کم خوردن


روزي آمد نزد يحياي نبي

ناگهان شيطان مردود شقي

گفت: اي در باغ جان سرو روان

روشن از شمع رخت كاخ جهان

اي ترا از غايت فرمانبري

داده ايزد رتبه پيغمبري

هست يك عيبي ترا اي نيكنام

چون شكم را ميكني سير از طعام

با خدا چون ميرسد وقت نياز

دير بر مي خيزي از بهر نماز

گفت يحيي عهد كردم با خدا

تا نسازم خويشرا سير از غذا

گفت: شيطان منهم اكنون بعد از اين

حرف حق با كس نگويم اين چنين

فاطمه دايم بدرگاه اله

ميبرد از كيد اين دشمن پناه