شب خدمت
- بيشترين و دلكش ترين اشعار در ثناي رمضان و روزه را در شعر مولانا مي توان يافت . به همان قياس بيشترين اشعاري كه در آن ذكري از شب قدر رفته است نيز در سخن مولانا جلال الدين محمد بلخي نهفته است . مولانا در غزلي با رديف " زنهار مخسب امشب " مخاطب خويش را به بيداري تا سحر در شب قدر فرا مي خواند :
مهمان توام اى جان زنهار مخسب امشب
اى جان و دل مهمان زنهار مخسب امشب
روى تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمد
اى شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب
اى سرو دو صد بستان آرام دل مستان
بردى دل و جان بستان زنهار مخسب امشب
اى باغ خوش خندان بي تو دو جهان زندان
آنى تو و صد چندان زنهار مخسب امشب
و در غزلي ديگر باز هم به بيداري مي خواند و راه بار يافتن به كوي دوست را در همين شب قدر مي داند:
امشب عجبست اى جان گر خواب رهى يابد
وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهى يابد
اى عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
کان يار بهانه جو بر تو گنهى يابد
من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق
کز چستى و شبخيزى از مه کلهى يابد
در خدمت شه باشد شب همره مه باشد
تا از ملاء اعلا چون مه سپهى يابد
بر زلف شب آن غازى چون دلو رسن بازى
آموخت که يوسف را در قعر چهى يابد
آن اشتر بيچاره نوميد شدست از جو
مي گردد در خرمن تا مشت کهى يابد
بالش چو نمي يابد از اطلس روى تو
باشد ز شب قدرت سال سي هى يابد
زان نعل تو در آتش کردند در اين سودا
تا هر دل سودايى در خود شرهى يابد
امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
تا هر دل اللهى ز الله ولى يابد
اندر پى خورشيدش شب رو پى اميدش
تا ماه بلند تو با مه شبهى يابد
مولانا در غزلي ديگر با مطلع :
براى عاشق و دزدست شب فراخ و دراز
هلا بيا شب لولى و کار هر دو بساز
با اشاره به شب قدر، روايي حاجات هر مسلمان را در اين شب ميسر مي داند و اين اعجاز شب قدر را شمه اي از نور رخ حضرت دوست مي داند و مي گويد :
روا شود همه حاجات خلق در شب قدر
که قدر ، از چو تو بدرى بيافت آن اعزاز
همه تويى و وراى همه دگر چه بود
که تا خيال درآيد کسى تو را انباز...
مولانا در غزلي با مطلع :
مى بسازد جان و دل را بس عجايب کان صيام
گر تو خواهى تا عجب گردى عجايب دان صيام
يك به يك صفات و عجايب ماه مبارك رمضان را مي ستايد تا به شب قدر مي رسد و در ادامه مي سرايد :
گر چه ايمان هست مبنى بر بناى پنج رکن
ليک والله هست از آن ها اعظم الارکان صيام
ليک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صيام
مولوي با شگرد هميشگي خويش و با بهره گيري از داستان هاي عاميانه نكات نغز و عرفاني را در خلال آن باز مي گويد با اشاره به داستان كردي كه شتر خود را در بيابان گم مي كند و شب هنگام به مدد نور ماه آن را مي يابد مي گويد :
...خداوندا در اين منزل برافروز از کرم نورى
که تا گم کرده خود را بيابد عقل انسانى
شب قدر است در جانب چرا قدرش نمي دانى
تو را مي شورد او هر دم چرا او را نشورانى
تو را ديوانه کرده ست او قرار جانت برده ست او
غم جان تو خورده ست او چرا در جانش ننشانى
چو او آب است و تو جويى چرا خود را نمي جويى
چو او مشک است و تو بويى چرا خود را نيفشانى
و باز در شعري ديگر به بيداري در شب قدر توصيه مي كند و مي گويد :
اى يار يگانه چند خسبى
وى شاه زمانه چند خسبى ..
درده قدح شراب و چون شمع
بنشين به ميانه چند خسبى
بشتاب مها که اين شب قدر
آمد به کرانه چند خسبى
مولوي در دفتر دوم مثنوي پنهان بودن شب قدر را چنين دليل مي آورد كه اين پنهاني براي آن است كه جوينده، شبهاي بسياري را به عبادت به صبح برساند و از اين راه به چشمه حقيقت دست يابد :
حق شب قدرست در شبها نهان
تا کند جان هر شبى را امتحان
نه همه شبها بود قدر اى جوان
نه همه شبها بود خالى از آن
مولانا