بازگشت

برادران سرافكنده به سوي پدر بازگشتند


بـرادران آخرين تلاش و كوشش خود را براى نجات بينامين كردند, ولى تمام راهها را به روى خود بسته ديدند.
لـذا مـايـوس شـدنـد و تـصـميم به مراجعت به كنعان و گفتن ماجرا براى پدر راگرفتند, قرآن مـى گـويـد: ((هنگامى كه آنها (از عزيز مصر يا از نجات برادر) مايوس شدند به گوشه اى آمدند و خـود را از دگـران جـدا سـاخـتند و به نجوا و سخنان درگوشى پرداختند)) (فلما استيئسوا منه خلصوا نجيا).
بـه هـر حـال , ((برادر بزرگتر (در آن جلسه خصوصى به آنها) گفت : مگر نمى دانيد كه پدرتان از شـمـا پـيـمـان الهى گرفته است )) كه بنيامين را به هر قيمتى كه ممكن است بازگردانيد (قال كبيرهم الم تعلموا ان اباكم قد اخذ عليكم موثقا من اللّه ).
و شـما همان كسانى هستيد كه : ((پيش از اين نيز در باره يوسف , كوتاهى كرديد)) و سابقه خود را نزد پدر بد نموديد (ومن قبل ما فرطتم فى يوسف ).
((حـال كـه چـنين است , من از جاى خود ـيا از سرزمين مصرـ حركت نمى كنم (و به اصطلاح در ايـنـجا متحصن مى شوم ) مگر اين كه پدرم به من اجازه دهد, و ياخداوند فرمانى در باره من صادر كـنـد كـه او بهترين حاكمان است )) (فلن ابرح الا رض حتى ياذن لى ابى او يحكم اللّه لى وهو خير الحاكمين ).
مـنـظـور از ايـن فرمان , يا فرمان مرگ است و يا راه چاره اى است كه خداوندپيش بياورد و يا عذر موجهى كه نزد پدر بطور قطع پذيرفته باشد.
(آيـه ) سپس برادر بزرگتر به ساير برادران دستور داد كه ((شما به سوى پدربازگرديد و بگوييد: پدر ! فرزندت دست به دزدى زد)) ! (ارجعوا الى ابيكم فقولوايا ابانا ان ابنك سرق ).
((و ايـن شـهـادتى را كه ما مى دهيم به همان مقدارى است كه ما آگاه شديم ))(وما شهدنا الا بما علمنا).
هـمـيـن انـدازه ما ديديم پيمانه ملك را از بار برادرمان خارج ساختند, كه نشان مى داد او مرتكب سرقت شده است , و اما باطن امر با خداست .
((و ما از غيب خبر نداشتيم )) (وما كنا للغيب حافظين ).
(آيـه ) سـپـس براى اينكه هرگونه سؤظن را از پدر دور سازند و او رامطمئن كنند كه جريان امر هـمـيـن بـوده , نه كم و نه زياد, گفتند: ((براى تحقيق بيشتر ازشهرى كه ما در آن بوديم سؤال كن )) (وسئل القرية التى كنا فيها).
((و هـمـچنين از قافله اى كه با آن قافله به سوى تو آمديم )) و طبعا افرادى ازسرزمين كنعان و از كسانى كه تو بشناسى در آن وجود دارد, مى توانى حقيقت حال را بپرس (والعير التى اقبلنا فيها).
و به هر حال ((مطمئن باش كه ما در گفتار خود صادقيم و جز حقيقت چيزى نمى گوييم )) (و انا لصادقون ).
از مجموع اين سخن استفاده مى شود كه مساله سرقت بنيامين در مصرپيچيده بوده كه كاروانى از كـنـعان به آن سرزمين آمده و از ميان آنها يك نفر قصدداشته است پيمانه ملك را با خود ببرد كه ماموران ملك به موقع رسيده اند و پيمانه را گرفته و شخص او را بازداشت كرده اند.
(آيه ) برادران از مصر حركت كردند در حالى كه برادر بزرگتر و كوچكتر رادر آنجا گذاردند, و با حـال پـريـشـان و نزار به كنعان بازگشتند و به خدمت پدرشتافتند, پدر كه آثار غم و اندوه را در بـازگـشت از اين سفر ـبه عكس سفر سابق ـ برچهره هاى آنها مشاهده كرد فهميدآنها حامل خبر نـاگـوارى هـسـتـند, بخصوص اين كه اثرى از ((بن يامين )) و برادر بزرگتر در ميان آنها نبود, و هـنـگامى كه برادران جريان حادثه را بى كم و كاست , شرح دادند يعقوب برآشفت , رو به سوى آنها كـرده ((گـفـت :هـوسـهـاى نـفـسانى شما, مساله را در نظرتان چنين منعكس ساخته و تزيين داده است )) ! (قال بل سولت لكم انفسكم امرا).
سپس يعقوب به خويشتن بازگشت و گفت : من زمام صبر را از دست نمى دهم و ((شكيبايى نيكو خالى از كفران مى كنم )) (فصبر جميل ).
((امـيدوارم خداوند همه آنها (يوسف و بن يامين و فرزند بزرگم ) را به من بازگرداند)) (عسى اللّه ان ياتينى بهم جميعا).
((چرا كه او دانا و حكيم است )) (انه هو العليم الحكيم ).
از درون دل هـمـه آگاه است و از همه حوادثى كه گذشته و مى گذرد با خبرS( به علاوه او حكيم است و هيچ كارى را بدون حساب نمى كند.
(آيـه ) در ايـن حـال غـم و اندوهى سراسر وجود يعقوب را فراگرفت و جاى خالى بن يامين همان فرزندى كه مايه تسلى خاطر او بود, وى را به ياد يوسف عزيزش افكند, به ياد دورانى كه اين فرزند برومند با ايمان باهوش زيبا در آغوشش بود واستشمام بوى او هر لحظه زندگى و حيات تازه اى به پدر مى بخشيد, اما امروز نه تنها اثرى از او نيست بلكه جانشين او بن يامين نيز به سرنوشت دردناك و مبهمى همانند او گرفتار شده است , ((در اين هنگام روى از فرزندان برتافت و گفت : وا اسفابر يوسف )) !(وتولى عنهم وقال يا اسفى على يوسف ).
اين حزن و اندوه مضاعف , سيلاب اشك را, بى اختيار از چشم يعقوب جارى مى ساخت تا آن حد كه ((چشمان او از اين اندوه سفيد و نابينا شد)) (وابيضت عيناه من الحزن ).
وامـا بـا ايـن حال سعى مى كرد, خود را كنترل كند و خشم را فرو بنشاند وسخنى برخلاف رضاى حق نگويد ((او مرد با حوصله و بر خشم خويش مسلط بود))(فهو كظيم ).
(آيـه ) برادران كه از مجموع اين جريانها, سخت ناراحت شده بودند, ازيك سو وجدانشان به خاطر داسـتـان يـوسـف مـعذب بود, و از سوى ديگر به خاطربن يامين خود را درآستانه امتحان جديدى مـى ديـدنـد, و از سـوى سـوم نـگـرانـى مـضـاعـف پدر بر آنها, سخت و سنگين بود, با ناراحتى و بـى حوصلگى , به پدر((گفتند: به خدا سوگند تو آنقدر ياد يوسف مى كنى تا در آستانه مرگ قرار گيرى ياهلاك گردى )) (قالوا تاللّه تفتؤا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين ).
(آيـه ) امـا پير كنعان آن پيامبر روشن ضمير در پاسخ آنها ((گفت : (من شكايتم را به شما نياوردم كه چنين مى گوييد) من غم و اندوهم را نزد خدا مى برم وبه او شكايت مى آورم )) (قال انما اشكوا بثى وحزنى الى اللّه ).
((و از خـدايم (لطف ها و كرامت ها و) چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد))(واعلم من اللّه ما لا تعلمون ).