بازگشت

داستان هايى از زندگى امام على - عليه السلام - (1)




1. پاسخ به هفت سئوال



محضر، محضر علم و عرفان بود. عاشقان معرفت همچون پروانه گرد شمع پر فروغ پيشواى عارفان و وارستگان حضرت على - عليه السلام - بودند، شخصى از آن حضرت پرسيد:

1. صِف لنا العاقل: «انسان عاقل را براى ما توصيف كن».

امام در پاسخ فرمود: «عاقل كسى است كه هر چيز را در جاى خود قرار مى دهد».

2. او پرسيد: «انسان جاهل و نادان را براى ما وصف كن».

امام فرمود:«جاهل به عكس عاقل است و او كسى است كه اشياء را در جاى خود قرار نمى دهد».

3. شخص ديگرى پرسيد: «خداوند در روز قيامت چگونه حساب آن همه انسان ها را با آن كثرت و زيادى تعداد آن ها مى رسد؟»

امام فرمود: همان گونه كه به همه آنها روزى مى دهد.

4. او پرسيد: چگونه خدا حساب آنها را رسيدگى مى كند، با اينكه آنها خدا را نمى بينند؟

فرمود: همان گونه كه آنها را روزى مى دهد، در حالى كه آنها او را نمى بينند.(2)

5. شخص ديگرى پرسيد: «اى امير مؤمنان! تو به چه وسيله در ميدان هاى نبرد بر همآوردهاى خود پيروز مى شدى؟»

امام در پاسخ فرمود:

«ما لقيتُ رجلاً ألاّ أعانَنى علىَ نفسه»

من با هيچ كس رخ به رخ نشدم، جز آنكه او مرا بر ضد خودش يارى كرد.

شريف رضى مى گويد: «منظور امام، هيبت و شكوه آن حضرت است كه در دل دشمن، رعب و وحشت ايجاد مى كرد و در نتيجه خود دشمن، آن حضرت را بر ضد خويش كمك مى نمود».

6. شخص ديگرى پرسيد: «عدالت بهتر است يا سخاوت؟»

امام در پاسخ فرمود: «عدالت، هر چيز را در جاى خود قرار مى دهد ولى سخاوت، آن را از مرز عدالت فراتر مى برد، عدالت قانون عمومى است، ولى سخاوت جنبه خصوصى دارد، بنابراين عدالت بهتر از سخاوت و شريف تر از آن است».

7. و شخص ديگرى پرسيد: «فاصله بين مشرق و مغرب چقدر است»؟

امام در پاسخ فرمود: «به اندازه مسير يك روز خورشيد».(3)

2. معنى ايمان



مردى به محضر على - عليه السلام - آمد و درخواست كرد تا «ايمان» را برايش تشريح و بيان كند.

امام فرمود: «فردا نزد من بيا تا در حضور جمعيّت، تو را به آن آگاه كنم كه اگر گفتارم را فراموش كردى، ديگرى براى تو حفظ و نگهدارى كند.

«فانّ الكلام كالشاردة يَثقَفُها هذا و يخُطئها هذا»

زيرا سخن، همچون شتر فرارى است كه بعضى آن را پيدا مى كنند و بعضى آن را نمى يابند.(4)

فرداى آن روز شد. امام در ميان جمعيت آمد و درباره ايمان چنين فرمود:

ايمان بر چهار پايه قرار دارد: 1. صبر؛ 2. يقين؛ 3. عدالت؛ 4. جهاد

صبر، چهار شعبه دارد: 1. اشتياق؛ 2. ترس؛ 3. زهد؛ 4. انتظار.

يقين، نيز داراى چهار شعبه است: 1. بينش در هوشيارى ؛ 2. رسيدن به دقائق حكمت؛ 3. پند گرفتن از حكمت ها؛ 4. توجه به روش پيشينيان.

عدالت نيز چهار شعبه دارد: 1. دقت در فهم؛ 2. غور در علم و دانش؛ 3. قضاوت صحيح؛ 4. حلم استوار و ثابت.

جهاد نيز چهار شعبه دارد: 1. امر به معروف ؛ 2. نهى از منكر؛ 3. صدق و راستى در جبهه جنگ؛ 4. كينه و دشمنى با فاسقان....(5)

به اين ترتيب، امام با كمال عنايت و توجه به سئوال افراد، و روشن گرى و آگاهى بخشى، همت مى كرد و به طور جدّى، به مسائل جامعه، و رشدو ترقى اخلاقى و عقيدتى انسان ها، اهميت مى داد.

3. كيفر كتمان حقّ



انس بن مالك يكى از مسلمين معروف انصار، از طائفه خزرج بود، هنگامى كه پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - به مدينه هجرت كرد، مادر آنس، دست وى را كه ده ساله بود گرفت و به حضور پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - آمد وعرض كرد: «هر كس براى شما تحفه اى آورد، ولى من از اموال دنيا چيزى ندارم. اين فرزند را به خدمتگزارى بپذير!»

حضرت هم پذيرفت. از اين رو به عنوان «خادم پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - معروف گرديد و ده سال در خدمت پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - بود تا اين كه در سال 93 هجرى وفات كرد و در بصره كنار خانه اش دفن گرديد. وى از افرادى است كه در جريانات سال هاى اول هجرت تا هنگام رحلت رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - از نزديك شاهد و ناظر بود و احاديث بسيار از پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - شنيده بود.(6)

هنگامى كه طلحه و زبير با سپاه خود به بصره آمدند، و در آن جا مردم را بر ضدّ على - عليه السلام - به شورش دعوت كردند، و جنگ جمل را به وجود آوردند. امام على - عليه السلام - به انس بن مالك فرمود: «نزد طلحه و زبير برو و آنها را به آن چه كه از پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - در موردشان شنيده اى، تذكر بده و يادآورى كن». (تا بلكه هدايت شوند و دست از آتش افروزى بردارند).

بقول ابن ميثم، آنچه آنها از رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - شنيده بودند و على - عليه السلام - به انس فرمود كه نزد آنها برو و يادآورى كن، اين بود كه روزى پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - به طلحه و زبير فرمود:

«ستقاتلان عليا و انتما له ظالمان»

به زودى شما با على - عليه السلام - جنگ مى كنيد در حالى كه شما به او ظلم و ستم مى نماييد (شماظالم و در مسير باطل قرار داريد).

انس بن مالك از فرمان على - عليه السلام - سرپيچى كرد(و براى آن كه دنيايش به خطر نيفتد كتمان حق نمود) و به على - عليه السلام - عرض كرد: من آن را فراموش كرده ام.

امام على - عليه السلام - به او فرمود:

«ان كنت كاذبا فضربك اللَّه بها بيضاء لامعة لا تواريها العمامة»

«اگر دروغ بگويى خداوند سرت را به سفيدى روشن (بيمارى برص) مبتلا كند كه عمامه تو نتواند آن را بپوشاند».

شريف رضى مى گويد:

منظور بيمارى برص (پيسى) است كه پس از مدتى، لكه هاى سفيد بيمارى برص در چهره انس بن مالك آشكار شد و از آن پس هيچ كس او را بى نقاب نمى ديد.(7)

ناگفته نماند كه مطابق بعضى از روايات، نفرين على - عليه السلام - از انس بن مالك در مورد كتمان حديث «طير مشوى» (مرغ بريان و پخته) و يا در مورد كتمان حديث بساط بوده است و يا در مورد كتمان حديث غدير بود.(8)

ابن ابى الحديد دانشمند معروف اهل تسنن مى گويد: مشهور اين است كه على - عليه السلام - در «رحبه» (محل معروف و وسيع) كوفه، مردم را سوگند داد و فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا مردى از شما، از رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - شنيده است كه آن حضرت پس از بازگشت از حجةالوداع، در مورد من فرمود:

«من كنت مولاه فعلىّ مولاه اللّهمَّ والِ مَن والاه و عادِ مَن عاداه»

هر كس كه من مولا و رهبر او هستم، على رهبر او است، خداوندا دوست بدار كسى را كه على را دوست بدارد، و دشمن بدار كسى را كه او را دشمن بدارد.

گروهى برخاستند و شهادت دادند، على - عليه السلام - به انس بن مالك فرمود: تو نيز در آنجا(غدير) حاضر بودى، اينك شهادت مى دهى؟!

انس گفت: «اى اميرمؤمنان! من پير شده ام و فراموش شده هايم بيش از محفوظاتم است».

امام به او فرمود: «اگر دروغ بگويى، خداوند سرت را به سفيدى روشنى مبتلا كند كه عمامه ات نتواند آن سفيدى را بپوشاند».

او قبل از مرگ به بيمارى برص (پيسى) مبتلا گرديد.(9)

4. در بدرقه ابوذر



ابوذر غفارى از ياران مخصوص پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - و از دلاور مردان راستگوى امت اسلامى بود، كه هرگز در راه آرمان مقدس دين خويش از ملامتِ ملامت كنندگان نهراسيد، پيامبر اسلام - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - درباره او فرمود:

«ما اَقَلَّت الغبراء و ما اظلّت الخضراء على ذى لهجة اصدق من ابى ذرّ»(10)

زمين به پشت نگرفت، و آسمان سايه نيفكند بر كسى كه راستگوتر از ابوذر باشد.

ابوذر در اوجى از قداست بود كه پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - فرمود: «خداوند مرا به دوستى و عشق به چهار نفر، فرمان داد و به من خبر داد كه آنان را دوست بدارم كه عبارتند از: على، ابوذر، مقداد و سلمان».(11)

در زمان خلافت عثمان، نظر به اينكه عثمان بيت المال را به دلخواه خود به افراد مى داد، به خصوص به بستگان خود چندين برابر مى داد و همان ها را از فرمانداران و استانداران بلاد مسلمين جمع كرده بود، ابوذر با لحن و زبانى تند از عثمان انتقاد مى كرد، و با خواندن آيه 34 سوره توبه، او را آماج تيرهاى سرزنش خود قرار مى داد كه:

«والذين يكنزون الذهب والفضّة ولاينفقونها فى سبيل اللَّه فبشّرهم بعذاب أليم»

و آنانى را كه طلا و نقره ذخيره مى كنند، و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند، به عذاب سخت بشارت بده.

تا روزى به مردم كه در حضورش بودند گفت: «آيا براى امام و رهبر، رواست، مالى را (از بيت المال) براى خود بردارد، تا آن گاه كه برايش ممكن شد قرض خود را ادا كند؟».

كعب الاحبار(كه در خانواده يهودى بزرگ شده بود و به ظاهر در صف مسلمين بود و از ياران مخصوص عثمان به شمار مى آمد) گفت: «اشكالى ندارد».

ابوذر كه در مجلس حضور داشت، سخت برآشفت، و كعب الاحبار را مخاطب قرار داده و گفت: «اى يهودى زاده، آيا تو دين ما را به ما مى آموزى؟».

عثمان ناراحت شد و گفت: اى ابوذر، چقدر آزارت به من و زخم زبانت به ياران من زياد شده است؟! از اين پس حق ندارى در مدينه بمانى، برو شام.(12)

ابوذر غفارى به جرم حق گويى، به شام تبعيد شد و تحت نظر استاندار شام يعنى معاويه قرار گرفت.

ابوذر در شام نيز در فرصت هاى مختلف بر ضد روش هاى طاغوتى معاويه، سخن مى گفت و به افشاگرى مى پرداخت. سرانجام معاويه احساس خطر كرد و نامه اى براى عثمان نوشت و از وى خواست كه ابوذر را به مدينه باز گرداند.

وقتى نامه به عثمان رسيد، عثمان در جواب نامه نوشت ابوذر را به مدينه باز گردان، و پس از رسيدن جواب نامه، معاويه ابوذر را با دشوارترين وضعى به مدينه بازگرداند.

مورّخ معروف واقدى نقل مى كند: وقتى كه ابوذر (پس از مراجعت از شام) بر عثمان وارد شد، عثمان گفت:

«لا انعم اللَّه بقين عيناً»(13)

خدا چشم «قين» را روشن نگرداند (يا هيچ چشمى با ديدار قين، روشن نگردد).

ابوذر گفت: هرگز نام من «قين» نيست.

عثمان گفت:

«لا انعم اللَّه بك عينا يا جنيدب»

اى جنيدب خدا هيچ چشمى را به وسيله تو روشن نگرداند.

ابوذر گفت: نام من «جندب» است و رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - مرا «عبداللَّه» ناميد و من براى خود همين نام را برگزيدم.

عثمان گفت: تو مى پندارى كه ما مى گوييم دست خدا بسته شده، خدا فقير است و ما ثروتمند؟!».

ابوذر گفت: اگر اين را نمى گوييد، مى بايست مال خدا(بيت المال) را در راه خدا انفاق مى كرديد و به دست بندگان خدا مى رسانديد، ولى من گواهى مى دهم كه از رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - شنيدم كه فرمود:

«اذا بلغ بنو ابى العاص ثلاثين رجلا جعلوا مال اللَّه دولا و عباده خولا و دينه دخلا»

وقتى كه دودمان عاص، به سى تن برسند، مال خدا را از آن خود بدانند، و بندگان خدا را غلام خود خوانند، و دين خدا را مايه دخل خود گيرند.

عثمان از حاضران سئوال كرد: آيا شما اين سخن را از رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - شنيده ايد؟

حاضران گفتند: نه

عثمان گفت: «واى بر تو اى ابوذر، آيا نسبت دروغ به رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - مى دهى؟!»

ابوذر از حاضران پرسيد: «آيا نمى دانيد كه من راستگو هستم؟»

گفتند: نه، نمى دانيم.

عثمان گفت: به سراغ على - عليه السلام - برويد و او را به اينجا بياوريد، رفتند و پيام عثمان را به على - عليه السلام - گفتند و على - عليه السلام - در مجلس حاضر شد.

عثمان به ابوذر گفت: حديثى را كه خواندى، براى على - عليه السلام - نيز بخوان.

ابوذر، همان حديث را( كه اگرفرزندان عاص به سى نفر برسند...) خواند.

عثمان به على - عليه السلام - گفت: «آيا اين حديث را تو از پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - شنيده اى؟»

على - عليه السلام - فرمود: نه نشنيده ام، ولى ابوذر راست مى گويد.

عثمان گفت: «از كجا راستگويى ابوذر را شناخته اى؟»

على - عليه السلام - فرمود: از رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - شنيدم فرمود:

«ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء على ذى لهجة اصدق من ابى ذر»

«آسمان سايه نيفكند، و زمين به پشت نگرفت، صاحب زبانى را كه راستگوتر از ابوذر باشد».

حاضران همه گفتند: «ما نيز اين مطلب را از رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - شنيده ايم.»

ابوذر رو به حاضران كرده و گفت:

من اين خبر را در مورد دودمان عاص، از رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - شنيدم كه شما مرا در صدق اين خبر متهم كرديد، هرگز گمان نمى بردم كه از اصحاب محمد - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - چنين بشنوم كه اينك شنيدم.(14)

به اين طريق ابوذر، همچنان اعتراض مى كرد و مطالب را آشكارا بيان مى نمود.

سرانجام عثمان بعد از بگو مگو با ابوذر، او را از مدينه به ربذه، (يك فرسخى مدينه) اخراج و تبعيد نمود.

ابوذر به همراه همسر و دو فرزندش كه يكى دختر و ديگرى پسر به نام «ذرّ» بود، با برداشتن اندك وسيله زندگى به سوى ربذه رفت. در حالى كه در سن و سال پيرى بود، و در همان دشت سوزان ربذه پس از مدتى به شهادت رسيد، در حالى كه همسر و پسرش قبل از او در آن دشت، مظلومانه به لقاء خدا پيوسته بودند، و تنها يك دخترش به يادگاه مانده بود...

هنگام تبعيد ابوذر، عثمان دستور داد كه اعلام كنند هيچ كس حق ندارد با ابوذر سخن بگويد و او را بدرقه كند، و به «مروان بن حكم» (پسر عمويش) گفت: مراقب باش كه هيچ كس ابوذر را بدرقه نكند.

ولى اميرمؤمنان على - عليه السلام - و حسن و حسين - عليهما السلام - و عقيل برادر على - عليه السلام - و عمار ياسر، به بدرقه ابوذر شتافتند.

امام حسن - عليه السلام - با ابوذر سخن مى گفت، مروان فرياد زد: اى حسن! خاموش باش! مگر فرمان خليفه را نشنيده اى كه كسى با ابوذر سخن نگويد، اگر نشنيده اى بشنو.

امام على - عليه السلام - به مروان حمله كرد، و تازيانه اش را بين دو گوش مركب مروان زد و فرمود: «دور شو، خدا تو را به آتش هلاكت افكند» او نزد عثمان رفت و جريان را بازگو كرد.(15)

ابوذر در برابر بدرقه كنندگان ايستاد تا با آن ها وداع كند، هر يك از بدرقه كنندگان سخنى گفتند:

نخستين شخص، امام امير مؤمنان على - عليه السلام - بود كه فرمود:

«يا اباذر انّك غضبت للَّه فارجُ من غضبتَ له، إن القوم خافوك على دنياهم و خفتَهم على دينك....»

اى ابوذر، تو براى خدا خشم كردى، پس به او اميدوار باش، مردم به خاطر دنياى خود از تو ترسيدند، و تو به خاطر دينت از آنها ترسيدى، پس آنچه را كه آنها برايش در وحشتند (يعنى دنيا) به خودشان واگذار، واز آنچه ترس دارى كه آنها گرفتارش شوند (كيفر خدا) فرار كن، چقدر آنها محتاجند به آن چه از آن منعشان مى كردى؟ و چقدر تو بى نياز هستى از آنچه تو را منع مى كردند، و به زودى در مى يابى كه پيروزى از آن كيست؟ اگر درهاى آسمان ها و زمين را بر روى بنده اى ببندند، ولى آن بنده از خدا بترسد، خداوند راهى را براى او خواهد گشود....(16)

5. عشق سرشار على - عليه السلام - به شهادت



سال سوم هجرت كفار از مكه به سوى مدينه حركت كردند. به اين اميد كه مسلمانان را از بين ببرند و حكومت اسلامى را براندازند.

مسلمانان در كنار كوه احد(حدود يك فرسخى مدينه) جلو آنها را گرفتند. و جنگ سختى بين سپاه اسلام و لشكر كفر در گرفت.

در اين جنگ شخص پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - و على - عليه السلام - جزء رزمندگان بودند، مجاهدات على - عليه السلام - در اين جنگ در آخرين درجه ايثارو فداكارى قرار داشت. دشمن در اواخر جنگ، تمام نيروى خود را براى كشتن شخص پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - آماده كرده بود. و على - عليه السلام - چون صخره اى استوار و خلل ناپذير در برابر دشمن قرار داشت، و سپرى به بلنداى كوه هاى آسمانخراش، براى پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - بود.

در اين جنگ افراد برجسته اى از ياران پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - شهد شهادت نوشيدند، على - عليه السلام - با اينكه سراپا فداكارى بود، و بدنش در اين جنگ شصت زخم برداشته بود، ولى با ديدن پيكرهاى پاك شهيدانى همچون حمزه، مصعب، عبداللَّه بن جحش، حنظله و... عشق و شور سرشارى، وجودش را فرا گرفته بود. عشق به شهادت و عشق پيوستن به ياران، و لقاى دوست.

هيجان زده و بى تاب شده، كه چرا توفيق پرواز، همراه يارانى مخلص، نصيب او نشده است؟!

پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - ، اين شور و هيجان را از سيماى ملكوتى على - عليه السلام - دريافت، به على - عليه السلام - روى نموده و فرمود:

«انّ ذلك لكذلك، فكيف صبرك اذا»

«آنچه گفتم واقع مى شود، ولى بگو بدانم صبر و استقامت تو چگونه است؟!»

امام على - عليه السلام - عرض كرد:

«يا رسول اللَّه، ليس هذا من مواطن الصبر ولكن من مواطن البشرى و الشكر»

اينجا جاى صبر و استقامت نيست، بلكه جاى بشارت و شكر است. (جاى تسليت نيست، بلكه جاى تبريك است).(17)

ابن ابى الحديد، دانشمند معروف اهل تسنن در شرح اين خطبه(18) مى گويد: بسيارى از محدثين و تاريخ نويسان نقل كرده اند كه امام على - عليه السلام - فرمود: بين من و پيامبر چنين گفتگو شد: آن حضرت به من فرمود: «خداوند جهاد با مفتونين (در فتنه فرو رفتگان) را بر تو مقرر داشته، همان گونه كه جهاد با مشركان را بر من مقرر نمود».

گفتم: «اى رسول خدا! اين فتنه چيست كه جهاد با آن بر من مقرر شده؟!»

فرمود:«مربوط به جمعيتى است كه به يكتايى خدا و رسالت من، گواهى مى دهند، ولى مخالف سنت من هستند».

گفتم: اى رسول خدا! با اينكه آنها گواهى به يكتايى خدا و رسالت تو مى دهند، بر چه اساسى با آنها جنگ كنم؟»

فرمود: «به خاطر بدعت هايى كه در دين، پديد مى آورند و با امر (من) مخالفت مى نمايند».

گفتم: «اى رسول خدا! تو قبلاً به من وعده شهادت داده اى، از خداوند بخواه كه آن را در ركاب تو قرار دهد و آن را تأخير نيندازد».

فرمود: «بنابر اين، چه كسى با «ناكثين» (بيعت شكنان جنگ افروز) و «قاسطين» (معاوين و هوادارانش) و «مارقين» (خوارج) جنگ كند؟! ولى (هم اكنون) نيز به تو وعده شهادت مى دهم و به زودى شهادت نصيبت مى شود، بر فرق سرت ضربتى مى زنند و محاسنت را به خون سرت رنگين مى نمايند، در اين صورت صبر تو چگونه خواهد بود؟!

گفتم: «اى رسول خدا! اينجا جاى صبر نيست، بلكه جاى شكر و سپاس است».

فرمود: «آرى، اين حوادث براى تو پيش مى آيد، براى آن آماده باش، چرا كه تو را آماج كين و خشم خود قرار خواهند داد».

گفتم: «اى رسول خدا، مى خواهم اندكى از آن حوادث را براى من بيان كنى».

فرمود: «امت من بعد از من به زودى در فتنه قرار مى گيرند، قرآن را تأويل مى كنند و به دلخواه خود معنى مى نمايند، شراب را به نام نبيذ (آب كشمش) حلال مى شمارند، و رشوه را به نام هديه و ربا را به نام خريد و فروش روا مى دانند و قرآن را از مورد (و مفهوم حقيقى خود) تحريف مى كنند، و خط گمراهى غالب مى گردد، در چنين شرايطى در خانه ات باش (و از آنها قهر كن) و در آن هنگام كه زمام امور بدست تو آمد و مردم به سوى تو رو آوردند، بر اساس تأويل(معنى باطنى) قرآن با مخالفان پيكار كن چنان كه من بر اساس تنزيل(ظاهر) قرآن جنگيدم، و وضع مردم زمان تو با مردم زمان من يكسان نيست.

گفتم: «اى رسول خدا! من اين افراد(مخالف خود) را در كدام منزلگاه قرار دهم، آيا در منزلگاه «مرتدين» يا در منزلگاه فتنه؟!

فرمود: «آنها را در منزلگاه «فتنه» قرار بده، كه در آن سرگردان بمانند، تا عدالت آنها را دريابد.»

گفتم: اى رسول خدا! آيا عدالت از ناحيه ما، آنها رافرا مى گيرد يا از ناحيه غير ما؟!

فرمود: بلكه از ناحيه ما، و به وسيله ما پيروزى كامل، حاصل مى شود، و به وسيله ما خداوند، دلها را پس از شرك (در خط توحيد) به هم نزديك مى كند و به وسيله ما - پس از فتنه و آشوب - دلها پيوند مى يابد.(19)

گفتم:

«الحمدللَّه على ما وهب من فضله»

حمد و سپاس خداوندى را كه بخشنده فضل و مواهبش مى باشد.(20)

برترى على - عليه السلام - بر پيامبران



«حليمه سعديه» مادر رضاعى(21) رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - بود. او دخترى داشت به نام «حرّه» كه از شيعيان و دوستداران حضرت على - عليه السلام - بود. در زمان پيرى، وى روزى به مجلس «حجّاج»(22) رفت. حجاج به او گفت: شنيده ام كه تو عقيده دارى «على بن ابى طالب - عليه السلام - » از ابوبكر و عمر و عثمان برتر است؟

«حرّه» گفت: هر كه اين حرف را زده، دروغ گفته است. زيرا من عقيده دارم كه على بن ابى طالب نه تنها بر اين سه نفر بلكه بر تمام پيامبران - به غير از رسول اكرم - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - برترى دارد.

حجاج با شنيدن اين اعتراف جسورانه، فرياد زد: واى بر تو! آيا على - عليه السلام - را از پيامبران اولوالعزم نيز برتر مى دانى؟

زن پاسخ داد: من او را برتر نمى دانم، بلكه خداوند او را بر تمام انبياء برترى داده و در اين مورد در قرآن نيز گواهى داده است.

حجاج گفت: اگر بتوانى اين موضوع را از قرآن اثبات نمايى نجات مى يابى و گرنه دستور مى دهم كه در همين مجلس تو را هلاك كنند.

زن گفت: براى اثبات حرفم حاضرم و بر اين عقيده پافشارى مى كنم.

اما راجع به حضرت آدم، قرآن مى فرمايد: كه چون آن حضرت به درخت ممنوعه نزديك شد، خداوند عمل او را نپذيرفت، اما خداوند در قرآن خطاب به حضرت على - عليه السلام - مى فرمايد: عمل شما خانواده عصمت و طهارت مقبول درگاه پروردگار است.(23)

در جاى ديگر مى گويد: كه خداوند به حضرت آدم فرمود: «به اين درخت نزديك نشويد».(24) ولى حضرت آدم ترك اولى كرد و به آن نزديك شد و از ميوه آن چيد، اما خداوند همه چيز دنيا را براى اميرالمؤمنين حلال كرد، اما حضرت به دنيا نزديك نشد.

اما راجع به حضرت نوح، خداوند در قرآن مى فرمايد: «او داراى زنى بدكار و كافر بود»(25) اما حضرت على - عليه السلام - همسرى داشت كه خداوند رضايت خود را در رضايت او قرار داده بود.

اما درباره حضرت ابراهيم - عليه السلام - وى به خداوند عرض كرد: «خداوندا، به من نشان بده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى؟»

خداوند فرمود: «مگر ايمان نياورده اى؟»

حضرت عرض كرد: «ايمان آورده ام ولى مى خواهم قلبم مطمئن شود و به يقينم افزوده گردد».(26)

اما اميرالمؤمنين - عليه السلام - مى فرمود: «اگر پرده ها عقب رود تا من غيب را ببينم، براى من هيچ فرقى نمى كند و به يقينم افزوده نمى گردد».(27) يعنى حضرت به قدرى به قيامت ايمان دارد كه گويى هر لحظه قيامت را مى بيند.

اما در مورد حضرت موسى، وقتى خداوند به او امر كرد كه براى دعوت فرعون برو، حضرت موسى عرض كرد: «مى ترسم مرا بكشد، زيرا يك نفر از آنها را كشته ام».(28) اما شبى كه كفار تصميم گرفتند رسول اكرم - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - را به قتل برسانند، و چهل شمشير زن دور خانه پيامبر جمع شده بودند، پيامبر اكرم - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - فرمود: «يا على، آيا جاى من مى خوابى؟»

حضرت على - عليه السلام - عرض كرد: «آيا جان شما در امان خواهد بود؟»

پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - فرمود: آرى

اميرالمؤمنين عرض كرد: «جان من به فداى شما» حضرت على - عليه السلام - در بستر پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - خوابيد و نترسيد.

اما درباره حضرت عيسى در روايات داريم كه حضرت «مريم» در عبادتگاه زندگى مى كرد، وقتى وضع حملش نزديك شد، ندا رسيد كه: «اينجا خانه عبادت است نه محل به دنيا آوردن فرزند. در نتيجه حضرت مريم از مسجدالاقصى بيرون رفت و در بيابان، كنار درختى وضع حمل كرد. اما وقتى كه مادر حضرت على - عليه السلام - ، ايشان را حامله بود، پرده كعبه را گرفت و خداوند را به حق مولودش قسم داد، در نتيجه كعبه شكافته شد و او در داخل خانه خدا، حضرت على - عليه السلام - را به دنيا آورد.

به هر صورت، حجاج خونخوار ستمگر به قدرى از اين سخنان مبهوت شد كه علاوه بر اينكه به او آزارى نرسانيد، بلكه به او خلعت و پاداش هم داد.(29)

تقسيم كننده بهشت و جهنم



«اعمش» مفسر بزرگ قرآن و محدث معروف قرن دوم هجرى قمرى در حال مرگ بود. قاضى القضاة «كوفه» و «ابوحنيفه» به عيادتش رفتند. ابوحنيفه احوال او را پرسيد، اعمش گفت: «دستم از عمل خير كوتاه است».

يك مرتبه اعمش گريه اش گرفت. ابوحنيفه گفت: گويا فهميده اى كه روز آخر عمرت است و گناهان زيادى كرده اى. اما بزرگترين گناه تو اين است كه در شأن حضرت على - عليه السلام - و اهل بيت او حرف هاى زيادى زده اى و از آنان تعريف بسيار نموده اى. حالا بيا و از حرف هايى كه در مورد وى گفته اى توبه كن تا خداوند تو را بيامرزد. و توبه تا زمانى پذيرفته مى شود كه روح از بدن خارج نشده است.

اعمش از خانواده اش خواست كه او را بلند كنند. او را بلند كردند. نشست، رو به ابوحنيفه كرد و گفت: آيا كسى مثل شما به كسى مثل من ايراد مى گيرد؟ اى اهل كوفه من شما را شاهد مى گيرم به درستى كه من در آخرين روزهاى عمرم هستم و در آستانه اولين روزهاى آخرت قرار گرفته ام. من از عطاء بن رياح شنيدم كه مى گفت:

از رسول خدا - صلى اللَّه و عليه و آله و سلم - درباره آيه «القيا فى جهنم كلّ كفار عنيد» پرسيدم. رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - فرمود: «من و على هر كس را كه دشمن ما باشد، در جهنم خواهيم انداخت».

ابوحنيفه به قاضى القضاة گفت: برخيز برويم! تا مطلب ديگرى(مهم ترى) نگفته است.(30)

پاداش محبت



رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - فرمود: اگر تمام مردم دوستدار على بن ابى طالب - عليه السلام - مى شدند، خداوند جهنم را خلق نمى فرمود.

روزى رسول اكرم - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - با عده اى از مسلمانان بيرون مسجد نشسته بودند. دراين هنگام چهار نفر زنگى(31) تابوتى را به سمت گورستان مى بردند. پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - به آنها اشاره فرمود كه جنازه را بياورند. چون جنازه را آوردند، حضرت روى او را گشود وفرمود: اى على، اين شخص «رباح» غلام سياهپوست «بنى نجار» است.

حضرت على - عليه السلام - با ديدن او فرمود: «هر وقت اين غلام مرا مى ديد، شاد مى شد و مى گفت: من ترا دوست دارم.»

وقتى رسول اكرم - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - اين سخن را شنيد، برخاست و دستور داد كه جنازه را غسل دهند. سپس لباس خود را به عنوان كفن بر تن مرده نمود و براى تشييع جنازه وى به راه افتاد.

در بين راه، صداى عجيبى از آسمان ها بلند شد، پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - فرمود: «اين صداى نزول هفتاد هزار فرشته است كه براى تشييع جنازه اين غلام سياه آمده اند.»

سپس خود حضرت در قبر رفت و صورت غلام را بر خاك نهاد و سنگ لحد را چيد. وقتى كار دفن وى به پايان رسيد، پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - خطاب به حضرت على - عليه السلام - فرمود:

يا على، نعمت هاى بهشتى كه بر اين غلام مى رسد، همه به خاطر محبت و دوست داشتن توست.(32)

نهى از زياده روى



«علاء بن زياد» يكى از اصحاب و ياران اميرالمؤمنين - عليه السلام - بود كه در «بصره» زندگى مى كرد، و خانه بزرگ و زيبايى داشت.

روزگارى، وى بيمار شد و اميرالمؤمنين - عليه السلام - به ديدار وى رفت. چون حضرت خانه مجلل و وسيع او را ديد، فرمود: «اى علاء، با چنين خانه اى در دنيا چه مى كنى؟ در حالى كه در آخرت بدان نيازمندترى. اگر مى خواهى كه در آخرت نيز چنين خانه اى داشته باشى، بايد در اين خانه مردم را مهمان نمايى و فاميل هايت را پذيرايى نمايى و حقوق شرعىِ آن ها را بپردازى. اگر چنين كنى، اين خانه وسيله نجات تو در آخرت مى شود و گرنه در آخرت تو را به هلاكت و عذاب مى اندازد».

علاء عرض كرد: «يا اميرمؤمنان از برادرم «عاصم» به شما شكايت مى كنم.»

حضرت فرمود: چه شده است؟

گفت: «لباسى خشن پوشيده و از دنيا دست برداشته است».

حضرت دستور داد كه «عاصم» را بياورند. وقتى آمد، حضرت به او فرمود: «اى دشمن نفس خود، شيطان تو را فريب داده و سرگردان كرده است. چرا به زن و فرزندانت رحم نمى كنى؟ آيا گمان مى كنى كه خداوند چيزهاى پاك را حلال كرده اما دوست ندارد كه تو از آنهااستفاده كنى؟

عاصم پاسخ داد:«يا اميرالمؤمنين، لباس خود شما نيز زبر و خشن و ارزان قيمت است و غذاى شما مختصر وفقيرانه است. شما رهبر و پيشواى ما هستيد، و من خواستم از شما پيروى نمايم».

حضرت فرمود: «واى بر تو، زيرا من مانند تو نيستم. چون خداوند بر كسى كه امام و پيشواى بر حقّ و سرور مخلوقات است، واجب كرده است كه مانند تهى دستان و ناتوانان زندگى كند، تا زندگى بر فقيران سخت و ناگوار نباشد».(33)

از كوزه همان برون تراود كه...

يكى از علماى اهل سنت نقل مى كرد كه: «شبى در خواب، حضرت اميرالمومنين - عليه السلام - را ديدم و به آن حضرت عرض كردم: قريش و بنى اميه در مكه به شما آزار زيادى رسانيدند. آب و نان را به رويتان بستند، از مسخره كردن و آزار و شكنجه و قتل شما دريغ نكردند، تا اينكه به مدينه مهاجرت كرديد. آنگاه لشكركشى كردند و با شما به جنگ پرداختند و بزرگان شما را كشتند.

ولى وقتى كه نوبت به شما رسيد و كفار را شكست داديد و مكه را فتح كرديد، چرا از آن ها انتقام نگرفتيد، بلكه فرموديد هر كه به خانه ابوسفيان برود، در امان است.

در نتيجه، آنها جرى شدند و در فاجعه كربلا، فرزندت حسين - عليه السلام - را به شهادت رساندند.

اميرالمؤمنين فرمود: اشعار «ابن صيفى» را در اين باره شنيده اى؟

عرض كردم: نه

فرمود: از او بشنو.

چون از خواب بيدار شدم، به خانه «ابن صيفى» رفتم و خواب خود را برايش گفتم. پس از شنيدن خواب من او فريادى زد و به گريه افتاد و گفت: «به خدا سوگند، ديشب اشعارى گفته ام كه آن را هنوز ننوشته ام و بر كسى هم نخوانده ام». سپس اشعارش را براى من خواند. ترجمه آن اشعار اين بود:

«توانا شديم، پس عفو و گذشت، سرشت ما بود.

و چون شما توانا گشتيد، سيلاب خون در مكه به راه افتاد.

شما كشتن اسيران را جايز شمرديد، ولى ما از اسيران مى گذشتيم و زندگانى را به آنها مى بخشيديم.

همين تفاوت بس است ميان ما و شما.

از كوزه همان برون تراود كه در اوست».(34)

زنده دلا، مُرده ندانى كه كيست؟



اعمش كه يكى از علماء و راويان حديث است، مى گفت: «در سفر حج خانه خدا، همراه قافله از بيابان مى گذشتيم، به كنيزى رسيدم كه دو چشمش كور بود و پيوسته مى گفت: خداوندا، به حق حضرت محمد و آل محمد - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - از تو مى خواهم كه چشمانم را به من برگردانى.

نزديك رفتم و گفتم: «اى زن، اين چه حرفى است كه مى زنى؟ مگر حضرت محمد - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - بر خداوند حقى دارد»؟

كنيز پاسخ داد: «تو كه حضرت محمد - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - را نمى شناسى. مگر نمى دانى كه خداوند به جان عزيز او سوگند خورده است؟»

پرسيدم: «خداوند به جان پيامبر، در كجا قسم خورده است»؟

او گفت: مگر قرآن نخوانده اى كه مى فرمايد: اى محمد، به جان تو سوگند، اين مردم هميشه مست و غفلت زده در گمراهى و حيرت باقى خواهند ماند.(35)

اگر پيامبر نزد خداوند عزيز نبود، چگونه خداوند به جان او سوگند مى خورد؟

من كه جوابى نداشتم، به راه خود ادامه دادم، پس از پايان مراسم حج، در بازگشت، باز همان زن را ديدم كه چشمانش بينا شده بود، و مرتب مى گفت: اى مردم، بر شما باد دوستى حضرت على بن ابى طالب - عليه السلام - كه خير دنيا و آخرت است.

نزديك رفتم و پرسيدم: آيا تو همان كنيز نابينا هستى؟

گفت: آرى .

پرسيدم: چه كسى تو را بينا كرد؟

پاسخ داد: دوستى اميرالمؤمنين مرا بينا كرد.

جريان را پرسيدم، گفت: همان طور كه ديدى و شنيدى، از خداوند خواستم كه به حق پيامبر و اهل بيت او، بينايى ام را به من باز گرداند، هاتفى ندا داد: اى زن، اگر در اين سخن راستگو هستى و آن را از صميم قلب مى گويى، دستت را بر چشمانت بگذار و بردار.

دست بر چشمانم نهادم و سپس چشمان را گشودم، ديدم چشمم روشن شده است. به اطراف نگريستم، كسى را نديدم، گفتم: خدايا، به حق پيامبر و اهل بيتش، كسى كه بينايى ام را به من بازگرداند، به من نشان بده.

سپس گفتم: اى هاتف، به حق خدا قسمت مى دهم كه خود را به من نشان بده.

در اين موقع، ناگهان شخصى ظاهر شد و گفت: من حضرت خضر، خادم حضرت على - عليه السلام - هستم. بر تو باد دوستى اميرالمؤمنين، همانا دوستى اميرالمؤمنين خير دنيا و آخرت است. اى زن، همين جا بمان. وقتى كه حجاج برگشتند، اين سخن را به آنها بگو.

آرى، چشم باطن از دوستى حضرت على - عليه السلام - روشن مى شود كه مهم تر از چشم ظاهر است، مرده را زنده كردن معجزه است، اما او بالاخره دوباره مى ميرد. اما دوستى اميرالمؤمنين تو را به حيات ابدى و جاويد مى رساند. پس از مرگ، جزو زندگان شمرده مى شوى، مرگ آغاز ظهور روح تو مى شود. دوش به دوش ملائك حركت مى كنى و روحت را مانند دسته گل به ملكوت اعلى مى برند.(36)

تواضع



پيش از ظهر يك روز گرم تابستان، اميرالمومنين - عليه السلام - در سايه ديوارى نشسته بود، يكى از پيروان حضرت كه از آنجا عبور مى كرد، حضرت را ديد و عرض كرد: يا مولا، در اين روز گرم، چرا از خانه بيرون آمده اى و در اينجا نشسته اى؟

حضرت فرمود: بيرون آمده ام تا مظلومى را يارى كنم و يا به فرياد درمانده اى برسم.

در همين موقع، زنى گريه كنان از راه رسيد و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين. شوهرم بر من ستم كرده و قسم خورده كه مرا كتك بزند. بيا و مرا از شرش خلاص كن.

اميرالمؤمنين چند لحظه سرش را به زير انداخت، سپس سر برداشته و فرمود: قسم به خدا كه حقّ مظلوم را خواهم گرفت.

آنگاه از زن پرسيد: خانه ات كجاست؟

زن آدرس خانه را داد. حضرت به راه افتاد و زن پشتِ سرِ ايشان به حركت در آمد. حضرت به در خانه رسيد و در زد.

جوانى در را باز كرد. امام با فروتنى و تواضع فراوان، به مرد سلام كرد و فرمود: چرا زنت را ترسانده و از خانه بيرون كرده اى؟ از خدا بترس و براى خاطر خدا او را به خانه راه بده.

مرد جوان با جسارت تمام فرياد زد: اين ماجرا ربطى به شما ندارد

امام بار ديگر با ملاطفت، خواسته اش را تكرار فرمود. مرد جوان باز هم از روى غرور فرياد زد: به خدا قسم، به خاطر حرف تو هم كه شده او را آتش مى زنم.

امام فهميد كه غرور و خودخواهى، چشم بصيرت جوان را كور كرده است به طورى كه با پند و اندرز، از خواب غفلت بيدار نمى شود. بنابراين امام شمشير خود را كشيد وفرمود: من تو را امر به معروف و نهى از منكر كرده و از كار زشت، نهى مى نمايم. آن وقت تو، حرف مرا رد مى كنى و به گستاخى خود مى افزايى؟ توبه كن و گرنه تو را مى كشم.

بر اثر سر و صدا، مردم خانه هاى اطراف به دور ايشان جمع شدند و هنگامى كه حضرت را شناختند، بر جوان بانگ زدند: آيا مى دانى كه در برابر جانشين رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - و خليفه مسلمين ايستاده اى؟ خليفه اى كه پشت تمام جباران را به خاك رسانده و سر از تن فاسقان جدا نموده و هرگز در مبارزه اى مغلوب نگشته است؟

جوان، ناگهان از خواب غفلت بيدار شد و ترس وجودش را فرا گرفت. به همين دليل خودش را روى پاى حضرت انداخت و عذرخواهى نمود و عرض كرد: به خدا قسم از خطاى زنم گذشتم، او را خشنود خواهم ساخت.

امام، جوان گستاخ را عفو نمود و شمشير را در غلاف گذاشت. سپس به زن اندرز داد كه شوهرت را خشمگين نكن و از او اطاعت كن تا چنين حادثه اى اتفاق نيفتد.

وقتى امام به خانه بازگشت، خداوند را شكر نمود كه به وى توفيق اصلاح بين زن و شوهرى را داده است.(37)

چشمه اى در بيابان خشك



لشكريان اميرالمؤمنين على - عليه السلام - براى جنگ با معاويه به طرف صفين مى رفتند. به بيابان بى آب و علفى رسيدند كه اجباراً در آنجا فرود آمدند.

مالك اشتر سردار لشكر حضرت، به نزد ايشان آمدو عرض كرد: يا مولا، اين وادى خشك است وآبى در آن نيست. مى ترسم كه لشكريان و اسب ها و شترها از تشنگى تلف شوند.

اميرالمؤمنين - عليه السلام - فرمود: اطراف را خوب جستجو كنيد.

لشكريان تا كيلومترها در بيابان به جستجو پرداختند، اما چيزى پيدا نكردند. نا اميد و مأيوس نزد اميرالمؤمنين - عليه السلام - برگشتند.

اين بار حضرت خود به راه افتاد. چند قدم جلو رفت. به نقطه اى رسيد. در آنجا توقف كرد و فرمود: اين جا را بكنيد.

لشكريان با بيل و كلنگ به جان زمين افتادند و شن ها را عقب زدند و خاك ها را خارج كردند، تا اينكه به سنگ سياه بزرگى رسيدند. چند نفر مرد پر زور كوشيدند كه سنگ را جابجا كنند اما نتوانستند. به دنبال حضرت رفتند و موضوع را به عرض ايشان رساندند.

حضرت به آن محل تشريف آوردند. دستى به زير سنگ گذاشت و با يك حركت آن را بلند كرد و كنار گذاشت. چشمه اى از آب خنك و گوارا از زمين جوشيد.

حضرت فرمود: هر چه مى خواهيد بنوشيد و مشك ها را پر آب كنيد. وقتى همه سيراب شدند دوباره حضرت سنگ را برداشته و سر جايش گذاشت. لشكريان با خاك و شن، روى سنگ سياه را پوشاندند.

لشكر حركت كرد. چند كيلومتر دور شدند. حضرت فرمود: كدام يك از شما محل چشمه را بلد هستيد؟

همه گفتند: ما مى دانيم چشمه دركجا قرار داشت.

حضرت فرمود: برويم و نشانم بدهيد.

لشكر برگشتند.اما هرچه جستجو كردند، چشمه را پيدا نكردند.

در آن صحرا يك راهب مسيحى در ديرى زندگى ميكرد. وقتى اين معجزه را از دور مشاهده كرد، خود را به لشكر رساند و گفت: كدام يك از شما سنگ را بلند كرد؟

گفتند: آقاى ما اميرالمؤمنين، اين كار را انجام داد.

راهب پرسيد: اين آقا كيست؟

لشگريان گفتند: او وصى و جانشين آخرين پيامبر خداست.

راهب با شنيدن اين جمله، فوراً به نزد اميرالمؤمنين - عليه السلام - رفت وروى دست و پاى حضرت افتاد و عرض كرد: يا مولا، اين صومعه از من نيست، بلكه چند صد سال قبل راهبى شنيده بود كه در اينجا چشمه اى هست كه هيچ كس نمى تواند آن را كشف كند مگر وصى پيغمبر آخرالزمان - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - .

آن راهب به راه افتاده بود و به اينجا آمده و اين صومعه را ساخته بود و به انتظار ديدن ولى خدا نشسته بود. اما اين سعادت نصيبش نشده بود. پس از او نيز راهبان بسيارى به اينجا آمدند ولى موفق به زيارت آن بزرگوار نشدند.

من هم چند سال پيش به اينجا آمدم و شب و روز چشم به راه آقايى بودم كه بيايد و اين معجزه را انجام دهد. حالا به مراد خود رسيده ام و به عنوان مسلمان با شما بيعت مى كنم.

سپس راهب از اميرالمؤمنين - عليه السلام - خواهش كرد كه وى را همراه خود ببرد.

حضرت فرمود: ما داريم به ميدان جنگ مى رويم.

راهب عرض كرد: من هم آرزو دارم كه جانم را در راه دوست فدا كنم.

بالاخره وى به همراه لشكر در غزوه صفين شركت كرد و شهادت نصيبش شد و خود حضرت او را كفن و دفن كرد.(38)

غذاى فقيرانه



يكى از بزرگان عرب، براى مهمانى نزد امام حسن مجتبى - عليه السلام - رفت. موقعى كه سفره را پهن كردند تا شام بخورند، يك دفعه آن مرد اظهار غصه و ناراحتى كرد و گفت: من چيزى نمى خورم.

امام حسن - عليه السلام - به او فرمود: چرا چيزى نمى خورى؟

آن مرد عرض كرد: ساعتى قبل فقيرى را ديدم، اكنون كه چشمم به غذا افتاد به ياد آن فقير افتادم و دلم سوخت. من نمى توانم چيزى بخورم مگر اينكه شما دستور دهيد مقدارى از اين غذا را براى آن فقير ببرند.

امام حسن - عليه السلام - فرمود: آن فقير كيست؟

مرد عرض كرد: ساعتى قبل كه براى نماز به مسجد رفته بودم، مرد فقيرى را ديدم كه نماز مى خواند. بعد از اين كه وى از نماز فارغ شد، دستمالش را باز كرد تا افطار كند. شام او نان جو و آب بود. وقتى آن فقير مرا ديد از من دعوت كرد كه با او هم غذا شوم ولى من كه عادت به خوردن چنان غذاى فقيرانه اى نداشتم، دعوت وى را رد كردم، حالا، اگر مى شود مقدارى از شام خود را براى وى بفرستيد.

امام حسن مجتبى - عليه السلام - با شنيدن اين سخنان گريه كرد و فرمود: او پدرم، امير مؤمنان و خليفه مسلمانان على - عليه السلام - است، او با اينكه بر سرزمينى بزرگ حكومت مى كند، مانند فقيرترين مردم زندگى مى كند و هميشه غذاى ساده مى خورد.(39)

صدقه و نجوى



هنگامى كه پيامبر اكرم - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - در مدينه حضور داشتند، مسلمانان نزد حضرت مى آمدند و با رسول خدا - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - نجوى ميكردند و با سخن آهسته و خصوصى با پيامبر مشورت مى نمودند.

ثروتمندان مى آمدند و آنقدر با پيامبر نجوى مى كردند كه نوبت به فقيران نمى رسيد و در ضمن براى پيامبر مزاحمت ايجاد مى كردند و براى خود كسب وجهه مى نمودند. رسول اكرم - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - نيز كه درياى بردبارى و رحمت و محبت بود، زحمت آنان را تحمل مى كرد و به سخنان ايشان گوش مى داد.

خداوند براى امتحان مسلمانان و ديگران، آيه اى به اين شرح فرستاد. اى كسانى كه ايمان آورديد، وقتى مى خواهيد با پيامبر نجوى كنيد، ابتدا صدقه بدهيد و سپس با پيامبر نجوى كنيد. اين كار براى خودتان بهتر و پاكيزه تر است.(40)

پس از نزول اين آيه، ديگر كسى براى نجوى كردن نزد پيامبر نرفت. معلوم شد كه دوستى مال دنيا دل ها را گرفته است، مال دنيا از مصاحبت پيامبر، نزدشان عزيزتر است. تنها اميرالمؤمنين على - عليه السلام - بود كه به اين آيه عمل كرد. آن حضرت تمام ثروتش يك دينار طلا بود. آن را خورد كرد كه ده درهم شد، هر وقت ايشان مى خواست نزد پيامبر برود، يك درهم به فقرا مى داد. اميرالمؤمنين خود در اين باره فرمود: ده مرتبه خدمت پيامبر رفتم و هر بار حكمتى از رسول خدا آموختم.

با نزول اين آيه، اطراف پيغمبر خلوت شدو ديگر ثروتمندان دنياپرست به سراغ ايشان نيامدند، پيامبر اكرم - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - در اين مدت استراحت فرمود. پس از ده روز اين حكم نسخ گرديد، چون افراد امتحان شدند و فضيلت و برترى اميرالمؤمنين على - عليه السلام - بر ديگران آشكار گرديد.

عبداللَّه پسر عمر مى گفت: از پدرم شنيدم كه گفت سه چيز در اميرالمؤمنين على - عليه السلام - است كه آرزو داشتم يكى از آن ها در من بود:

يكى فرمايش پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - درباره ايشان در جنگ خيبر بود كه پيامبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - فرود: فردا پرچم را به دست مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا ورسول نيز او را دوست مى دارند، و پرچم را به دست اميرالمؤمنين داد در حالى كه ما آرزو داشتيم آن را به ما بدهد تا اين فضيلت از آن ما باشد.

دوم، آيه نجوى است كه جز اميرالمؤمنين على - عليه السلام - هيچ كس موفق نشد كه به آن عمل كند.(41)

سوم اينكه فاطمه زهرا - عليها السلام - در خانه اش بود.

اميرالمؤمنين - عليه السلام - نيز مى فرمود: آيه اى در قرآن مجيد هست كه هيچ كس پيش از من و بعد از من به آن عمل نكرد و تنها من به آن عمل كردم، و آن آيه نجوى است.(42)

ارتباط معنوى



رميله يكى از شيعيان اميرالمؤمنين على - عليه السلام - بود. از او روايت كرده اند كه گفت: در كوفه چند روز مريض بودم و تب و لرز داشتم، به طورى كه نتوانستم به مسجد بروم و نماز را به حضرت على - عليه السلام - اقتدا كنم و پشت سر ايشان نماز بخوانم.

روز جمعه، در خودم احساس سبكى كردم، ديدم تبم سبك شده است، با خود فكر كردم كه بهتر است غسل كنم و براى نمازجمعه به مسجد بروم و پشت سر اميرالمؤمنين - عليه السلام - نماز بخوانم.

غسل كردم و به مسجد رفتم و نشستم. اميرالمؤمنين - عليه السلام - به منبر رفت و خطبه خواند، در همين موقع تب و لرز من دوباره شروع شد ولى خودم را كنترل كردم. خطبه حضرت به پايان رسيد و نماز آغاز شد. پس از پايان نماز، حضرت مرا به خانه اش دعوت كرد. وقتى به نزد حضرت رفتم، فرمود: اى رميله، امروز چه شده بود كه به خودت مى پيچيدى؟

عرض كردم: مدتى تب و لرز داشتم، امروز صبح تبم كم شد، تصميم گرفتم كه براى نماز به مسجد بروم، اما در مسجد دوباره تب و لرز به من دست داد.

اميرالمؤمنين - عليه السلام - فرمود: تب و لرز تو به من هم سرايت كرد. زيرا ما با شما ارتباط معنوى داريم.

رميله عرض كرد: آيا شيعيانى كه در مسجد هستند با شما ارتباط معنوى دارند يا همه مردم؟

امير مؤمنان - عليه السلام - فرمود: هر كدام از شيعيان ما در شرق و غرب عالم و هنگامى كه به دردى مبتلا شوند، آن درد به ما نيز سرايت مى كند.(43)

دعا براى تعجيل فرج



امام صادق - عليه السلام - فرمود: خداوند مقدر فرموده بود كه بنى اسرائيل به خاطر كارهاى زشت و گناهان خود، چهارصد سال گرفتار فرعونيان باشند. چون دويست و سى سال از حكومت فرعون ها گذشت، مردم كه از جور و ظلم آنان به تنگ آمده بودند، مدت چهل روز تمام به درگاه الهى گريه و زارى و استغاثه كردند. به همين خاطر خداوند به موسى و هارون وحى نمود: بنى اسرائيل را از عذاب فرعون رهايى بخشيدم.

بدين گونه حضرت موسى به نبوت برانگيخته شد و باقيمانده چهار صد سال عذاب مردم، يعنى صدو هفتاد سال آن بخشيده گشت.

بعد از ذكر اين مطلب، امام صادق - عليه السلام - فرمود: هر گاه شما شيعيان هم مانند بنى اسرائيل به درگاه خداوند گريه و زارى نماييد، و از خداوند فرج و ظهور حضرت مهدى - عليه السلام - را بخواهيد، ظهور آن حضرت را به جلو مى اندازد و اگر چنين نكنيد، اين سختى تا پايان مدتى كه مقرر شده است، باقى مى ماند.(44)

پاورقي



1) محمد محمدى اشتهاردى، داستان هاى نهج البلاغه (پنج داستان نخست اين مجموعه).

2) نهچ البلاغه، حكمت 235 - 300.

3) همان، حكمت 318 و حكمت 437 و حكمت 294.

4) نهج البلاغه، حكمت 266.

5) همان، حكمت 31، امام هر يك از شعبه ها را توضيح داد، و سپس فرمود: كفر نيز بر چهار پايه قرار دارد و هر پايه آن داراى چهار شعبه است، همه شعبه ها را توضيح داد كه در نهج البلاغه حكمت 31 آمده است.

6) محدث قمى، سفينة البحار، ج 1، ص 42.

7) نهج البلاغه، حكمت 311، شرح خوئى، ج 21، ص 399.

8) محمدباقر مجلسى، بحارالانوار،چاپ قديم، ج 9، ص 561؛ سفينةالبحار، ج 1، ص 47.

9) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 19، ص 219.

10) علامه امينى، الغدير، ج 8، ص 312 و 313.

11) مدرك قبل، ص 314، به نقل از 9 كتاب معتبر اهل تسنن.

12) الغدير، ج 8، ص 292 ؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 8، ص 256.

13) همان.

14) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 8، ص 257 - 259.

15) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 8، ص 253.

16) نگاه كنيد به نهج البلاغه، خطبه 130.

17) اقتباس از خطبه 156 نهج البلاغه(با توضيحى از نگارنده)

18) نگاه كنيد به نهج البلاغه، خطبه 156.

19) اين عدل و پيوند دلها و پيروزى مسلمين، در زمان ظهور امام زمان(ع) به تكامل خواهد رسيد.

20) محدث نورى، مستدرك الوسائل، ج 2، ص 417.

21) هرگاه نوزاد از سينه زنى غير از مادرش، مدتى شير بخورد، آن زن، مادر رضاعى كودك ناميده مى شود.

22) حجاج از سرداران ستمگر و خونخوار «عبدالملك مروان» بود و از طرف او به حكومت عراق رسيد. او در زمان حكومتش بسيارى از شيعيان را به شهادت رساند و دهها هزار نفر ازمردم را هلاك كرد.

23) سوره دهر، آيه 22.

24) سوره بقره، آيه 35؛ سوره اعراف، آيه 19. ترك اولى گناه نيست بلكه انجام دادن عملى است كه بهتر از آن عمل را مى توان انجام داد. ترك اولى براى مردم عادى جايز است. اما خداوند انتظار دارد كه انبياء و اولياء - عليهم السلام - هميشه كار بهتر را انجام داده و ترك اولى ننمايند.

25) سوره تحريم، آيه 10.

26) سوره بقره، آيه 260.

27) آمدى، غررالحكم و دررالكلم، ج دوم، فصل هفتاد و پنج، حديث اول.

28) سوره قصص، آيه 33.

29) محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 35، ص 136 و ج 46، ص 134.

30) سيد شرف الدين حسينى استر آبادى، تأويل الايات الظاهره، ص 591.

31) زنگى: سياهپوست.

32) محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 39، ص 289 .

33) شيخ كلينى، اصول كافى، ج 1، ص 410 .

34) آيت اللَّه شهيد دستغيب، سيد عبدالحسين، قلب سليم، ج 2، ص 366.

35) سوره حجر، آيه 72.

36) آيت اللَّه شهيد دستغيب، سيد عبدالحسين، نبوت، ص 214.

37) شيخ مفيد، الاختصاص، ص 157؛ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 40، ص 112 .

38) آيت اللَّه شهيد دستغيب، سيد عبدالحسين، معارفى از قرآن، ص 504. در كتاب شريف مفاتيح الجنان اشاره به مسجد و راهب و معجزه اميرالمؤمنين - عليه السلام - ذكر شده است.

39) آيت اللَّه شهيد دستغيب، سيد عبدالحسين، آدابى از قرآن، ص 282.

40) سوره مجادله، آيه 12.

41) حاكم حسكانى، شواهدالتنزيل، ج 2، ص 312 ذيل آيه 12 سوره مجادله.

42) آيت اللَّه شهيد دستغيب، سيد عبدالحسين، رازگويى و قرآن، ص 175.

43) محمدبن حسن بن فروخ صفار، بصائرالدرجات، ص 259.

44) تفسير العياشى، ج 2، ص 154 .