بازگشت

سرانجام لطف خدا كار خود را كرد


فـرزنـدان يـعـقـوب در حـالى كه از خوشحالى در پوست نمى گنجيدند, پيراهن يوسف را با خود بـرداشـتـه , هـمـراه قافله از مصر حركت كردند ((هنگامى كه كاروان (ازسرزمين مصر) جدا شد, پـدرشان (يعقوب ) گفت : من بوى يوسف را احساس مى كنم , اگر مرا به نادانى و كم عقلى نسبت نـدهيد)) اما گمان نمى كنم شما اين سخنان را باور كنيد (ولما فصلت العير قال ابوهم انى لا جد ريح يوسف لولا ان تفندون ).
(آيـه ) اطرافيان يعقوب كه قاعدتا نوه ها و همسران فرزندان او و مانند آنان بودند با كمال تعجب و گـسـتـاخـى رو به سوى او كردند و با قاطعيت ((گفتند: به خداسوگند تو در همان گمراهى قديمت هستى )) ! (قالوا تاللّه انك لفى ضلا لك القديم ).
مصر كجا, شام و كنعان كجا ؟ آيا اين دليل بر آن نيست كه تو همواره در عالم خيالات غوطه ورى , و پندارهايت را واقعيت مى پندارى , اين چه حرف عجيبى است !.
امـا ايـن گـمـراهى تازگى ندارد, قبلا هم به فرزندانت گفتى برويد به مصر و ازيوسفم جستجو كنيد!.
و از ايـنـجـا روشـن مـى شـود كه منظور از ضلالت , گمراهى در عقيده نبوده , بلكه گمراهى در تشخيص مسائل مربوط به يوسف بوده است .
(آيه ) بعد از چندين شبانه روز كه معلوم نيست بر يعقوب چه اندازه گذشت , يك روز صدا بلند شد بـيـاييد كه كاروان كنعان از مصر آمده است , فرزندان يعقوب برخلاف گذشته شاد و خندان وارد شهر شدند, و با سرعت به سراغ خانه پدر رفتند و قبل از همه ((بشير)) ـهمان بشارت دهنده وصال و حـامـل پـيـراهـن يوسف ـنزد يعقوب پير آمد و پيراهن را بر صورت او افكند, يعقوب كه چشمان بى فروغش توانايى ديدن پيراهن را نداشت , همين اندازه احساس كرد كه بوى آشنايى از آن به مشام جانش مى رسد.
هـيـجـان عجيبى سر تا پاى پيرمرد را فراگرفته است , ناگهان احساس كرد,چشمش روشن شد, هـمـه جـا را مـى بـيـند و دنيا با زيبائيهايش بار ديگر در برابر چشم او قرار گرفته اند چنانكه قرآن مـى گويد: ((هنگامى كه بشارت دهنده آمد آن (پيراهن )را برصورت او افكند ناگهان بينا شد)) ! (فلما ان جا البشير القيه على وجهه فارتدبصيرا).
برادران و اطرافيان , اشك شوق و شادى ريختند, و يعقوب با لحن قاطعى به آنها((گفت : آيا نگفتم مـن از خـدا چـيـزهـايـى سراغ دارم كه شما نمى دانيد)) ؟! (قال الم اقل لكم انى اعلم من اللّه ما لا تعلمون ).
(آيـه ) ايـن معجزه شگفت انگيز برادران را سخت در فكر فرو برد, لحظه اى به گذشته تاريك خود انـديـشـيـدنـد, و چه خوب است كه انسان هنگامى كه به اشتباه خود پى برد فورا به فكر اصلاح و جبران بيفتد, همان گونه كه فرزندان يعقوب دست به دامن پدر زدند و ((گفتند پدرجان از خدا بخواه كه گناهان و خطاهاى ما را ببخشد))(قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا).
((چرا كه ما گناهكار و خطاكار بوديم )) (انا كنا خاطئين ).
(آيه ) پيرمرد بزرگوار كه روحى همچون اقيانوس وسيع و پرظرفيت داشت بى آنكه آنها را ملامت و سـرزنـش كـنـد ((بـه آنـهـا وعـده داد و ((گفت : من به زودى براى شما از پروردگار مغفرت مى طلبم )) (قال سوف استغفر لكم ربى ).
در روايات وارد شده كه هدفش اين بوده است كه انجام اين تقاضا را به سحرگاهان شب جمعه كه وقت مناسبترى براى اجابت دعا و پذيرش توبه است , به تاخير اندازد.
و امـيـدوارم او توبه شما را بپذيرد و از گناهانتان صرف نظر كند ((چرا كه او غفورو رحيم است )) (انه هو الغفور الرحيم ).
از اين دو آيه استفاده مى شود كه توسل و تقاضاى استغفار از ديگرى نه تنهامنافات با توحيد ندارد, بلكه راهى است براى رسيدن به لطف پروردگار, و گرنه چگونه ممكن بود يعقوب پيامبر, تقاضاى فرزندان را دائر به استغفار براى آنان بپذيرد, و به توسل آنها پاسخ مثبت دهد.