بازگشت

ترسيمي از موضع مستكبران در برابر مستضعفان


در آيـات گـذشـتـه ديـديـم كه چگونه دنياپرستان سعى دارند در همه چيز از آن مردان حق كه تهى دستند فاصله بگيرند, و سرانجام كارشان را در جهان ديگر نيزخوانديم .
در اينجا با اشاره به سرگذشت دو دوست يا دو برادر كه هركدام الگويى براى يكى از اين دو گروه بوده اند طرز تفكر و گفتار و كردار و موضع اين دو گروه رامشخص مى كند.
نخست مى گويد: اى پيامبر! ((براى آنها مثالى بزن : آن دو مرد, كه براى يكى از آنان دو باغ از انواع انـگـورهـا قـرار داديم , و گرداگرد آن دو (باغ ) را با درختان نخل پوشانديم و در ميانشان زراعت پـربـركـتـى قرار داديم )) (واضرب لهم مثلا رجلين جعلنا لا حدهما جنتين من اعناب وحففناهما بنخل وجعلنا بينهما زرعا).
(آيـه )ـ((هـر دو بـاغ مـيـوه آورده بـود (مـيوه هاى فراوان ) و چيزى فروگذارنكرده بود)) (كلتا الجنتين آتت اكلها ولم تظلم منه شيئا).
از هـمـه مهمتر آب كه مايه حيات همه چيز مخصوصا باغ و زراعت است , به حد كافى در دسترس آنها بود چرا كه : ((ميان آن دو (باغ ) نهر بزرگى جارى ساخته بوديم )) (وفجرنا خلا لهما نهرا).
(آيه )ـبه اين ترتيب ((صاحب اين باغ درآمد فراوانى داشت )) (وكان له ثمر).
ولـى از آنجا كه انسان كم ظرفيت و فاقد شخصيت هنگامى كه همه چيز بروفق مراد او بشود غرور او را مـى گـيـرد, و طـغـيان و سركشى آغاز مى كند كه نخستين مرحله اش مرحله برترى جويى و اسـتـكـبـار بـر ديـگران است ((به همين جهت (صاحب اين دو باغ ) به دوستش ـدر حالى كه با او گـفـتـگو مى كردـ چنين گفت : من از نظرثروت از تو برتر, و از نظر نفرات نيرومندترم )) (فقال لصاحبه وهو يحاوره انا اكثرمنك مالا واعز نفرا).
(آيـه )ـكم كم اين افكار ـهمان گونه كه معمولى است ـ در او اوج گرفت , وبه جايى رسيد كه دنيا را جـاودان و مال و ثروت و حشمتش را ابدى پنداشت : ((و درحالى كه نسبت به خود ستمكار بود در بـاغ خـويـش گام نهاد, و (نگاهى به درختان سرسبز كه شاخه هايش از سنگينى ميوه خم شده بود, و خوشه هاى پردانه اى كه به هر طرف مايل گشته بود انداخت و به زمزمه نهرى كه مى غريد و پـيـش مـى رفت ودرختان را مشروب مى كرد گوش فرا داد, و از روى غفلت و بى خبرى ) گفت : من گمان نمى كنم هرگز اين باغ نابود شود)) (ودخل جنته وهو ظالم لنفسه قال ما اظن ان تبيد هذه ابدا).
(آيـه )ـبازهم از اين فراتر رفت , و از آنجا كه جاودانى بودن اين جهان باقيام رستاخيز تضاد دارد به فكر انكار قيامت افتاد و گفت : ((و باور نمى كنم قيامت برپا گردد)) (وما اظن الساعة قائمة ).
اينها سخنانى است كه گروهى براى دلخوش كردن خود به هم بافته اند.
سـپس اضافه كرد: گيرم كه قيامتى در كار باشد, من با اين همه شخصيت ومقام ((اگر به سراغ پروردگارم بازگردانده شوم (و قيامتى در كار باشد) جايگاهى بهتراز اينجا خواهم يافت )) (ولئن رددت الى ربى لا جدن خيرا منها منقلبا).
او در ايـن خـيـالات خـام غوطه ور بود و هر زمان سخنان نامربوط تازه اى برنامربوطهاى گذشته مى افزود كه رفيق با ايمانش به سخن درآمد و گفتنيها را كه درآيات بعد مى خوانيم گفت .