بازگشت به فهرست قبليتعداد كل:1

رديف عنوان سؤال
  1   خواهري هستم 30 ساله ديپلم ادبيات كه همسرم معلم ابتدايي است.
از دوران راهنمايي كه دوران جنگ ايران و عراق هم بود تحت تأثير صحبتهاي مربيان خود قرار گرفتم و كم كم بهعبادت علاقهمند شدم، از غيبت و گناهان دوري ميكردم، از نيمه شعبان تا آخر رمضان روزه ميگرفتم، از نماز شبلذت ميبردم و مُصر به شركت در مجالس دعا از جمله كميل، ندبه، توسل و روضه و ... بودم. حالت معنوي خوبيداشتم و اگر ساعتها عبادت ميكردم خسته نميشدم.
اما متأسفانه از طرف خانواده مورد مؤاخذه قرار ميگرفتم كه كمتر عبادت كن. كم قرآن بخوان، كه بالاخره ديوانهميشوي. اگر چه عبادتم هيچ مزاحمتي براي اهل خانه نداشت اما مادرم از عصبانيت قرآن يا مفاتيحم را از بغلم پرتميكرد. اين رفتار در من ايجاد ترس كرد بطوري كه در تاريكي شب ميترسيدم نماز شب بخوانم.
كم كم اين سؤالها برايم پيش آمد كه خدا كيست؟ چرا ما را خلق كرده است؟ و ... گاهي در نماز اين شك برايم ايجادميشود كه آيا من با كسي حرف ميزنم؟ و از هر كسي سؤالاتم را ميپرسيدم جواب قانع كنندهاي نمييافتم. با توسلزياد اين توهمات را به كمك خداوند از خود دور كردم. ولي حالا ميخواهم اين راه را با تمام خلوص، با آگاهي كاملطي كنم تا به معشوق خود برسم. گاهي در تنهايي شعرهاي عاشقانه مينويسم و ساعتها گريه ميكنم. ولي عاشقينادان هستم.
لطفاً مرا راهنمايي كنيد تا اگر يك روز از عمرم باقي است در آن روز عاشقانه خدا را صدا زده و او را عبادت كنم و به سركوي او پرواز درآيم.