد. چه كند؟

[ شمع اين مسإله را بر همه كس روشن كرد

كه توان تا به سحر گريه ى بى شيون كرد

بر سر تربت زهرا على از خون جگر

گريه ها تا به سحر بى خبر از دشمن كرد

داغ پيامبر و زهرا و همان طفل شهيد

همگى آمد و بر قلب على مسكن كرد7]

با كه حرف بزند؟ درد دل خودش را به كه بگويد؟

قبر پيامبر(ص) نزديك است, از پيامبر كسى بهتر نيست. رو مى كند به قبر مقدس پيامبر:

((السلام عليك يا رسول الله عنى و عن ابنتك النازله فى جوارك و السريعه اللحاق بك قل يا رسول الله عن صفيتك صبرى)) يا رسول الله! هم از طرف خودم و هم از طرف دخترت زهرا به شما سلام عرض مى كنم. حال على را اگر مى پرسيد, صبر على بسيار اندك شده است. بعد جمله اى مى گويد: ((و ستنبئك ابنتك بتظافر امتك على هضمها8 يا رسول الله عن قريب دخترت به تو خواهد گفت كه امت تو بعد از تو با او چه رفتارى كردند)).

[ مدينه كو, پرستويى كه من بال و پرش بودم

چه شد آن گلبن عصمت كه من در محضرش بودم

مدينه نخل اميد مرا آتش زدند و من

كنار باغ در انديشه ى برگ و برش بودم

مدينه گرچه دستم بسته بود اما دلم مى خواست

كه هنگام زپا افتادن او در برش بودم

مدينه لذت ديدار زهرا را مپرس از من

كه بر بالين او محو نگاه آخرش بودم

مدينه صحبت پروانه را از من چه مى پرسى

ميان شعله ها من شاهد خاكسترش بودم]



مصائب امام حسين(ع)

پس از شهادت حضرت ابوالفضل(ع) مصائب بسيارى بر حسين(ع) هجوم آورده است:

1 ـ وضعيت زنان حرم است كه لحظه به لحظه با بدن شهيدى روبرو مى شوند بعلاوه آنها در محاصره دشمن قرار گرفته اند و نمى دانند سرانجام كارشان به كجا مى انجامد.

2 ـ از سوى ديگر صداى اطفال به العطش بلند است. حسين(ع) مى بيند كه كودكان و نونهالان از بى آبى مشرف به هلاكتند و او چاره اى جز سوختن و ساختن ندارد.

3ـ دشمنان خدانشناس نه تنها به مردان رحم نمى كنند, بلكه از اطفال صغير هم كه قدرت بر مبارزه و جنگ ندارند نمى گذرند و آنها را به شهادت مى رسانند.

4 ـ شدت تشنگى ابى عبدالله(ع) را از پاى درآورده و لبهاى مبارك آنچنان خشك است كه همانند دو چوب به هم مى خورد. چشمها تار شده و آسمان را مانند دود مشاهده مى كند.

5ـ از دست دادن ياران و بستگان, تنهايى و بى كسى حضرت.9

ديگر لحظات آخر است, همه شهيد شده اند, ديگر مردى جز زين العابدين(ع) كه بيمار و مريض است و در خيمه اى افتاده باقى نيست حسين(ع) است و يك دنيا دشمن.

حسين بن على(ع) در حالى كه دارد استنصار مى كند و يارى مى خواهد, از تنها زنده هايى كه مى بيند كمك مى خواهد آن زنده ها چه كسانى هستند؟ همين بدنهاى قلم قلم شده! فرياد مى كشد: ((يا ابطال الصفا و يا فرسان الهيجإ)) اى شجاعان با صفا و با وفا و اى مردان كارزار و اى شيران بيشه ى شجاعت ((قوموا عن نومتكم إيها الكرام و امنعوا عن حرم الرسول العتاه)) اى بزرگ زادگان! از اين خواب سنگين به پاخيزيد, حركت كنيد, مگر نمى دانيد اين دونهاى پست و كثيف, قصد دارند به حرم پيامبر شما حمله كنند؟! بخوابيد, بخوابيد, حق داريد, حق داريد, من مى دانم كه ميان بدنها و سرهاى مقدس شما جدايى افتاده است!10

كجاييد اى شهيدان خدايى

بلا جويان دشت كربلايى

كجاييد اى سبكروحان عاشق

پرنده تر زمرغان هوايى

كجاييد اى زجان و جا رهيده

كسى مر عقل را گويد كجايى

كجاييد اى در زندان شكسته

بداده وامداران را رهايى

كجاييد اى در مخزن گشاده

كجاييد اى نواى بينوايى11

غنچه ى خونين در دامن گل

((السلام على عبدالله الحسين الطفل الرضيع المرمى الصريع المتشحط دما المصعد دمه فى السمإ المذبوح بالسهم فى حجر إبيه)).12

سلام بر عبدالله, فرزند حسين, طفل شيرخوار كه با تير دشمن از پاى درآمد و به خون آغشته شد همان كه خونش به طرف آسمان بالا رفت و در دامان پدر با تير دشمن ذبح گرديد.

هنگامى كه حسين(ع) استغاثه مى نمود, اهل حرم صداى حسين(ع) را شنيدند و همگى صدا را به گريه و زارى بلند كردند. امام براى آرام كردن زنان به حرم آمد و به زينب فرمود: ((ناولينى طفلى الصغير حتى إودعه)) فرزند صغيرم را بياور تا او را ببينم و با او وداع كنم.

زينب(س) عبدالله را از مادرش رباب گرفت و به خدمت حسين(ع) آورد. امام فرزندش را در آغوش گرفت و غرق بوسه نمود كه ناگاه تيرى از جانب دشمن آمد و گلوى على را شكافت:

ومنعطف إهوى لتقبيل طفله

فقبل منه قبله له السهم منحرا

براى بوسيدن طفل خود خم شد اما تير قبل از حسين بر گلوگاه او بوسه داد.

امام(ع) طفل را به خواهرش داد و دستها را زير گلوى على گرفت و چون از خون پر شد به طرف آسمان پاشيد.

دوست دارم تا در آغوش پدر مإوى بگيرم

پيش تير عشق پاكش سينه بى پروا بگيرم

دوست دارم تا لباس عاشقى از خون بپوشم

مرگ را در بر بسان يار مه سيما بگيرم

دوست دارم هم بسوزم هم بسازم هم بخندم

با همين اندام كوچك شعله سر تا پا بگيرم

دوست دارم تا زخون رنگين شود قنداقه ى من

سرخ پوشم جاى در گهواره صحرا بگيرم

دوست دارم شه زرويم روى خود رنگين نمايد

تا, ز داور بهر مظلوميتش امضا بگيرم13

آنگاه امام فرمود: ((إللهم احكم بيننا وبين قوم دعونا لينصرونا فقتلونا)) خدايا تو خود بين ما و مردمى كه ما را دعوت كردند تا يارى كنند و بعد ما را كشتند قضاوت فرما! آنچه بر ما وارد مى شود بر من گواراست, زيرا كه در حضور خدا و براى خداست! بار خدايا, شيرخوار من در پيشگاه تو كمتر از ناقه ى صالح نيست(كه به علت كشتن آن بر قوم صالح غضب فرمودى)!14

وداع اباعبدالله(ع)



اباعبدالله(ع) دوبار براى وداع آمدند. يك بار آمدند وداع كردند و رفتند. بار دوم به اين ترتيب بود كه ايشان رفتند به طرف شريعه ى فرات و خودشان را هم به آن رساندند, در اين هنگام شخصى صدا زد: حسين! تو مى خواهى آب بنوشى؟! ريختند به خيام حرمت! ديگر آب نخورد و برگشت, آمد براى بار دوم با اهل بيتش وداع كرد ((ثم ودع اهل بيته ثانيا))



درخواست پيراهن كهنه

امام به خيمه گاه تشريف آورد و به خواهرش زينب(س) فرمود[ :خواهرم زينب]! جامه ى كهنه اى برايم بياور كه هيچ كس به آن رغبت نكند! تا زير جامه ام بپوشم كه پس از شهادتم از بدنم خارج نكنند! جامه اى آوردند, امام چند نقطه ى آن را پاره كرد و در زير لباسهايش پوشيد.15



وداع با امام سجاد(ع)

امام حسين(ع) در آخرين ساعات حيات با تك تك اهل بيت وداع نمود. به خيمه امام سجاد(ع) آمد در حاليكه امام سجاد(ع) بر بستر بيمارى قرار داشت اسم اعظم و مواريث انبيا را به او سپرد, آنگاه او را در آغوش گرفت و وداع كرد.16

طبيب عشق آمد تا كه پرسد حال بيمارش

بچيند در دم رفتن گلى ديگر ز رخسارش

بغل بگشود وچون جان گرامى در برش آورد

گهى زد بوسه بر رخسار و گه بر لعل گفتارش17



وداع امام با اهل حرم

امام براى آخرين وداع به خيمه ها آمد و صدا زد: ((يا سكينه, يا فاطمه, يا زينب, يا ام كلثوم عليكن منى السلام!)) زنان و دختران از خيمه ها بيرون دويدند و گرد ابى عبدالله اجتماع كردند. زنان شيون كنان صدا را به واويلا بلند كردند و جدشان رسول خدا را صدا زدند, امام حسين(ع) آنها را امر به سكوت و صبر و تحمل مى نمود.

چه جمله هاى نورانيى دارد! رو مى كند به آنها كه: اهل بيت من! مطمئن باشيد كه بعد از من, شما اسير مى شويد, و لى كوشش كنيد كه در مدت اسارتتان, يك وقت كوچكترين تخلفى از وظيفه ى شرعيتان نكنيد, مبادا كلمه اى به زبان بياوريد كه از اجر شما بكاهد. ((واعلموا إن الله منجيكم)) بدانيد كه خدا شما را نجات مى دهد و از ذلت حفظ مى كند. اهل بيت من! شما اسير خواهيد شد ولى حقير و ذليل نخواهيد شد و اسارت شما هم اسارت عزت است.

خواهرا, در مرگ من افغان مكن شيون مزن

اى برادر, پيش خواهر حرفى از مردن مزن

خواهرا, آن كهنه پيراهن كه مى دانى بيار

يوسفا ديگر دم از آن كهنه پيراهن مزن

چونكه بر روى زمين مى افتم اندر قتلگاه

صبر كن زارى مكن بر چهره و بر تن مزن

چون به روى سينه ام دشمن نشيند صبر كن

اى برادر, آتشم بر جان از اين گفتن مزن



سكينه در آغوش پدر

سكينه جلو آمد و عرض كرد: ((يا إبه استسلمت للموت)) پدر جان آماده ى شهادت شدى؟ امام فرمود: ((كيف لا يستسلم للموت من لا ناصر له ولا معين)) آخر چگونه تسليم مرگ نشود كسى كه ياروياورى ندارد؟ پس سكينه گفت: ((يا إبه ردنا الى حرم جدنا)) حالا كه آماده ى مرگ شده اى ما را در اين صحرا و در دست دشمن رها مكن و به حرم جدمان برگردان! امام فرمود: ((هيهات لو ترك القطا لنام)) فرزندم! مرا امان نمى دهند! اگر مرغ قطا را به حال خود واگذارند در لانه اش مى خوابد.

زنان از اين سخن امام سخت ناراحت شدند و[ صداى] شيونشان تشديد شد, حسين زنان را ساكت كرد. سكينه بيش از همه ناراحت بود و ساكت نمى شد. امام او را به سينه چسبانيد و اشكهايش را از صورتش پاك كرد18 و فرمود:

سيطول بعدى يا سكينه فإعلمى

منك البكإ اذ الحمام دعانى

لا تحرقى قلبى بدمعك حسره

مادام منى الروح فى جثمانى

فاذا قتلت فإنت إولى بالذى

تإتينه يا خيره النسوان

فرمود: دختركم! فعلا گريه نكن, تو بعدها گريه هاى طولانى دارى, فرصتهاى زيادى براى گريه دارى. تا من زنده هستم گريه نكن, گريه ات را بگذار براى بعد از رفتن من. بعد فرمود: ((لا تحرقى قلبى بدمعك حسره)) مگر نمى دانى كه اين دانه هاى اشك تو آتش به دل پدرت مى زند؟ مادامى كه روح در بدن من هست, مرا با اين اشكها آتش نزن! وقتى من كشته شدم آن وقت اختيار با توست, هرچه دلت مى خواهد گريه كن!19

سكينه صبر كرد تا آن زمان كه بر سر پيكر بى سر بابا به گريه و نوحه و زارى پرداخت:

بابا چرا سر از خاك يك لحظه بر ندارى

حق دارى اى پدر جان زيرا كه سر ندارى

ما را سوار كردند با ضرب تازيانه

بابا مگر تو با ما عزم سفر ندارى

((فاجتمعت عده من الاعراب حتى جروها عنه)) عده اى از اعراب سكينه را كشان كشان از بدن بى سر بابا جدا كردند!

مزنيدم كه در اين دشت مرا كارى هست

گل اگر نيست ولى صفحه گلزارى هست

ساربانا مزنيد اين همه آواز رحيل

آخر اين قافله را قافله سالارى هست



سخنان سكينه با اسب پدر

بعد از مدتى[ از وداع دوم] يك دفعه باز اهل حرم صداى شيهه ى اسب اباعبدالله(ع) را شنيدند, خيال كردند حسين(ع) براى بار سوم آمده است تا با اهل بيتش خداحافظى كند ولى وقتى بيرون آمدند اسب بى صاحب اباعبدالله(ع) راديدند.

دور اسب اباعبدالله را گرفتند, هر كدام سخنى با اين اسب مى گويد. طفل عزيز اباعبدالله مى گويد: اى اسب! ((هل سقى إبى ام قتل عطشانا)) من از تو يك سوال مى كنم: پدرم كه مى رفت با لب تشنه مى رفت, من مى خواهم بدانم كه آيا پدرم را با لب تشنه شهيد كردند يا در دم آخر, به او يك جرعه آب دادند؟20

ام كلثوم دست ها را روى سر نهاد و فرياد زد: ((وا محمداه وا جداه... وا علياه وا جعفراه وا حمزتاه وا حسناه! هذا حسين بالعرإ, صريع بكربلا, مجزور الرإس من القفا, مسلوب العمامه والردإ ثم غشى عليها)). اين حسين است كه در خاك كربلا روى زمين افتاده و سرش را از پشت جدا كرده اند و عبا و عمامه اش را به غارت برده اند, آن قدر ناله كرد كه بى هوش شد.21

اينجاست كه يك منظره ى ديگرى رخ مى دهد كه قلب مقدس امام زمان را آتش مى زند: ((وإسرع فرسك شاردا مهمهما باكيا فلما رإين النسإ جوادك مخزيا و إبصرن سرجك ملويا خرجن من الخدور ناشرات الشعور على الخدود لاطمات)). اين روضه ى امام زمان است, مى گويد[ اى جد بزرگوار, فراموش نمى كنم آن هنگام را كه اسب بى صاحبت رميده به سوى خيمه هاى تو آمد. همهمه مى كرد و سرشك اشك از چشمانش سرازير بود.

پس چون بانوان حرمت اسب تو را ديدند كه خار و شرمنده شده و زينش واژگون گشته است از خيمه ها بيرون آمدند, در حاليكه موهاى خود را پريشان نموده و سيلى بر چهره هاى خود مى زدند22].

اهل بيت تو به امر تو از خيمه بيرون نيامدند, اما وقتى كه اسب بى صاحبت را ديدند, موها را پريشان كردند و همه به طرف قتلگاه تو آمدند.23

پاورقي



1. اين روضه در تاريخ هجدهم ماه مبارك رمضان توسط حضرت آيت الله احمدى ميانجى(ره) خوانده شده است.

2. اين روضه در تاريخ نوزدهم ماه مبارك رمضان توسط حضرت آيت الله احمدى ميانجى(ره) خوانده شده است.

3. اين روضه در تاريخ بيستم ماه مبارك رمضان توسط حضرت آيت الله احمدى ميانجى(ره) خوانده شده است.

4. اين روضه در تاريخ بيست و يكم ماه مبارك رمضان توسط حضرت آيت الله احمدى ميانجى(ره) خوانده شده است.

5. ميبدى يزدى, شرح ديوان امام على(ع), ص 323.

6. ميبدى يزدى, همان, ص 326.

7. محمدى اشتهاردى, محمد, سوگنامه ى آل محمد, ص 36.

8. مطهرى, مرتضى, فلسفه ى اخلاق, ص 250 ـ 248.

9. عالمى, حسين(ع) نفس مطمئنه, ص 278 ـ 279.

10. مطهرى, مرتضى, آزادى معنوى, ص 167.

11. مولانا, گزيده غزليات شمس تبريزى, غزل 425. 12. سلام امام زمان(عج) بر على اصغر در زيارت ناحيه مقدسه.

13. سازش قمى.

14. عالمى, همان, صص 282 ـ 281.

15. عالمى, همان, ص 288.

16. عالمى, همان, ص 289.

17. قرنى.

18. عالمى, همان, صص 291 ـ 289.

19. مطهرى, مرتضى, آشنايى با قرآن, ج 5, ص 33.

20. مطهرى, مرتضى, حماسه ى حسينى, ج 2, ص 226.

21. عالمى, همان, ص 298.

22. محمدى اشتهاردى, محمد, همان, ص 156 و 155.

23. مطهرى, مرتضى, همان, ج 2, صص 227 ـ 226.