بازگشت

پيشنهاد تازه يوسف به برادران


سرانجام همان گونه كه پيش بينى مى شد, هفت سال پى درپى وضع كشاورزى مصر بر اثر بارانهاى پـربركت و فراوانى آب نيل كاملا رضايت بخش بود, ويوسف دستور داد مردم مقدار مورد نياز خود را از محصول بردارند و بقيه را به حكومت بفروشند و به اين ترتيب , انبارها و مخازن از آذوقه پر شد .
ايـن هـفت سال پربركت و وفور نعمت گذشت , و قحطى و خشكسالى چهره عبوس خود را نشان داد, و آنـچـنـان آسمان بر زمين بخيل شد كه زرع و نخيل لب ترنكردند, و مردم از نظر آذوقه در مـضـيـقـه افـتـادنـد و يـوسف نيز تحت برنامه و نظم خاصى كه توام با آينده نگرى بود غله به آنها مى فروخت و نيازشان را به صورت عادلانه اى تامين مى كرد.
ايـن خـشـكـسـالـى مـنحصر به سرزمين مصر نبود, به كشورهاى اطراف نيزسرايت كرد, و مردم ((فـلـسـطـيـن )) و سـرزمـيـن ((كنعان )) را كه در شمال شرقى مصر قرارداشتند فرا گرفت , و ((خـانـدان يـعـقوب )) كه در اين سرزمين زندگى مى كردند نيز به مشكل كمبود آذوقه گرفتار شـدنـد, و بـه همين دليل يعقوب تصميم گرفت , فرزندان خود را به استثناى ((بنيامين )) كه به جاى يوسف نزد پدر ماند راهى مصر كند.
آنها با كاروانى كه به مصر مى رفت به سوى اين سرزمين حركت كردند و به گفته بعضى پس از 18 روز راهپيمايى وارد مصر شدند.
طـبـق تـواريـخ , افـراد خارجى به هنگام ورود به مصر بايد خود را معرفى مى كردند تا مامورين به اطـلاع يـوسـف برسانند, هنگامى كه مامورين گزارش كاروان فلسطين را دادند, يوسف در ميان درخـواسـت كـنـندگان غلات نام برادران خود راديد, و آنها را شناخت و دستور داد, بدون آن كه كـسـى بفهمد آنان برادر وى هستنداحضار شوند و آن چنانكه قرآن مى گويد: ((و برادران يوسف آمـدنـد و بـر او واردشـدنـد او آنـهـا را شـنـاخـت , ولى آنها وى را نشناختند)) (وجا اخوة يوسف فدخلواعليه فعرفهم وهم له منكرون ).
آنـهـا حـق داشـتـنـد يوسف را نشناسند, زيرا از يك سو سى تا چهل سال از روزى كه اورا در چاه انـداخته بودند تا روزى كه به مصر آمدند گذشته بود, و از سويى ديگر, آنهاهرگز چنين احتمالى را نـمى دادند كه برادرشان عزيزمصر شده باشد اصلا احتمال حيات يوسف پس از آن ماجرا در نظر آنها بسيار بعيد بود.
به هر حال آنها غله مورد نياز خود را خريدارى كردند.
(آيه ) يوسف برادران را مورد لطف و محبت فراوان قرار داد, و در گفتگورا با آنها باز كرد, برادران گـفـتـنـد: ما, ده برادر از فرزندان يعقوب هستيم , و او نيزفرزندزاده ابراهيم خليل پيامبر بزرگ خـداسـت , اگر پدر ما را مى شناختى احترام بيشترى مى كردى , ما پدر پيرى داريم كه از پيامبران الهى است , ولى اندوه عميقى سراسر وجود او را در بر گرفته !.
يوسف فورا پرسيد: اين همه اندوه چرا؟.
گفتند: او پسرى داشت , كه بسيار مورد علاقه اش بود و از نظر سن از ماكوچكتر بود, روزى همراه مـا براى شكار و تفريح به صحرا آمد, و ما از او غافل مانديم و گرگ او را دريد ! و از آن روز تاكنون , پدر براى او گريان و غمگين است .
بعضى از مفسران چنين نقل كرده اند كه عادت يوسف اين بود كه به هركس يك بار شتر غله بيشتر نـمى فروخت , و چون برادران يوسف , ده نفر بودند, ده بارغله به آنها داد, آنها گفتند: ما پدر پيرى داريم كه به خاطر شدت اندوه نمى تواندمسافرت كند و برادر كوچكى كه براى خدمت و انس , نزد او مانده است , سهميه اى هم براى آن دو به ما مرحمت كن .
يـوسـف دسـتـور داد دو بار ديگر بر آن افزودند, سپس رو كرد به آنها و گفت : درسفر آينده برادر كوچك را به عنوان نشانه همراه خود بياوريد.
در ايـنـجـا قرآن مى گويد: ((و هنگامى كه (يوسف ) بارهاى آنها را آماده ساخت به آنها گفت : آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من بياوريد)) (ولما جهزهم بجهازهم قال ائتونى باخ لكم من ابيكم ).
سـپـس اضافه كرد: ((آيا نمى بينيد, حق پيمانه را ادا مى كنم , و من بهترين ميزبانها هستم )) ؟ (الا ترون انى اوفى الكيل وانا خير المنزلين ).
(آيـه ) و بـه دنبال اين تشويق و اظهار محبت , آنها را با اين سخن تهديد كردكه ((اگر آن برادر را نـزد مـن نياوريد, نه كيل و غله اى نزد من خواهيد داشت , و نه اصلابه من نزديك شويد)) (فان لم تاتونى به فلا كيل لكم عندى ولا تقربون ).
يوسف مى خواست به هر ترتيبى شده ((بنيامين )) را نزد خود آورد, گاهى ازطريق اظهار محبت و گـاهى از طريق تهديد وارد مى شد, ضمنا از اين تعبيرات روشن مى شود كه خريد و فروش غلات در مـصر از طريق وزن نبود بلكه به وسيله پيمانه بود و نيز روشن مى شود كه يوسف به تمام معنى ميهمان نواز بود.
(آيـه ) برادران در پاسخ او ((گفتند: ما با پدرش گفتگو مى كنيم (و سعى خواهيم كرد موافقت او را جلب كنيم ) و ما اين كار را خواهيم كرد)) (قالوا سنراودعنه اباه وانا لفاعلون ).
آنـها يقين داشتند, مى توانند از اين نظر در پدر نفوذ كنند و موافقتش را جلب نمايند و بايد چنين بـاشـد, جـايـى كه آنها توانستند يوسف را با اصرار و الحاح ازدست پدر در آورند چگونه نمى توانند بنيامين را از جدا سازند؟.
(آيه ) در اينجا يوسف براى اين كه عواطف آنها را به سوى خود بيشترجلب كند و اطمينان كافى به آنـها بدهد, ((به كارگزارانش گفت : وجوهى را كه آنها(برادران ) در برابر غله پرداخته اند (دور از چـشـم آنـهـا) در بـارهـايـشـان بـگذاريد, تا به هنگامى كه به خانواده خود بازگشتند (و بارها را گـشودند) آن را بشناسند تا شايد بارديگر به مصر بازگردند)) (وقال لفتيانه اجعلوا بضاعتهم فى رحالهم لعلهم يعرفونهااذا انقلبوا الى اهلهم لعلهم يرجعون ).