بازگشت

1ـ اعتقاد به معاد يك امر فطري است


اگـر انسان براى فنا آفريده شده بود بايد عاشق ((فنا)) باشد, و از مرگ ـهرچندمرگ به موقع ـ و در پـايـان عـمـر لـذت برد, در حالى كه مى بينيم قيافه مرگ به معنى نيستى براى انسان در هيچ زمانى خوشايند نبوده , سهل است , با تمام وجودش ازآن مى گريزد!.
كـوشـش بـراى باقى نگهداشتن جسم مردگان از طريق موميايى كردن و ساختن مقابر جاويدانى هـمچون اهرام مصر, و دويدن دنبال آب حيات , و اكسير جوانى , وآنچه مايه طول عمر است , دليل روشنى از عشق سوزان انسان به مساله بقا است .
اگـر مـا بـراى فنا آفريده شديم اين علاقه به بقا چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟ جزيك علاقه مزاحم و حداقل بيهوده و بى مصرف !.
فـرامـوش نـكـنـيـد مـا بحث معاد را بعد از پذيرش وجود خداوند حكيم و دانادنبال مى كنيم , ما معتقديم هرچه او در وجود ما آفريده روى حساب است , بنابراين عشق به بقا نيز بايد حسابى داشته باشد, و آن هماهنگى با آفرينش و جهان بعد ازاين عالم است .
به تعبير ديگر اگر دستگاه آفرينش در وجود ما عطش را آفريد, دليل بر اين است كه آبى در خارج وجـود دارد, هـمچنين اگر غريزه جنسى و علاقه به جنس مخالف در انسان وجود دارد نشانه اين اسـت كـه جـنس مخالفى در خارج هست ,وگرنه جاذبه و كشش بدون چيزى كه به آن مجذوب گردد با حكمت آفرينش سازگار نيست .
از سـوى ديـگـر هـنگامى كه تاريخ بشر را از زمانهاى دوردست و قديميترين ايام بررسى مى كنيم نشانه هاى فراوانى بر اعتقاد راسخ انسان به زندگى پس از مرگ مى يابيم .
آثارى كه امروز از انسانهاى پيشين ـ حتى انسانهاى قبل از تاريخ ـ در دست مااست , مخصوصا طرز دفن مردگان , كيفيت ساختن قبور, و حتى دفن اشيائى همراه مردگان , گواه بر اين است كه در درون وجدان ناآگاه آنها اعتقاد به زندگى بعد از مرگ نهفته بوده است .
يـكـى از روانشناسان معروف مى گويد: ((تحقيقات دقيق نشان مى دهد كه طوائف نخستين بشر داراى نـوعـى مـذهـب بوده اند, زيرا مردگان خود را به طرزمخصوص به خاك مى سپردند و ابزار كـارشـان را در كـنـارشـان مى نهادند, و به اين طريق عقيده خود را به وجود دنياى ديگر به ثبوت مى رساندند.
ايـنـهـا نشان مى دهد كه اين اقوام زندگى پس از مرگ را پذيرفته بودند, هرچند درتفسير آن راه خطا مى پيمودند, و چنين مى پنداشتند كه آن زندگى درست شبيه همين زندگى است .
به هرحال اين اعتقاد قديمى ريشه دار را نمى توان ساده پنداشت و يا صرفانتيجه يك تلقين و عادت دانست .
از سوى سوم وجود محكمه درونى به نام ((وجدان )) گواه ديگرى بر فطرى بودن معاد است .
هـر انـسانى در برابر انجام كار نيك در درون وجدانش احساس آرامش مى كند,آرامشى كه گاه با هيچ بيان و قلمى قابل توصيف نيست .
و بـه عـكس در برابر گناهان , مخصوصا جنايات بزرگ , احساس ناراحتى مى كند, تا آنجا كه بسيار ديـده شده دست به خودكشى مى زند و يا خود را تسليم مجازات و چوبه دار مى كند, و دليل آن را رهائى از شكنجه وجدان مى داند.
با اين حال انسان از خود مى پرسد: چگونه ممكن است عالم كوچكى همچون وجود من داراى چنين دادگاه و محكمه اى باشد, اما عالم بزرگ از چنين وجدان و دادگاهى تهى باشد؟.
و بـه ايـن تـرتـيـب فـطرى بودن مساله معاد و زندگى پس از مرگ از طرق مختلف بر ما روشن مى شود.
از راه عشق عمومى انسانها به بقا.
از طريق وجود اين ايمان در طول تاريخ بشر.
و از راه وجود نمونه كوچك آن در درون جان انسان .