بازگشت

(آيه )ـ يك كار نيك درهاي خيرات را به روي موسي گشود


در ايـنـجا در برابر ((پنجمين صحنه )) از اين داستان قرار مى گيريم , و آن صحنه ورود موسى به شهر مدين است .
گـفـته اند: اين جوان پاكباز هشت روز در راه بود, آنقدر راه رفت كه پاهايش آبله كرد و براى رفع گرسنگى از گياهان و برگ درختان استفاده مى نمود.
كـم كـم دورنـماى ((مدين )) در افق نمايان شد, و موجى از آرامش بر قلب اونشست , نزديك شهر رسـيـد, اجـتـماع گروهى نظر او را به خود جلب كرد, به زودى فهميد اينها شبانهايى هستند كه براى آب دادن به گوسفندان اطراف چاه آب اجتماع كرده اند ((هنگامى كه موسى در كنار چاه آب مـديـن قـرار گـرفـت گـروهـى ازمردم را در آنجا ديد كه (چارپايان خود را از آب چاه ) سيراب مى كنند)) (ولما وردما مدين وجد عليه امة من الناس يسقون ).
((و در كـنـار آنـهـا دو زن را ديـد كـه گـوسـفندان خود را مراقبت مى كنند)) اما به چاه نزديك نمى شوند (ووجد من دونهم امراتين تذودان ).
وضـع ايـن دخـتـران با عفت كه در گوشه اى ايستاده اند و كسى به داد آنهانمى رسد و يك مشت شـبان گردن كلفت تنها در فكر گوسفندان خويشند, و نوبت به ديگرى نمى دهند, نظر موسى را جلب كرد, نزديك آن دو آمد و ((گفت : كار شماچيست ))؟! (قال ما خطبكما).
چرا پيش نمى رويد و گوسفندان را سيراب نمى كنيد؟ براى موسى اين تبعيض و ظلم و ستم قابل تحمل نبود, او مدافع مظلومان بود و به خاطر همين كار ازوطن آواره گشته بود.
دخـتران در پاسخ او ((گفتند: ما گوسفندان خود را سيراب نمى كنيم تا چوپانان همگى حيوانات خـود را آب دهند و خارج شوند)) و ما از باقيمانده آب استفاده مى كنيم (قالتا لا نسقى حتى يصدر الرعا).
و براى اين كه اين سؤال براى موسى بى جواب نماند كه چرا پدر اين دختران عفيف آنها را به دنبال ايـن كار مى فرستد؟ افزودند: ((پدر ما پيرمرد مسنى است ))پيرمردى شكسته و سالخورده (وابونا شيخ كبير).
(آيـه )ـمـوسـى از شـنيدن اين سخن سخت ناراحت شد, جلو آمد دلوسنگين را گرفت و در چاه افـكـنـد, دلـوى كـه مى گويند چندين نفر مى بايست آن را ازچاه بيرون بكشند, با قدرت بازوان نيرومندش يك تنه آن را از چاه بيرون آورد, و((گوسفندان آن دو را سيراب كرد)) (فسقى لهما).
((سـپس به سايه روى آورد و به درگاه خدا عرض كرد: خدايا! هر خير و نيكى بر من فرستى به آن نيازمندم )) (ثم تولى الى الظل وقال انى لما انزلت الى من خيرفقير) آرى ! او خسته و گرسنه و در آن شهر غريب و تنها بود.
(آيه )ـاما كار خير را بنگر كه چه قدرت نمايى مى كند؟ يك قدم براى خدا برداشتن فصل تازه اى در زنـدگـانـى مـوسـى مـى گـشـايد, و يك دنيا بركات مادى ومعنوى براى او به ارمغان مى آورد, گمشده اى را كه مى بايست ساليان دراز به دنبال آن بگردد در اختيارش مى گذارد.
و آغاز اين برنامه زمانى بود كه ملاحظه كرد ((يكى از آن دو دختر كه با نهايت حيا گام برمى داشت (و پيدا بود از سخن گفتن با يك جوان بيگانه شرم دارد به سراغ او آمد, و تنها اين جمله را) گفت : پـدرم از تـو دعـوت مـى كـنـد تا پاداش و مزد آبى را كه از چاه براى گوسفندان ما كشيدى به تو بدهد))! (فجاته احديهما تمشى على استحياقالت ان ابى يدعوك ليجزيك اجرما سقيت لنا).
بـرق امـيـدى در دل او جـسـتـن كـرد گـويا احساس كرد با مرد بزرگى روبرو خواهدشد, مرد حـق شناسى كه حتى حاضر نيست زحمت انسانى , حتى به اندازه كشيدن يك دلو آب بدون پاداش بماند.
آرى ! آن پيرمرد كسى جز شعيب پيامبر خدا نبود.
موسى حركت كرد و به سوى خانه شعيب آمد, طبق بعضى از روايات دختربراى راهنمايى از پيش رو حركت مى كرد و موسى از پشت سرش , باد بر لباس دخترمى وزيد و ممكن بود لباس را از اندام او كنار زند, حيا و عفت موسى (ع ) اجازه نمى داد چنين شود, به دختر گفت : من از جلو مى روم بر سر دوراهيها و چند راهيهامرا راهنمايى كن .
موسى وارد خانه شعيب شد و ماجراى خود را براى او بازگو كرد.
قرآن مى گويد: ((هنگامى كه موسى نزد او آمد [ شعيب ] آمد و سرگذشت خود را شرح داد گفت : نـتـرس , از قـوم ظـالـم نجات يافتى )) (فلما جاه وقص عليه القصص قال لا تخف نجوت من القوم الظالمين ).
مـوسى به زودى متوجه شد استاد بزرگى پيدا كرده است شعيب نيز احساس كرد شاگرد لايق و مستعدى يافته .