بازگشت

دروغ رسوا


سرانجام برادران آن شب را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه آنها درباره يوسف عملى خواهد شد تنها نگرانى آنها اين بود كه مبادا پدر پشيمان گردد واز گفته خود منصرف شود.
صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارشهاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد, آنها نيز اظهار اطاعت كردند, پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حركت كردند.
مى گويند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسف را از آنها گرفت وبه سينه خود چـسباند, قطره هاى اشك از چشمش سرازير شد, سپس يوسف را به آنها سپرد و از آنها جدا شد, اما چـشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مى كرد آنهانيز تا آنجا كه چشم پدر كار مى كرد دست از نـوازش و مـحـبت يوسف برنداشتند, اماهنگامى كه مطمئن شدند پدر آنها را نمى بيند, يك مرتبه عـقـده آنـهـا تركيد و تمام كينه هايى را كه بر اثر حسد, سالها روى هم انباشته بودند بر سر يوسف فـروريـخـتـنـد,از اطـراف شـروع بـه زدن او كـردنـد و او از يـكـى بـه ديـگـرى پناه مى برد, اما پناهش نمى دادند!. در روايـتـى مـى خـوانـيـم كه در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مى ريخت و يا به هنگامى كه او را مـى خـواسـتند به چاه افكنند ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد,برادران سخت در تعجب فرو رفـتـنـد كه اين چه جاى خنده است , اما او پرده از رازاين خنده برداشت و درس بزرگى به همه آمـوخـت و گـفـت : ((فراموش نمى كنم روزى به شما برادران نيرومند با آن بازوان قوى و قدرت فـوق الـعـاده جـسـمـانى نظر افكندم وخوشحال شدم , با خود گفتم كسى كه اين همه يار و ياور نـيـرومند دارد چه غمى ازحوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم ,اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه مى برم , و به من پناه نمى دهيد,خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير او ـحتى به برادران ـ تكيه نكنم )).
به هر حال قرآن مى گويد: ((هنگامى كه يوسف را با خود بردند و به اتفاق آراتصميم گرفتند كه او را در مـخـفـى گاه چاه قرار دهند)) آنچه از ظلم و ستم ممكن بودبراى اين كار بر او روا داشتند (فلما ذهبوا به واجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب ).
سپس اضافه مى كند: در اين هنگام ((ما به يوسف , وحى فرستاديم (ودلداريش داديم و گفتيم غم مـخـور روزى فرا مى رسد) كه آنها را از همه اين نقشه هاى شوم آگاه خواهى ساخت , در حالى كه آنها تو را نمى شناسد)) (واوحينا اليه لتنبئنهم بامرهم هذا وهم لا يشعرون ).
ايـن وحـى الـهـى , وحى نبوت نبودS( بلكه الهامى بود به قلب يوسف براى اين كه بداند تنها نيست و حافظ و نگاهبانى دارد اين وحى نور اميد بر قلب يوسف پاشيد و ظلمات ياس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد.
(آيه ) برادران يوسف نقشه اى را كه براى او كشيده بودند, همان گونه كه مى خواستند پياده كردند ولى بالاخره بايد فكرى براى بازگشت كنند كه پدر باور كند.
طـرحـى كه براى رسيدن به اين هدف ريختند اين بود, كه درست از همان راهى كه پدر از آن بيم داشت و پيش بينى مى كرد وارد شوند, و ادعا كنند يوسف راگرگ خورده , و دلائل قلابى براى آن بسازند.
قـرآن مـى گويد: ((شب هنگام برادران گريه كنان به سراغ پدر رفتند)) (وجاؤااباهم عشا يبكون ) گريه دروغين و قلابى , و اين نشان مى دهد كه گريه قلابى هم ممكن است و نمى توان تنها فريب چشم گريان را خورد!.
(آيه ) پدر كه بى صبرانه انتظار ورود فرزند دلبندش يوسف را مى كشيدسخت تكان خورد, بر خود لـرزيد, و جوياى حال شد ((آنها گفتند: پدر جان ما رفتيم و مشغول مسابقه (سوارى , تيراندازى و مـانـنـد آن ) شـديـم و يـوسـف را (كـه كوچك بودو توانايى مسابقه را با ما نداشت ) نزد اثاث خود گذاشتيم (ما آنچنان سرگرم اين كارشديم كه همه چيز حتى برادرمان را فراموش كرديم ) و در اين هنگام گرگ بى رحم ازراه رسيد و او را دريد)) ! (قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق وتركنا يوسف عند متاعنافاكله الذئب ).
((ولى مى دانيم تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى كرد, هر چند راستگوباشيم )) (وما انت بمؤمن لـنـا ولـو كـنا صادقين ) چرا كه خودت قبلا چنين پيش بينى راكرده بودى و اين را بر بهانه , حمل خواهى كرد.
(آيه ) و براى ا ين كه نشانه زنده اى نيز به دست پدر بدهند, ((پيراهن او(يوسف ) را با خونى دروغين (آغشته ساخته , نزد پدر) آوردند)) خونى كه از بزغاله يابره يا آهو گرفته بودند (وجاؤا على قميصه بدم كذب ).
امـا از آنـجا كه دروغگو حافظه ندارد, برادران از اين نكته غافل بودند كه لااقل پيراهن يوسف را از چـنـد جـا پاره كنند تا دليل حمله گرگ باشد, آنها پيراهن برادر را كه صاف و سالم از تن او به در آورده بـودند خون آلود كرده نزد پدر آوردند, پدر هوشيارپرتجربه همين كه چشمش بر آن پيراهن افـتـاد, همه چيز را فهميد و گفت : شما دروغ مى گوييد ((بلكه هوسهاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته )) و اين نقشه هاى شيطانى را كشيده است (بل سولت لكم انفسكم امرا).
در بعضى از روايات مى خوانيم او پيراهن را گرفت و پشت و رو كرد و صدازد: پس چرا جاى دندان و چـنـگـال گـرگ در آن نيست ؟ و به روايت ديگرى پيراهن را به صورت انداخت و فرياد كشيد و اشـك ريخت و گفت : اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى به پيراهنش كمترين آسيبى نرسانده است , و سپس بى هوش شد و بسان يك قطعه چوب خشك به روى زمين افتادS( ولى به هنگام وزش نسيم سرد سحرگاهى به صورتش به هوش آمد.
و با اين كه قلبش آتش گرفته بود و جانش مى سوخت اما هرگز سخنى كه نشانه ناشكرى و ياس و نوميدى و جزع و فزع باشد بر زبان جارى نكرد, بلكه گفت :((من صبر خواهم كرد, صبرى جميل و زيبا)) شكيبايى توام با شكرگزارى و سپاس خداوند (فصبر جميل ).
قـلـب مردان خدا كانون عواطف است , جاى تعجب نيست كه در فراق فرزند,اشكهايشان همچون سـيلاب جارى شود, اين يك امر عاطفى است , مهم آن است كه كنترل خويشتن را از دست ندهندS( يعنى , سخن و حركتى برخلاف رضاى خدانگويد و نكند.
و سپس گفت : ((من از خدا (در برابر آنچه شما مى گوييد) يارى مى طلبم ))(واللّه المستعان على ما تصفون ) از او مى خواهم تلخى جام صبر را در كام من شيرين كند و به من تاب و توان بيشتر دهد تا در برابر اين طوفان عظيم ,خويشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود .