بازگشت

داستانهايى از امام على(ع)


مقايسه على(ع) با پيامبران(عليهم السلام)

حره دختر حليمه سعديه, خواهر رضاعى رسول اكرم (ص) بود. روزى بر حجاج بن يوسف ثقفى وارد شد. او زنى وزين و متين بود. شيوه برخورد و ورود او, نشانگر شخصيت و بزرگى اش بود. بعد از آن كه حجاج او را شناخت پرسيد:

ـ تو حره دختر حليمه سعديه اى؟

ـ بلى.

ـ مدتى در انتظار ديدار تو بودم, زيرا به من خبر رسيده كه تو ((على)) را برتر از صحابه پيغمبر (ص) مى دانى و او را بر ابوبكر, عمر و عثمان ترجيح مى دهى.

ـ نه تنها بر صحابه بلكه بر تمام كسانى كه از صحابه بهترند, والاتر و بهتر مى دانم.

ـ حجاج گفت: منظورت را روشن تر بگو چه كسى است كه از اصحاب پيغمبر بالاتر باشد؟

ـ بهتر از اصحاب پيغمبر بسيارند از جمله: آدم, نوح, لوط, موسى, سليمان و...

ـ واى بر تو, چقدر ادعايت بالاكشيده كه على را از بعضى انبيا بالاتر مى دانى.اگر براى ادعاى خود دليل و برهان نياورى تو را مى كشم.

حره با كمال شهامت و قدرت, دست به سوى قرآن برد و براى هر يك از ادعاهاى خود دليل قاطعى ارايه كرد و چنين گفت: اى حجاج! قرآن درباره حضرت آدم مى فرمايد:



برترى بر آدم(ع)

((فإكلا منها فبدت لهما سوءاتهما وطفقا يخصفان عليهما من ورق الجنه و عصى آدم ربه فغوى)) آنگاه از آن[ درخت ممنوع] خوردند و برهنگى آنان برايشان نمايان شد و شروع كردند به چسبانيدن برگ هاى بهشت برخود. و[ اين گونه] آدم به پروردگار خود عصيان ورزيد و بيراهه رفت)).(1)

حضرت آدم عصيان (ترك اولى) كرد ولى خداى سبحان درباره حضرت على(ع) و خانواده اش مى فرمايد: ((ان هذا كان لكم جزإ و كان سعيكم مشكورا)) اين پاداش شماست و سعى و كار شما مورد ستايش است.(2)

علاوه بر اين, خداوند حضرت آدم(ع) را در بهشت آزاد گذاشت, و فقط او را از گندم ممنوع كرد و فرمود:

((وقلنا يا آدم اسكن انت و زوجك الجنه و كلا منها رغدا حيث شئتما ولاتقربا هذه الشجره فتكونا من الظلمين)) و گفتيم: اى آدم! خود و همسرت در اين باغ سكونت گير[يد], و از هر جاى آن خواهيد فراوان بخوريد,[ ولى] به اين درخت نزديك نشويد كه از ستمكاران خواهيد بود.))(3)

ولى او با همسرش نزديك آن درخت رفتند و از آن خوردند, اما على(ع) در حالى كه تمام نعمت ها بر او حلال بود از نان گندم نخورد. حجاج با صداى بلند گفت: آفرين, احسنت.



برترى بر نوح و لوط(عليهماالسلام)

سپس از او تقاضا كرد كه برترى على(ع) را بر نوح و لوط(عليهماالسلام) بيان كند .

حره گفت: قرآن مى فرمايد:

((ضرب الله مثلا للذين كفروا امرإه نوح وامرإه لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا صالحين فخانتاهما فلم يغنيا عنهما من الله شيئا وقيل ادخلا النار مع الداخلين)) خداوند به عنوان مثل براى كافران زن هاى نوح و لوط پيغمبر را نام برده كه به آن دو بزرگوار خيانت كردند, گر چه همسر دو پيغمبرند اما اين باعث رفع عذاب آنها نخواهد شد و در روز قيامت به هر دو خطاب مى شود: داخل شويد به همراهى آنان كه داخل آتش هستند.(4)

اما حضرت على بن ابى طالب(ع) همسرى دارد كه خشنودى او خشنودى خداست و خشم او خشم خداست.

حجاج گفت: آفرين اى حره! قبول كردم



برترى بر ابراهيم(ع)

حال, دليل برترى على(ع) بر ابراهيم رابيان كن. حره گفت: خداوند در باره حضرت ابراهيم(ع) در قرآن چنين مى فرمايد:

((واذ قال ابراهيم رب إرنى كيف تحيى الموتى قال إولم تومن قال بلى ولكن ليطمئن قلبى قال فخذ إربعه من الطير... ابراهيم گفت: خدايا زنده شدن مردگان را به من نشان بده. خطاب رسيد: مگر تو ايمان نياوردى؟ عرض كرد: بلى ايمان آورده ام, ولى مى خواهم مطئمن شوم...))(5)

اما على(ع) جمله اى فرمود كه دوست و دشمن آن رانقل كرده اند, و آن اين است كه :

((لو كشف الغطا ما ازددت يقينا اگر همه پرده ها از مقابل من برداشته شود بر يقين من افزوده نخواهد شد)).

حجاج گفت: احسنت اى حره! آفرين بر تو اى حره! بسيار استدلال خوبى داشتى.



برترى بر موسى(ع)

حالا بگو برترى على (ع) بر موسى(ع) چيست؟

حره گفت: حضرت موسى وقتى كه دشمن شيعه خود را كشت و صحنه هاى ظلم را مى ديد و دفاع از مظلوم كرد به او خبر دادند كه طرفداران فرعون مى خواهند تو را به قتل برسانند:

((فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين))(6)

او از ترسى كه داشت از مصر خارج شد و به سوى مدين رفت اما حضرت على(ع) در ليله المبيت به جاى پيغمبر(ص) خوابيد و در بستر آن حضرت آرميد و جان خود را بى دريغ فداى پيغمبر كرد, در حالى كه در آن كار صد درصد احتمال مرگ و خطر مى رفت. خداوند متعال همين عمل را در قرآن از طريق تقديس يادآورى كرده و مى فرمايد:

((و من الناس من يشرى نفسه ابتغإ مرضات الله والله رووف بالعباد)) بعضى از مردم هستند كه جان خود را براى رضاى خدا مى فروشند.(7)

برترى بر سليمان(ع)

حجاج گفت: احسنت اى حره! آفرين بر تو! حالا دليلت بر فضيلت على(ع) نسبت به سليمان چيست؟

حره اشاره به درخواست حضرت سليمان كرد كه به خداوند عرضه داشت:

((قال رب اغفر لى و هب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى انك إنت الوهاب پروردگارا ملك و سلطنتى به من كرامت فرما كه سزاوار هيچ كس بعد از من نباشد))(8)

اما على(ع) درباره دنيا و بيزارى از آن فرمود:

((هيهات غرى غيرى لا حاجه لى فيك قد طلقتك ثلاثا لا رجعه فيها از من دور شو, غير مرا فريب ده, من نيازى به تو ندارم, من تو را سه طلاقه نموده ام كه رجوعى در آن نيست.))(9)

برو اين دام بر مرغ دگر نه

كه عنقا را بلند است آشيانه

حجاج گفت: احسنت اى حره! استدلال خوبى بود.

سپس دستور داد به او جوايز و هداياى زيادى دادند و او را آزاد كرد.



فرشته اى شبيه به على(ع) در آسمان

پيامبر اكرم(ص) فرمود: در شب معراج, در عرش الهى فرشته اى ديدم كه در دستش شمشيرى از نور همانند ذوالفقار على ابن ابى طالب(ع) بود. فرشتگان آسمانى هر وقت مشتاق ديدار على مى شدند به آن فرشته مى نگريستند. به پيشگاه پروردگار عرض كردم: ((پروردگارا! اين برادرم على ابن ابى طالب و پسر عم من است؟))

خداوند تبارك و تعالى فرمود: اى محمد اين فرشته را شبيه على ابن ابى طالب خلق كردم تا مرا عبادت كند و آنچه تا روز قيامت حسنه و تسبيح و تقديس من مى نمايد ثوابش متعلق به على ابن ابى طالب مى باشد)).(10)



گفتگوى خداوند با پيامبر(ص) با صداى على(ع)

از پيامبر اكرم (ص) سوال شد: ((در شب معراج خداوند با چه كلامى با تو سخن گفت؟ ))

حضرت فرمود: ((با زبان و لحن و كلام على ابن ابى طالب (ع)))

پيامبر(ص) در ادامه فرمود: ((من با شگفتى عرض كردم: پروردگارا! تو با من حرف مى زنى يا على؟))

خداوند فرمود: (( اى احمد! هيچ موجودى به من شباهت ندارد و من با اشيإ توصيف نمى شوم. من تو را از نور خود آفريدم و على را از نور تو. از زواياى قلب تو مطلع گشتم و محبوب تر از على ابن ابى طالب را در آن نيافتم. به اين جهت با لحن و كلام على با تو سخن گفتم تا قلبت آرام گيرد)).(11)



اسيران ايرانى و على (ع)

روزى كه اسيران خانواده يزد گرد سوم را به مسجد آورده بودند, عمر به دنبال حضرت على (ع) فرستاد. وقتى على (ع) وارد مسجد گرديد مشاهده كرد كه عده اى در آنجا جمع شده اند.در نظر اول دريافت كه آنها و اطفالى كه آنجا حضور دارند اسير هستند.

عمر گفت: ((اى على! بيا و ببين كه اين زن چه مى گويد؟))

على (ع) كنار عمر بر زمين نشست و از زنى كه مقابل ايستاده بود پرسيد:((چه مى گويى؟))

آن زن به زبان عربى نارسا گفت: ((من تقاضا كردم كه با يك نفر كه زبان فارسى را بداند صحبت كنم تا بتوانم منظورم را به او بفهمانم)).

حضرت على (ع) به زبان فارسى از او پرسيد:((تو چه كسى هستى؟))

زن جواب داد: ((من دختر پادشاه ايران هستم)).

حضرت پرسيد: ((اسمت چيست؟))

زن گفت: ((اسمم شهر بانو است)) و بعد از اين گفته به گريه درآمد.

حضرت فرمود:((اى شهربانو! گريه نكن))

دختر پادشاه ايران گفت: ((من از اين جهت گريه مى كنم كه تخت نشين بودم و بر سرير سلطنت جاى داشتم و اينك كفش ندارم و پاهاى من از اين سنگ و خار بيابان مجروح شده است)).

عمر پرسيد: ((اين زن چه مى گويد؟))

حضرت على(ع) آنچه كه شهربانو به زبان پهلوى ساسانى گفته بود را براى عمر ترجمه كرد. آنگاه به شهربانو فرمود: ((تو درخواست كرده بودى شخصى كه زبان فارسى را بداند اينجا بيايد كه تو بتوانى منظور خود را به او بگويى. اكنون هر چه مى خواهى بگو.))

شهربانو قبل از اين كه منظور خود را بگويد اظهار كرد ((من اسم تو را شنيدم و دانستم كه نامت على است ولى نمى دانم بين مسلمين داراى چه مرتبه اى هستى؟))

حضرت فرمود: ((من مردى مانند ساير مسلمين هستم و مرتبه اى ندارم.))

شهربانو گفت: ((اگر تو داراى مرتبه اى نيستى چرا خليفه نسبت به تو با احترام رفتار مى نمايد؟)).

حضرت فرمود: ((علتش اين است كه من جزو مسلمين اوليه هستم يعنى جزو عده معدودى مى باشم كه قبل از سايرين اسلام آوردند و اين قبيل اشخاص در بين مسلمين داراى احترام هستند)).

شهربانو گفت((اگر من و ساير زن هاى اسير گناهكاريم اين كودكان كه مى بينى گناهى ندارند. در راه به آنها تازيانه زدند و چون كفش نداشته اند پاى همگى مجروح و خون آلود شده است)).

حضرت برخاست و به كودكان خانواده سلطنتى ايران كه همه لاغر و گردآلود بودند و پاهاى مجروح داشتند نزديك گرديد و با زبان فارسى با كودكان صحبت كرد. اطفال كه مشاهده كردند يك مرد عرب با زبان فارسى با آنهاصحبت مى كند خوشحال شدند.حضرت على (ع) ضمن صحبت با كودكان يتيم ايرانى دست بر سرشان مى كشيد و آنها را نوازش مى كرد.

يك وقت عمر و ديگر افرادى كه در مسجد بودند ديدند كه قطرات اشك از چشمان مبارك حضرت على (ع) جارى شد و روى گونه هاى مباركش فرود آمد. عمر گفت: ((اى على! چرا گريه مى كنى؟))

حضرت على (ع) كه دلش بر حال يتيمان رنج كشيده ايرانى سوخته بود اشك چشم مباركش را پاك كرد و فرمود: ((خود من از اين ها نگاهدارى مى كنم.))

عمر پرسيد: ((يا على! آيا اين كودكان يتيم را به خانه خود مى برى؟))

حضرت فرمود: ((خانه من براى نگاهدارى آنها كوچك است. من آنها را در خانه ديگرى جاى خواهم داد.))

عمر پرسيد: ((در كدام خانه آنها را جاى مى دهى؟))

حضرت فرمود: ((در منزل عروه! لابد او را مى شناسى و مى دانى كه از انصار است و داراى دو خانه مى باشد و يكى از خانه هاى خود را لازم ندارد و من آن خانه را از او كرايه خواهم كرد و يتيمان خانواده سلطنتى ايران را در آن جا خواهم داد.))(12)



يك نسخه از نهج البلاغه

حاج على رضا اصفهانى, خواهرزاده مرحوم حاجى كلباسى(ره) گفت: وقتى به مطالعه نهج البلاغه تمايل پيدا كردم, به جست وجوى نسخه اى از آن پرداختم, اما هر چه گشتم نسخه اى پيدا نكردم. قبل از ظهر به حرم امير مومنان على(ع) مشرف شدم. عرض كردم: آقا اگر صلاح مى دانيد نسخه اى از نهج البلاغه را به من عنايت فرماييد, تا از آن استفاده كنم.

از حرم بيرون آمدم و براى نماز به مسجد رفتم و مشغول نافله ظهر شدم. شخصى در كنارم بود كه او را نمى شناختم. بعد از خواندن دو ركعت نماز نافله, رو به من كرد و گفت: نهج البلاغه بسيار خوبى دارم. مى خواهم چند روزى نزد شما باشد تا مطالعه كنيد. من از سرعت اجابت دعايم تعجب كردم و كتاب را كه نسخه بسيار خوبى بود, گرفتم و شكر خدا را به جا آوردم و مدت ها از آن استفاده كردم(13)



دستم به دامنت

علامه امينى(ره) مى فرمود: در بغداد كنفرانسى از علمإ و شخصيت هاى برجسته برپا شد. من نيز به مناسبتى دعوت شدم. وقتى به سالن وارد شدم, همه صندلى ها اشغال شده بود عبايم را در وسط سالن پهن كردم و روى آن نشستم ـ گويا مى خواستند به ايشان اهانت كنندـ در اين ميان پسر بچه اى سراسيمه وارد سالن شد تا مرا ديد, گفت: همين است و بى درنگ از محل خارج شد.

با خود گفتم نكند زير كاسه نيم كاسه اى باشد. بعد معلوم شد مادر آن بچه غش كرده بود و دعانويسى كه عمامه اى شبيه عمامه علامه امينى داشته, برايش دعا نوشته و مادر او خوب شده است و بچه خيال كرده بود آن دعا نويس همين آقا است. لحظه اى بعد شخصى همراه بچه, آمد و از من پرسيد: آقا شما دعا مى نويسى؟

گفتم: آرى.

آن گاه كاغذى برداشتم و در آغاز آن ((بسم الله الرحمن الرحيم)) و سپس آيه اى از قرآن نوشتم و كاغذ را پيچيدم و به او دادم و گفتم: ان شإالله خوب مى شود.

وقتى او رفت, گوشه عبايم را به صورتم انداختم. به مولا على (ع) متوسل شدم و با گريه عرض كردم: ((السلام عليك يا مولاى يا اميرالمومنين)) در اين جلسه آبروى مرا در ميان افرادى كه حتى اجازه نشستن روى يك صندلى را به من ندادند, حفظ كن. يا على! دستم به دامانت! همان لحظه آن پسر بچه به داخل سالن پريد و گفت: مادرم خوب شد.آن گاه اهل مجلس با سلام و صلوات من را در بهترين جاى سالن نشاندند. (14)



مناظره حضرت على (ع) با علماى يهود

روزى عده اى از علماى يهود, نزد عمر آمدند و گفتند: اى خليفه اگر به سوالات ما پاسخ صحيح بدهى, ما به اسلام مى گرويم و گر نه مى فهميم كه اسلام بر حق نيست. عمر گفت:هر چه مى خواهيد بپرسيد. من جواب مى دهم.

يهوديان اين سوالات را مطرح كردند:

1 ـ قفل هاى آسمان چيست؟

2 ـ كليد آسمان ها چيست؟

3ـ قبرى كه صاحبش را گردش مى داد, چه بود؟

4 ـ آن كه قومش را انذار كرد در حالى كه نه از جن بود و نه از آدميان كه بود؟

5 ـ پنج چيز كه روى زمين راه رفتند و در رحم و شكمى به وجود نيامدند, چه چيزهايى هستند؟

6 ـ پرندگانى مانند دراج يا خروس در آوازهاى خود چه مى گويند؟...

عمر كه از پاسخ دادن عاجز شده بود, از شرمندگى سر به زير افكند و گفت كه پاسخ اين سوالات را نمى داند. يهوديان كه از اين جريان خوشحال شده بودند, گفتند: پس ثابت شده كه اسلام بر حق نيست. سلمان كه در جلسه حاضر بود گفت: كمى صبر كنيد, من كسى را خواهم آورد كه حقانيت اسلام را براى شما ثابت كند و پاسخ تمام سوالات شما را بدهد. سپس به سوى منزل على(ع) رفت و آن حضرت را از اين قضيه مطلع كرد. حضرت على(ع) در حالى كه لباس رسول الله(ص) بر تن داشت, وارد مسجد شد. عمر با ديدن امام على(ع) با خوشحالى به طرف ايشان رفته و دست در گردن آن حضرت انداخت و گفت: يا ابوالحسن به راستى كه فقط تو مى توانى پاسخ تمام سوالات اين يهوديان را بدهى.

حضرت على(ع) رو به يهوديان كرده و فرمود: من شرطى دارم و آن اين است كه اگر من به تمام سوالات شما پاسخ درست بدهم و به شما خبر بدهم چنانچه در تورات شماست, شما نيز داخل دين اسلام شده و مسلمان شويد. يهوديان اين شرط را پذيرفتند. سپس حضرت, پاسخ تمام سوالات آنان را بيان فرمود. قفل آسمان ها, شرك به خداوند است زيرا وقتى بنده اى مشرك شد, عملش بالا نمى رود. كليد اين قفل هاى بسته, شهادت دادن به يگانگى خداوند و نبوت رسول الله است. قبرى كه صاحبش را گردش داد, آن ماهى بود كه يونس پيامبر را بلعيد. آن كه قومش را انذار كرد و نه از جن و نه از آدمى زاده شده بود, مورچه سليمان بود كه گفت: اى مورچگان داخل منازلتان شويد كه سليمان و لشكرش شما را زير پا نابود نكنند, پنج چيزى كه بر زمين راه رفتند ولى در شكمى به وجود نيامدند, عبارت اند از حضرت آدم, حوا, ناقه صالح, قوچ ابراهيم و عصاى موسى و دراج در آوازش مى گويد: ((الرحمن على العرش استوى)) و خروس در آوازش مى گويد((اذكروا الله يا غافلين))...

از علماى يهود كه سه نفر بودند, دو نفر ايمان آوردند و به يگانگى خداو نبوت رسول الله, شهادت دادند ولى نفر سوم گفت: اگر به اين سوال من پاسخ مى دادى, من هم ايمان مىآوردم.

حضرت فرمود: سوال كن از هر چه مى خواهى. او گفت: به من خبر بده از قومى كه در اول زنده بوده و بعد مردند و بعد از 309 سال خدا آنها را زنده كرد؟داستان آنها چيست؟

حضرت فرمود: اين داستان اصحاب كهف است و داستان را براى او از ابتدا بازگو كرد.

پس از آن حضرت, به او فرمود: اى يهودى, آيا اين داستان كه من برايت بازگو كردم, با آنچه كه در تورات آمده است يكسان بود؟ يهودى گفت:آرى نه يك حرف زياد و نه يك حرف كم.

اى ابوالحسن! ديگر مرا يهودى مخوان كه من شهادت مى دهم به اين كه جز خدا نيست و اين كه محمد (ص) بنده و فرستاده او است و تو اعلم اين امت هستى.(15)



مهمانان على (ع)

مردى با پسرش به عنوان مهمان بر على (ع) وارد شد. على(ع) با اكرام و احترام بسيار آنها را در صدر مجلس نشانيد و خودش روبه روى آنها نشست. موقع صرف غذا رسيد. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا قنبر, غلام معروف على (ع), حوله اى و طشتى و ابريقى براى شستن دست ميهمانان آورد. على آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشويد, مهمان خود را عقب كشيد و گفت: ((مگر چنين چيزى ممكن است كه من دستهايم را بگيرم و شما بشوييد!))

على (ع) فرمود: ((برادر تو, از تو است, از تو جدا نيست, مى خواهد عهده دار خدمت تو بشود. در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد, چرا مى خواهى مانع كار ثوابى بشوى؟))

باز هم آن مرد امتناع كرد. عاقبت حضرت على(ع) او را قسم داد كه ((من مى خواهم به شرف خدمت برادر مومن نايل گردم, مانع كار من مشو.))

مهمان با حالت شرمندگى حاضر شد. على فرمود: ((خواهش مى كنم دست خود را درست و كامل بشويى, همان طورى كه اگر قنبر مى خواست دستت را بشويد مى شستى, خجالت و تعارف را كنار بگذار.))

همين كه از شستن دست مهمان فارغ شد, به پسر برومند خود محمد بن حنفيه گفت:

((من دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوى اگر پدر اين پسر در اينجا نمى بود و تنها خود اين پسر, مهمان ما بود من خودم دستش را مى شستم, اما خداوند دوست دارد آنجا كه پدر و پسرى هر دو حاضرند بين آنها در احترام فرق گذاشته شود.))

محمد به امر پدر برخاست و دست پسر مهمان را شست. امام عسكرى(ع) وقتى اين داستان را نقل كرد فرمود: ((شيعه حقيقى بايد اين طور باشد.))(16)



خنده, هنگام تشييع جنازه!

مسلمانى از دنيا رفته بود. مسلمانان اجتماع كردند و در تشييع جنازه او شركت نمودند. امام على (ع) نيز در آن تشييع شركت نمود. هنگام تشييع ناگهان على(ع) صداى خنده يكى از تشييع كنندگان را شنيد. امام ناراحت شد, رو به او كرده و فرمود: ((گويى در دنيا, مرگ براى غير ما مقرر شده؟ و حق در جهان براى غير ما واجب گشته است و گويى اين مردگانى كه ما مى بينيم به سفرى مى روند و زود باز مى گردند. آنها را در گودال قبر مى گذاريم و اموال به ارث مانده آنها را مى خوريم و چنان مى پنداريم كه بعد از آنها ما هميشه در اين دنيا خواهيم ماند. گويى ما هم پند و پند دهنده را فراموش كرده ايم, با اينكه ما هدف هر حادثه و بلا هستيم)). (17)



صدقه و نجوا

پيامبر اكرم(ص) در ((مدينه)) حضور داشتند. مسلمانان نزد حضرت مىآمدند و با رسول خدا(ص) نجوا مى كردند و با سخن آهسته و خصوصى با پيامبر(ص) مشورت مى نمودند.

ثروتمندان مىآمدند و آن قدر با پيامبر(ص) نجوا مى كردند كه نوبت به فقيران نمى رسيد و در ضمن براى پيامبر(ص) مزاحمت ايجاد مى كردند و براى خود كسب وجهه مى نمودند. رسول اكرم(ص) نيز كه درياى بردبارى و رحمت و محبت بود, زحمت آنان را تحمل مى كرد و به سخنان ايشان گوش مى داد. خداوند براى امتحان مسلمانان, آيه اى فرستاد:

((اى كسانى كه ايمان آورديد! وقتى مى خواهيد با پيامبر نجوا كنيد, ابتدا صدقه بدهيد و سپس با پيامبر نجوا نماييد. اين كار براى خودتان بهتر و پاكيزه تر است. ))(18)

پس از نزول اين آيه, ديگر كسى براى نجوا كردن نزد پيامبر نرفت.معلوم شد كه دوستى مال دنيا دل ها را گرفته است, مال دنيا از مصاحبت پيامبر, نزدشان عزيزتر است. تنها اميرالمومنين(ع) بود كه به اين آيه عمل كرد. آن حضرت تمام ثروتش يك دينار طلا بود. آنرا خورد كرد كه ده درهم باشد, هر وقت ايشان مى خواست نزد پيامبر برود, يك درهم به فقرا مى داد.

اميرالمومينن در اين باره مى فرمايد: ((ده مرتبه خدمت پيامبر رفتم و هر بار حكمتى از رسول خدا(ص) آموختم)).

با نزول اين آيه, اطراف پيغمبر خلوت شد و ديگر ثروتمندان دنياپرست به سراغ ايشان نيامدند, پيامبر اكرم(ص) نيز در اين مدت استراحت فرمود. پس از ده روز اين حكم نسخ گرديد, چون اصحاب امتحان شدند و فضيلت و برترى على (ع) بر ديگران آشكار گرديد.((عبدالله بن عمر)) مى گفت: ((از پدرم شنيدم كه گفت سه چيز در اميرالمومنين على (ع) است كه آرزو داشتم يكى از آنها در من بود:

يكى فرمايش پيامبر درباره ايشان در جنگ خيبر بود كه پيامبر فرمود: فردا پرچم را به دست مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست مى دارند, و پرچم را به دست اميرالمومنين(ع) داد. در حالى كه ما آرزو داشتيم آن را به ما بدهد تا اين فضيلت از آن ما باشد.

دوم: آيه نجوا است كه جز اميرالمومنين على (ع), هيچ كس موفق نشد كه به آن عمل كند.

سوم: اين كه فاطمه زهرا (س) در خانه اش بود.))

امير المومنين (ع) نيز مى فرمود: آيه اى در قرآن مجيد هست كه هيچ كس پيش از من و بعد از من به آن عمل نكرد و تنها من به آن عمل كردم, و آن آيه نجوا است.(19)



دوست خرابه نشين ها

وقتى امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام) از تشييع جنازه پدر بزرگوارشان, امير مومنان و مولاى متقيان حضرت على (ع) باز مى گشتند, به خرابه اى رسيدند. در اين خرابه بيمارى افتاده بود و ناله مى كرد.

آن دو بزرگوار به خرابه رفتند و سر بيمار را كه پيرمردى عليل بود به دامان گرفته و احوالش را پرسيدند. پيرمرد گفت: ((در اين دنيا هيچ كس به فرياد ما نمى رسيد, مگر يك نفر كه به اينجا مىآمد و در دهان من غذا مى گذاشت. اما اكنون سه روز است كه او به اينجا نيامده و من گرسنه و تشنه هستم)).

فرزندان اميرالمومنين(ع) پرسيدند: ((آيا او را مى شناختى؟)) پيرمرد بيمار عرض كرد: ((من كور هستم و چشمم جايى را نمى بيند, اما روزى از آن بزرگوار پرسيدم: ((آقا اسم شما چيست؟)) فرمود: ((من بنده خدا هستم)).

فرزندان امير مومنان پرسيدند: ((آيا نشانه اى از او به خاطر دارى؟)) پيرمرد عرض كرد: هر گاه آن بزرگوار, در خرابه ذكرخداوند را مى گفت, تمام سنگ و كلوخ و ديوار اينجا, او را همراهى مى كردند و خداوند را تسبيح مى گفتند. در اين موقع صداى گريه امام مجتبى (ع) بلند شد و فرمود: ((او پدر ما, اميرالمومنين (ع) بود كه ما اكنون از تشييع جنازه اش مىآييم.))

بيمار با شنيدن اين خبر گريان شد التماس كنان عرض كرد: اى آقا زاده ها, ممكن است بر من منت بگذاريد و مرا سر قبر پدرتان ببريد؟

فرزندان امام, او را كنار قبر اميرمومنان بردند. پيرمرد آن قدر در كنار قبر گريه كرد و ناليد تا جان داد.(20)



چشمه اى در بيابان خشك

لشكريان اميرالمومنين (ع) براى جنگ با معاويه به طرف ((صفين)) مى رفتند. به بيابان بى آب و علفى رسيدند و به اجبار در آنجا فرود آمدند.

((مالك اشتر)) سردار لشكر به نزد حضرت آمد و عرض كرد: اين وادى خشك است و آبى در آن نيست. مى ترسم كه لشكريان و اسب ها و شترها از تشنگى تلف شوند. اميرالمومنين (ع) فرمود: اطراف را خوب جست وجو كنيد.

لشكريان تا كيلومترها در بيابان به جست وجو پرداختند, اما آبى پيدا نكردند. نااميد و مإيوس نزد اميرالمومنين(ع) برگشتند. اين بار, حضرت خود به راه افتاد. چند قدم جلو رفت. به نقطه اى رسيده در آنجا توقف نمود و فرمود: اينجا را بكنيد. لشكريان با بيل و كلنگ به جان زمين افتادند و شن ها را عقب زدند و خاك ها را خارج كردند, تا اين كه به سنگ سياه بزرگى رسيدند. عده زيادى از مردان نيرومند كوشيدند كه سنگ را جابه جا كنند, اما نتوانستند. به دنبال حضرت رفتند و موضوع را به عرض ايشان رساندند.

حضرت به آن محل تشريف آورد. دستى به زير سنگ گذاشت و با يك حركت آنرا بلند كرد و كنار گذاشت. چشمه اى از آب خنك و گوارا از زمين جوشيد.

حضرت فرمود: هر چه مى خواهيد بنوشيد و مشك ها را پر آب كنيد. وقتى همه سيراب شدند دوباره حضرت سنگ را برداشته و سرجايش گذاشت. لشكريان با خاك و شن, روى سنگ سياه را پوشاندند.

لشكر را حركت دادند. چند كيلومتر كه دور شدند, حضرت فرمود: كدام يك از شما محل چشمه را مى داند؟ همه گفتند: ما مى دانيم چشمه در كجا قرار داشت. حضرت فرمود: برويم و آن را نشانم بدهيد, لشكر برگشتند اما هر چه جست وجو كردند, چشمه را پيدا نكردند.

در آن صحرا يك راهب مسيحى در ديرى زندگى مى كرد. وقتى اين معجزه را از دور مشاهده كرد, خود را به لشكر رساند و گفت: كدام يك از شما سنگ را بلند كرد؟

لشكريان گفتند: آقاى ما اميرالمومنين(ع), اين كار را انجام داد. راهب پرسيد: اين آقا كيست؟

لشكريان گفتند: او وصى و جانشين آخرين پيامبر خداست.راهب با شنيدن اين جمله, به نزد اميرالمومنين (ع) رفت و روى دست و پاى حضرت افتاد و عرض كرد:يا مولا, اين صومعه از من نيست. بلكه چند سال پيش, راهبى شنيده بود كه در اينجا چشمه اى هست كه هيچ كس نمى تواند آنرا كشف كند مگر وصى پيغمبر آخرالزمان. آن راهب به اينجا آمده و اين صومعه را ساخته و به انتظار ديدار ولى خدا نشسته بود, اما اين سعادت نصيبش نشد. پس از او نيز راهبان بسيارى به اينجا آمدند ولى موفق به زيارت آن بزرگوار نشدند. من هم چند سال پيش به اينجا آمدم و شب و روز چشم به راه بودم تا آقايى بيايد و اين معجزه را انجام دهد. حالا به مراد خود رسيده ام و به عنوان مسلمان با شما بيعت مى كنم.

سپس راهب از اميرالمومنين(ع) خواهش كرد كه وى را همراه خود ببرد. حضرت فرمود: ما داريم به ميدان جنگ مى رويم. راهب عرض كرد: من هم آرزو دارم كه جانم را در راه دوست فدا كنم.

بالاخره وى همراه لشكر در جنگ صفين شركت كرد و شهادت نصيبش شد و خود حضرت او را كفن و دفن كرد.(21)



سزاى كتمان كنندگان حق

جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: امام على (ع) براى ما (كه جمعيت بسيارى بوديم) سخنرانى كرد. پس از حمد و ثناى الهى فرمود: در پيشاپيش جمعيت چهار نفر از اصحاب محمد(ص) در اينجا هستند كه عبارتند از: انس بن مالك, برإ بن عازب انصارى, اشعث بن قيس و خالد بن يزيد بجلى.

سپس از انس بن مالك پرسيد:

اى انس! اگر تو شنيده اى كه رسول خدا(ص) در حق من فرمود: ((من كنت مولاه فهذا على مولاه)) كسى كه من مولا و رهبر او هستم, بداند كه على (ع) مولا و رهبر او است. ولى امروز گواهى به من ندهى, خداوند تو را به بيمارى برص(پيسى)مبتلا مى كند كه لكه هاى سفيد آن, سر و صورتت را فرا مى گيرد كه عمامه ات آن را نمى پوشاند.

سپس به اشعث رو كرد و فرمود: اما تو اى اشعث! اگر شنيده اى كه پيامبر(ص) در حق من چنين گفت ولى اكنون گواهى ندهى در آخر عمر, از هر دو چشم كور مى شوى.

اما تو اى خالد بن يزيد! اگر در حق من چنين شنيده اى و امروز كتمان كنى و گواهى ندهى, خداوند تو را به مرگ جاهليت بميراند.

و اما تو اى برإ بن عازب! اگر شنيده اى كه پيامبر(ص) در حق من چنين فرمود و اينك گواهى به ولايت من ندهى, در همان جا مى ميرى كه از آنجا (به سوى مدينه) هجرت كردى.

اين چهار نفر, آنچه در روز غدير از پيامبر(ص) شنيده بودند كه آن حضرت, على(ع) را رهبر بعد از خود قرار داد, كتمان كردند. جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: سوگند به خدا بعد از مدتى من انس بن مالك را ديدم كه بيمارى برص گرفته به طورى كه عمامه اش نمى توانست لكه هاى سفيد اين بيمارى را از سر و رويش بپوشاند و اشعث را ديدم كه از هر دو چشم كور شد و مى گفت: سپاس خداوندى را كه نفرين على (ع) در مورد كورى دو چشم در دنيا بود و مرا به عذاب آخرت نفرين نكرد كه در اين صورت براى هميشه در آخرت عذاب مى شدم.

خالد بن يزيد را ديدم كه در منزلش مرد. خانواده اش خواستند او را در منزل دفن كنند ولى قبيله كنده با خبر شده و هجوم آوردند و او را به رسم جاهليت, كنار در خانه, دفن كردند و به مرگ جاهليت مرد.

و اما برإ بن عازب, معاويه او را حاكم يمن كرد, و او در يمن از دنيا رفت, همان جا كه از آنجا هجرت كرده بود (آن هم در حالى كه حاكم از ناحيه ظالم بود). (22)



حقوق پدران معنوى

هنگاميكه ابن ملجم شمشير بر فرق اميرالمومنين (ع) زد آن حضرت را به خانه بردند مردم بر گرد خانه على (ع) جمع شدند تا تكليف ابن ملجم تعيين شود و او را بكشند . امام حسن (ع) آمد و فرمود:پدرم دستور داده متفرق شويد و به منازل خود برگرديد. فعلا ابن ملجم را به حال خود مى گذاريم تا اگر پدرم بهبودى يافت خودش هر چه خواست با او معامله كند.همه مردم رفتند مگر اصبغ بن نباته. پس از مختصر زمانى(23) حضرت مجتبى آمد ديد اصبغ بن نباته هنوز ايستاده فرمود چرا نمى روى مگر پيغام پدر مرا نشنيدى؟ عرض كرد شنيدم ولى نمى روم مگر اينكه ايشان را ببينم و حديثى از مولايم بشنوم.

امام حسن (ع) داخل شد و جريان را عرض كرد و براى اصبغ اجازه گرفت.

اصبغ وارد شد, گفت ديدم على (ع) دستمال زرد رنگى بر سر بسته ولى رنگ صورتش از آن پارچه زردتر است بمن فرمود مگرنشنيدى پيغام مرا؟ گفتم شنيدم ولى خواستم حديثى از شما بشنوم. فرمود: بشنو كه ديگر بعد از اين از من نخواهى شنيد. فرمود: اى اصبغ! همين طور كه تو بر بالين من آمدى روزى من به بالين پيغمبر رفتم به من دستور داد كه به مسجد برو و مردم را عموما دعوت كن آنگاه يك پله پائين تر از فراز منبر بالا برو و بگو هر كس والدين خود را ترك كند و عاق شود و هر كس از مولا و آقاى خود بگريزد و هر شخصى كه مزدور خود را ستم كند و اجرت او را ندهد خداوند او را لعنت كند.

من به دستور آن حضرت عمل كردم همين كه از منبر بزير آمدم مردى از انتهاى مسجد گفت: يا على سخنى گفتى ولى تفسير ننمودى من خدمت پيغمبر آمدم و گفته آن مرد را به عرض رساندم.

اصبغ گفت در اين هنگام على (ع) دست مرا گرفت و پيش خود كشانيد و يك انگشت مرا در ميان دست نهاد, فرمود همين طور پيغمبر (ص) انگشت مرا در ميان دست خود گرفت و فرمود:

((يا على إلا و انى و إنت ابوا هذه الامه فمن عقنا فلعنه الله عليه)) اى على من وتو پدر اين امتيم هر كس ما را ترك كند و بيازارد بر او باد لعنت خدا

((إلا و انى و إنت موليا هذه الامه فعلى من إبق عنا لعنه الله)) و نيز من و تو آقاى اين امتيم هر كس از ما بگريزد بر او باد لعنت خدا

((إلا و انى و إنت إجيرا هذه الامه فمن ظلمنا اجرتنا فلعنه الله عليه ثم قال آمين)) و هم من و تو مزدور و اجير آنهائيم هر كس پاداش ما را ندهد مورد لعنت خدا واقع شود سپس پيغمبر(ص) گفت آمين.(O(24

پاورقي



1ـ طه, 121.

2ـ دهر, 22.

3ـ بقره, 35.

4ـ تحريم, 10.

5ـ بقره, 260.

6ـ قصص, 21.

7ـ بقره, 207.

8ـ ص, 35.

9ـ نهج البلاغه, قصار الحكم, ش 77.

10ـ بحار الانوار, ج 39, ص 109.

11ـ تفسير صافى, ص 311.

12ـ على (ع) ((از زبان دشمن)).

13ـ كلمه طيبه, ص 124.

14ـ سرگذشت هاى تلخ وشيرين قرآن, ج 4, ص 129 به نقل از داستانها و پندها, ج 9, ص 52.

15ـ الغدير, ج 11, ص 294.

16ـ بحار الانوار, ج 9, ص 598.

17ـ نهج البلاغه, حكمت 122.

18ـ مجادله, 12.

19ـ رازگويى و قرآن, آيت الله دستغيب, ص 175.

20ـ معارفى از قرآن, آيت الله دستغيب, ص 231 و امامت ص 96.

21ـ معارفى از قرآن, ص 504.

22ـ منهاج البراعه, ج 12, ص 216, (به نقل از خصال و امالى صدوق) و المواعظ العدديه ص126, به نقل از كتاب حكايت هاى شنيدنى, ج 1, ص 102.

23ـ در روايت ديگرى است كه چون صداى گريه از ميان خانه على(ع) بلند مى شد بر در خانه هر كه بود گريه مى كرد از اين رو آن ها را مرخص كردند و مرتبه دوم از صداى گريه اصبغ, امام حسن(ع) آمد.

24ـ بحار الانوار, ج 40, ص 45.