وداع با رمضان



اي ماه صيام ارچه مرا خود خطري نيست
حقا كه مرا همچو تو مهمان دگري نيست



اي درد تو اي رفته به ناگه زبرما
يك زايه ايي نيست كه پرخون جگري نيست



آن كيست كه از بهر تو يك قطره نباريد؟
كان قطره كنون در صدف دين گهري نيست



اي واي بر آن كز غم وقت سحر تو
آوا به جز او وقت صبوحي سحري نيست



آن دل كه همي ترسد از شعله آتش
والله كه به جز روزه مر او را سپري نيست



بس كن كه چو ما روزه همي داشت از اين بيش
امروز به جز خاك مر او را مفري نيست



بسيار كسا كو بر عيدي چو تو مي خواست
امروز جز حسرت از آتش ثمري نيست؟



اشكي دو سه امروز در اين بقعه فروبار
كاندر چمن عمر تو زين به مطري نيست (7)




سنائي